به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «هادی دلدار» از ابتدای دفاع مقدس با دستکاری شناسنامه به جبههها رفت او قبل از جنگ در روستاها و مناطق محروم مشغول خدمت با ماشین آلات سنگین بود برای همین با شروع جنگ تحمیلی، اول به سپاه پیوست و سپس به جهاد سازندگی رفت و تا پایان دفاع مقدس در این نهاد انقلابی مشغول به خدمت رسانی شد.
وی در بیان خاطراتش در دفاع مقدس آورده است:
سال ۶۰، ما سه توپچی تانک از دست دادیم. مهدی نصیری بود که شهید شد و یکی هم محمد وارسته بود، محمد وارسته توپچی جلوی من بود که از من جلوتر میرفت و توپ که میزد از صدایش تشخیص میدادم که این توپ نزدیک میخورد یا دور دراز کشیدم و مثل تگرگ روی بدنم ترکش میبارید، بلند شدم و دیدم که محمد بلند نشد. به سمتش دویدیم و بغلش کردم، دیدم که از بغل هایش مثل چشمه خون بیرون میزند. یک ترکش از پشت سرش به او اصابت و حنجرهاش را پاره کرد و چشمانش آویزان شده بود. او را بغل کردم، فقط داد میزدم آمبولانس، آمبولانس دیگر حواسم نبود، تا اینکه شهید چراغچی و بقیه آمدند و او را در آمبولانس گذاشتند. چون از ما جلوتر بود تمام بدنش پر از ترکش بود. بعد رفت و زود برگشته گفت چشمش خوب شد. ولی من گفتم فکر نکنم، میخواست روحیهی ما را حفظ کند، چون در سنگر همه غمگین بودیم. گفت یک چشمش خوب شده و یک چشمش کور. گفتم ما هنوز در بیابانیم و تو دو قدم بیشتر نرفتی، سریع او را خوب کردی؟ دیگر ما چیزی نگفتیم.
از این موارد زیاد میدیدیم در شلمچه کانال میزدیم. بنده خدایی بولدوزرش در گل گیر کرد و همانجا با توپ شروع به زدن کردند. چون دست و پایش را گم کرده بود افتاد زیر بولدوزر و یکی از بچهها خبر نداشت که او زیر بولدوزر مانده بولدوزر را آورد پایین که بیاید عقب او را با زمین پخش کرده بود زیرش گل بود. من، چون بغل بولدوزر بودم، دویدم و گفتم لور را بده پایین و وقتی او را از زیر سینی بولدوزر کشیدیم بیرون تعجب کردیم. درسته بیهوش بود، ولی زنده ماند. خودش تعریف میکرد، زمانی که بولدوزر رویش افتاد، آقایی چکمه به پا، نورانی داشت سمت من میآمد و این باعث شد من زنده بمانم من خودم تعجب میکنم او از زیر بولدوزر چطور زنده بیرون آمد. از این صحنهها تا دلتان بخواهد داشتیم.
در عملیات کربلای ۵ شلمچه، شب که حمله کرده بودیم یکی از بچهها نوک پایش روی مین رفته بود و قطع شده بود، به من میگفت دلدار مرا میشناسی؟ من گفتم بله آقای جعفری برای چه؟ گفت مرا ببر جلو، گفتم ببین، اینجا جنگ است، اگر الان برنگردی عقب این وسط را چند دقیقه دیگر میکوبند، باید تو را برگردانم عقب همانطور که خواستم بلند شوم و ستون یک به جلو برویم که آنها نفهمند عراقیها رسیده بودیم، یک دفعه دیدم بازویم سوخت، ولی دهانم را سفت گرفته بودم. دستم از قدرت افتاد. اسلحه ام را در دست دیگه خودم را به کانال رساندم، چون تجربه داشتم همیشه باند همراهم بود، دادم به یکی از بچهها و او محکم دستم را بست. کم کم خونریزی بند آمد کمی قدرت پیدا کردم. تا ظهر من با آن دست جنگیدم جالب اینجاست که ماشینها را برمی داشتیم که بچهها را جمع کنیم و، چون گرد و خاک هم بود کسی، کسی را نمیدید یک آمبولانس آنجا پیدا کردم و سه نفر را سوار کرده بودم. یکی از بچهها جلو نشسته بود و داشتیم صحبت میکردیم که دیدیم اینها یکی یکی خودشان را پرت میکنند بیرون. نگو عراقی بودند و اشتباهی سوار شده بودند اصلا به هم پیچیده بودیم. از همانجا آمدیم و فهمیدیم که وسط عراقیها هستیم. دیگر آنجا کار خدا بود، ما گفتیم دست و پایمان را گم نکنیم ماشین را ول کردیم و از وسط آنها هرجوری که بود خودمان را نجات دادیم.
یک بار دیگر داشتیم میرفتیم بیرون از سنگر که صبحانه بخوریم یک مرتبه یکی از بچهها حالش بد شد و گفت بچهها امروز بیرون از سنگر نرویم صبحانه بخوریم داخل سنگر بمانیم. گفتم برای چه؟ گفت من حال خوبی ندارم. حس میکنم اگر شما بروید بیرون همه تان کشته میشوید. همین طور که داشت صحبت میکرد ما آمدیم سفره را پهن کنیم دیدیم همانجا که ما نشسته بودیم یک توپ خورد. کار خدا. انگار به او وحی شده بود که اگر اینها بروند بیرون همه شان شهید میشوند، همین باعث شد نگذارد که ما برویم بیرون.
ما داشتیم با بولدوزر میدان مین را باز میکردیم. شهید ایوبی آدم پر دل و جراتی بود. وقتی که نشست پشت بولدوزر در صورتی که عراقیها رو به رویمان بودند، داشت آدمها را میزد. من گفتم نرو جلو، ولی او گفت نه باید جاده را باز کنیم تا بچهها نجات پیدا کنند. آمبولانس نمیتواند آنها را بیاورد. نشست. باور میکنید سه تا موشک زد و کار خدا، بغل بولدوزرش را برد، ولی باز هم بولدوزر را ول نکرد. تا اینکه دشمن یکی زد و ایوبی را کامل با صندلی برد. همان جا باز هم ول نکردیم. یکی از بچهها پرید روی بولدوزری که نصفش رفته بود. نشست و همان طور محور را باز کرد تا آمبولانس برود و بچهها را بیاورد. هر کس دیگری بود میترسید و اصلا نمینشست پشت بولدوزر.
انتهای پیام/ 141