به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «سه فصل عاشقانه»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم محمدرضا ملکی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
در ادامه این داستان را میخوانید؛
فقط میدانم من هم آمدم
پشت کامیون کنار جعبهها طاقباز دراز کشیدهام. کف دستم را زیر سرم گذاشتهام و به آسمان خیره شدهام. البته فقط دست راستم را، چون نه دست چپ دارم و نه حتی سر و بدن. دست راستم توی پارچه دریدهای که از قسمت بازو پاره شده است پیدایش کردهاند. بقیه جعبهها حالووضعشان از من بهتر است. لااقل چند استخوان و کمی مو و تکهپارهای پوتین هم کنارشان هست؛ اما من بهجز پلاک هاشم، که توی انگشتانم تاب خورده بوده و گردنی اللهِ شیرین که آنهم مال هاشم است، چیزی ندارم. گردنی الله تصویرهایی را برایم زنده میکند.
روزی که شیرین گردنی را خریده بود یک سر آمد تا مامان را ببیند. نه، نه، فردایش بود. آمد تا به من سفارش کند توی جبهه حواسم به هاشم باشد. چه گفت به من؟ یادم است. وقتی مامان بغض کرد، شیرین گفت: «میدونم، داداشم حواسش به هاشم هم هست. هاشم کمی کلهش داغه، ولی داداش نمیذاره آبجیشیرینش بیوه بشه. میدونه که هاشم بهزودی میخواد بچهدار بشه.»
اینجا بود که مامان زد زیر گریه و گفت: «این داداش بیفکر تو حتی حواسش به خودش هم نیست! که اگه بود، دانشگاه رو ول نمیکرد بیفته دنبال شوهر تو! به فکر میافتاد که خودش هم عروسی کنه و الان بچهدار بشه!»
شیرین برای اینکه بحث را عوض کند گفت: «این گردنی رو خریدم، بردم امامزاده طواف دادم. میدمش به هاشم تا خدا نگهدار هاشم و داداشم باشه.»
هوا درحال روشن شدن است. حواسم نیست، انگار چند ساعتی هم میشود که خورشید زده است. راننده کامیون سرعتش را کم میکند و کنار قهوهخانهای میایستد. بعد با دو دژبان محافظ میروند نان و چای بخورند. سرک میکشم به بقیه جعبهها. همه جنازهها توی کیسه سفید هستند و سر و ته آنها گره خورده است، اما انگار برای من استفاده ازکیسه به صرفه نبوده است. دستم را با پلاک و گردنی، توی یک پارچه سفید پیچاندهاند. زنجیر گردنی با تکانهای کامیون بیرون افتاده است.
راستی پلاک من کجاست؟ کاش بهجای دست، کلهام را پیدا کرده بودند. چرا همه خاطرات من، از بعد پیدا شدنم از زیر خاک، محو میشوند؟ باید به یاد بیاورم. چرا من فقط با کامیون آمدهام؟ یادم بود که حتماً بیایم، ولی چرا یادم نمیآید؟
راننده از قهوهخانه بیرون میآید. دو تا گردو دستش اوست. گردویی را به گوشه جعبه من میچسباند و با پاشنه دستش میکوبد تا پوستش بشکند. مشغول خوردن میشود و بهطرف پشت فرمان میرود. دو دژبان از دستشویی میدوند تا جا نمانند. باز تکانها شروع میشود.
میروم توی جعبه دراز میکشم. باید یادم بیاید قبل از اینکه همه چیز محو بشود. فردا قرار است بعد از چند سال، مادر، پدر و خواهرم را ببینم. حتماً مادر خیلی تغییر کرده است. آخرینبار یادم نیست رنگ موهایش چه رنگی بود، اما لاکهای قرمزش یادم هست. با عصبانیت نگاهم کرد و گفت: «میدونم این افکار بیمار رو کی تو مغز پوکت فرو کرده. چقدر گفتم با این هاشم نگرد، کو گوش شنوا! آخرش خونواده ما رو از هم پاشوند. اون از اون خواهر بیعقلت که پاشو کرد توی یه کفش و زنش شد، اینم از تو که باعث شد درست رو ول کنی از دانشگاه بری وسط جنگ و بمبارون. آخه بیعقل، تو تا چند سال دیگه پزشک میشدی. حالا بهجای درس، هوس جنگ زده به سرت!»
دیگر مادرم را ندیدم. حتی موقع رفتن هم حاضر نشد با من و هاشم خداحافظی کند و به بدرقه ما بیاید. فقط شیرین و پدرم و مادر هاشم به بدرقهمان آمدند. صدای سلاموصلوات میآمد. نه، نه، بوی اسپند همه جا را پر کرده بود. صدای «کربلا، کربلا، ما داریم میآییم» بود. پدرم اشکهایش را پاک کرد و بغلم گرفت و گفت: «دلخور نباش! مادرت هنوز تو شوک انقلاب بود که تو وسط درست برگشتی. دیگه قبول کردنِ رفتن داماد و پسرش به جنگ براش سخته. کمکم آروم میشه.»
کی بود که داشت کنار دیوار گریه میکرد؟ مگر مادر نبود؟ لعنتی؛ باید یادم بیاید. فهمیدم، شیرین کنار دیوار ایستاده بود و آرام گریه میکرد. مادر هاشم روی شانهاش زد و گفت: «دختر گلم گریه نکن، براشون دعا کن. إنشاءالله به سلامت برمیگردن.»
هاشم بهطرف شیرین رفت. من فقط نگاهش میکردم. موقع خداحافظی، شیرین رو کرد به من و گفت: «دایی فرهاد، مراقب بابا هاشم من باش. زود برگردید. من و مامانی منتظریم.» بعد، دستی روی شکمش کشید.
لبخندی به شیرین زدم و سرم را تکان دادم. همین گردنی را گردن هاشم انداخت. ولی این گردنی دست من چه کار میکند؟ نمیدانم اگر الان شیرین آمد و سراغ هاشم را گرفت، چه بگویم؟ چطور به او بگویم که نتوانستم مراقب هاشم باشم؟ چطور بگویم که روز عملیات توی میدان مین گمش کردم و فقط گردنی و پلاکش را پیدا کردم و گردنم انداختم.
یادم افتاد؛ آمدهام تا به آنها بگویم «من هاشم نیستم. اینا از هاشم مونده، برای شیرین آوردم. فقط همین.» شب عملیات را یادم میآید. پلاک من بندش پاره شد. چرا نرفتم پلاک جدید برای خودم بگیرم؟ حالا چطور ثابت کنم این پلاک مال هاشم است؟ حالا یادم آمد که چرا من هم با این جنازهها راه گرفتهام و آمدهام. دیگر نباید یادم برود.
از جعبهها بالا میروم تا بیرون را بهتر ببینم. هوای آشنا احساس میکنم. بوی خاک وطن، بوی سبزهزارها، تپهها و جادهها که باید بهخاطرم بمانند. یادم هست که بهخاطر همین زمین و خاک بود که رفتم جبهه؛ برخلاف هاشم که بهخاطر عقیدهاش آمد. هر چند مسیر هردویمان یک راه و یک هدف بود.
باید به مرز ایران رسیده باشیم. این همه جمعیت انگار همان کسانی هستند که روزی برای بدرقهمان آمده بودند. اینبار فقط بوی اسپند است و صدای صلوات. ماشینهای زیادی کنار جاده ایستادهاند و نگاهمان میکنند. خدا کند مامان و شیرین هم آمده باشند. آشنایی نمیبینم.
بعد از چند ساعت، کامیون بهطرف سولهای میرود و توقف میکند. چند نفر جعبهها را خالی میکنند. یکییکی جعبهها را پایین میبرند و براساس لیست، مرتب کنار هم میچینند. من هم آرام پایین میروم و دنبال جعبهام راه میگیرم. وقتی وارد سوله میشویم، بیاختیار کنار جعبه مینشینم و دستی روی جعبه میکشم. صدای پایی میآید. برمیگردم و نگاه میکنم. چند مرد بهطرفم میآیند. سلام میکنم. «سلام یا أبا عبدالله»ی میگویند و جعبهها را با پارچههای سبز و قرمز و پرچم میپوشانند. پیرمردی درِ جعبه کنار دستم را باز میکند. با دیدن محتویاتی که از پارچه پارهشده بیرون ریخته است، میزند زیر گریه. پسری را صدا میزند و کیسه سفیدی از او میگیرد و وسایل داخل جعبه را داخل کیسه سفید میریزد و سر آن را با بندی میبندد. صدای گریهاش بلندتر میشود. ضجه میزند و میگوید: «خدا به خونوادهت صبر بده! بهجای فرزندشون فقط باید یه پلاک و یه گردنبند و یه تیکه دست رو تحویل بگیرن.» شانهبهشانه من کنار جعبه مینشیند و در جعبه را با میخ و چکش میبندد و بلندبلند گریه میکند. پسر لیوانی آب برایش میآورد و میگوید: «مشرحیم، خسته شدی. بیا اینو بخور برو یه کم استراحت کن. بقیهش رو خودمون انجام میدیم.»
پیرمرد زل میزند به چشم پسر و بعد از خوردن آب، جعبه را با پارچه میپوشاند. بوی گلاب و کافور فضا را پر کرده است. چراغها را خاموش میکنند و میروند.
میخواستم کاری بکنم. چه کاری بود؟ چرا یادم نیست؟ کاش ذهن توی دست آدمها بود نه توی سرشان. حالا چه کار کنم که هربار حافظهام درحال پاک شدن است؟
بعد از چند ساعتی باز هم در باز میشود و چند نفری برای تحویل جعبهها یکییکی میآیند. سالن خالی از جعبهها میشود. فقط جعبه کناری من و سه جعبه دیگر مانده است.
دوباره در باز میشود و بالاخره بوی آشنایی میآید. این زنْ مرا یاد چه کسی میاندازد؟ باید یادم بیاید. بهطرف من میآید. کنار جعبه مینشیند. چقدر بوی شیرین را میدهد و شبیه اوست. چشمهایش؛ چقدر چشمهایش شبیه هاشم است و مثل او برق میزند. کنار جعبه مینشیند و شروع میکند به خواندن قرآن. پیرمردی عصازنان بهطرفش میآید. «زهرا جان، حاج خانم منتظرن. یه کم سریعتر.» شناختم؛ پدر است. میدانم، پدر است. زهرا سرش را تکان میدهد و فاتحهای میخواند و به من میگوید: «بابا هاشم، به خونه خوش اومدی. مامان شیرین سالهاست منتظرته. ای کاش دایی فرهاد هم با خودت آورده بودی!» صدای زهرا به هقهق مینشیند.
خدای من! این زهراست؛ فرزند شیرینوهاشم که آن روز باردار بود. پس به دنیا آمده و بزرگ شده است. نباید یادم برود، باید بگویم که من هاشم نیستم و فقط گردنی و پلاک هاشم را آوردهام. ولی پلاک خودم پس کجاست؟! چرا پلاک خودم همراهم نیست؟
بلند میشوم و بهطرف زهرا میروم. دستم را روی شانهاش میگذارم، ولی اصلاً نگاهم نمیکند. بهطرف در میرود. من هم همراهش میروم. یک زن چادرمشکی با یک عینک بزرگ قابمشکی روی نیمکت نشسته است. مامان؛ مامان را دیدم.
چند سرباز جعبهام را به دوش میگیرند و داخل وانتی میگذارند. زهرا همراه یک زن بهطرف ماشین میروند. دنبالشان میروم. آن زن بوی شیرین را میدهد، ولی خیلی شکسته شده است. چشمانش قرمز است.
من قرار بود کاری کنم. هاشم به من گفته بود که چه کاری بکنم؟ آبجیشیرین را صدا میکنم. «شیرینم، شیرینم، ...» شیرین میایستد و برمیگردد بهطرف من و به در سوله نگاه میکند. با بغض رو به زهرا میگوید: «از فرهاد خبری نبود؟ اسمش توی لیست نیست؟ همهش حسش میکنم!»
زهرا سرش را به علامت نه تکانی میدهد و دست شیرین را میگیرد.
فرهاد کجاست؟! من فرهادم، این را یادم هست، ولی چرا همه چیز دارد محو میشود؟ کاش سَرم پیشم بود. نباید فراموش کنم؛ اما چه چیز را نباید فراموش کنم؟ چه چیز را باید به یاد بیاورم؟ یادم نمیآید.
- اونم برمیگرده مامان، بیا بریم.
مامان را هم سوار ماشین میکنند. چقدر پیر و شکسته و چروکیده شده است.موهایش سفید سفید است. قبلاً چه رنگی بود؟ چادر سیاهی سرش کرده است. زهرا را صدا میزند: «از فرهادم چه خبر؟»
- هیچی مادر جون.
مادر با گریه میگوید: «خدایا منو ببخش! با پسرم خدافظی نکردم. تا کی باید این غم رو به دوش بکشم؟»
چرا فرهاد نیامد؟! من برای چه آمدهام؟ یادم نمیآید. باید یادم بیاید.
پشت وانت روی جعبه مینشینم و فقط نگاهش میکنم. نمیدانم چه چیزی را باید به یاد بیاورم. فقط میدانم من هم آمدم.
است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
در ادامه این داستان را میخوانید؛
فقط میدانم من هم آمدم
پشت کامیون کنار جعبهها طاقباز دراز کشیدهام. کف دستم را زیر سرم گذاشتهام و به آسمان خیره شدهام. البته فقط دست راستم را، چون نه دست چپ دارم و نه حتی سر و بدن. دست راستم توی پارچه دریدهای که از قسمت بازو پاره شده است پیدایش کردهاند. بقیه جعبهها حالووضعشان از من بهتر است. لااقل چند استخوان و کمی مو و تکهپارهای پوتین هم کنارشان هست؛ اما من بهجز پلاک هاشم، که توی انگشتانم تاب خورده بوده و گردنی اللهِ شیرین که آنهم مال هاشم است، چیزی ندارم. گردنی الله تصویرهایی را برایم زنده میکند.
روزی که شیرین گردنی را خریده بود یک سر آمد تا مامان را ببیند. نه، نه، فردایش بود. آمد تا به من سفارش کند توی جبهه حواسم به هاشم باشد. چه گفت به من؟ یادم است. وقتی مامان بغض کرد، شیرین گفت: «میدونم، داداشم حواسش به هاشم هم هست. هاشم کمی کلهش داغه، ولی داداش نمیذاره آبجیشیرینش بیوه بشه. میدونه که هاشم بهزودی میخواد بچهدار بشه.»
اینجا بود که مامان زد زیر گریه و گفت: «این داداش بیفکر تو حتی حواسش به خودش هم نیست! که اگه بود، دانشگاه رو ول نمیکرد بیفته دنبال شوهر تو! به فکر میافتاد که خودش هم عروسی کنه و الان بچهدار بشه!»
شیرین برای اینکه بحث را عوض کند گفت: «این گردنی رو خریدم، بردم امامزاده طواف دادم. میدمش به هاشم تا خدا نگهدار هاشم و داداشم باشه.»
هوا درحال روشن شدن است. حواسم نیست، انگار چند ساعتی هم میشود که خورشید زده است. راننده کامیون سرعتش را کم میکند و کنار قهوهخانهای میایستد. بعد با دو دژبان محافظ میروند نان و چای بخورند. سرک میکشم به بقیه جعبهها. همه جنازهها توی کیسه سفید هستند و سر و ته آنها گره خورده است، اما انگار برای من استفاده ازکیسه به صرفه نبوده است. دستم را با پلاک و گردنی، توی یک پارچه سفید پیچاندهاند. زنجیر گردنی با تکانهای کامیون بیرون افتاده است.
راستی پلاک من کجاست؟ کاش بهجای دست، کلهام را پیدا کرده بودند. چرا همه خاطرات من، از بعد پیدا شدنم از زیر خاک، محو میشوند؟ باید به یاد بیاورم. چرا من فقط با کامیون آمدهام؟ یادم بود که حتماً بیایم، ولی چرا یادم نمیآید؟
راننده از قهوهخانه بیرون میآید. دو تا گردو دستش اوست. گردویی را به گوشه جعبه من میچسباند و با پاشنه دستش میکوبد تا پوستش بشکند. مشغول خوردن میشود و بهطرف پشت فرمان میرود. دو دژبان از دستشویی میدوند تا جا نمانند. باز تکانها شروع میشود.
میروم توی جعبه دراز میکشم. باید یادم بیاید قبل از اینکه همه چیز محو بشود. فردا قرار است بعد از چند سال، مادر، پدر و خواهرم را ببینم. حتماً مادر خیلی تغییر کرده است. آخرینبار یادم نیست رنگ موهایش چه رنگی بود، اما لاکهای قرمزش یادم هست. با عصبانیت نگاهم کرد و گفت: «میدونم این افکار بیمار رو کی تو مغز پوکت فرو کرده. چقدر گفتم با این هاشم نگرد، کو گوش شنوا! آخرش خونواده ما رو از هم پاشوند. اون از اون خواهر بیعقلت که پاشو کرد توی یه کفش و زنش شد، اینم از تو که باعث شد درست رو ول کنی از دانشگاه بری وسط جنگ و بمبارون. آخه بیعقل، تو تا چند سال دیگه پزشک میشدی. حالا بهجای درس، هوس جنگ زده به سرت!»
دیگر مادرم را ندیدم. حتی موقع رفتن هم حاضر نشد با من و هاشم خداحافظی کند و به بدرقه ما بیاید. فقط شیرین و پدرم و مادر هاشم به بدرقهمان آمدند. صدای سلاموصلوات میآمد. نه، نه، بوی اسپند همه جا را پر کرده بود. صدای «کربلا، کربلا، ما داریم میآییم» بود. پدرم اشکهایش را پاک کرد و بغلم گرفت و گفت: «دلخور نباش! مادرت هنوز تو شوک انقلاب بود که تو وسط درست برگشتی. دیگه قبول کردنِ رفتن داماد و پسرش به جنگ براش سخته. کمکم آروم میشه.»
کی بود که داشت کنار دیوار گریه میکرد؟ مگر مادر نبود؟ لعنتی؛ باید یادم بیاید. فهمیدم، شیرین کنار دیوار ایستاده بود و آرام گریه میکرد. مادر هاشم روی شانهاش زد و گفت: «دختر گلم گریه نکن، براشون دعا کن. إنشاءالله به سلامت برمیگردن.»
هاشم بهطرف شیرین رفت. من فقط نگاهش میکردم. موقع خداحافظی، شیرین رو کرد به من و گفت: «دایی فرهاد، مراقب بابا هاشم من باش. زود برگردید. من و مامانی منتظریم.» بعد، دستی روی شکمش کشید.
لبخندی به شیرین زدم و سرم را تکان دادم. همین گردنی را گردن هاشم انداخت. ولی این گردنی دست من چه کار میکند؟ نمیدانم اگر الان شیرین آمد و سراغ هاشم را گرفت، چه بگویم؟ چطور به او بگویم که نتوانستم مراقب هاشم باشم؟ چطور بگویم که روز عملیات توی میدان مین گمش کردم و فقط گردنی و پلاکش را پیدا کردم و گردنم انداختم.
یادم افتاد؛ آمدهام تا به آنها بگویم «من هاشم نیستم. اینا از هاشم مونده، برای شیرین آوردم. فقط همین.» شب عملیات را یادم میآید. پلاک من بندش پاره شد. چرا نرفتم پلاک جدید برای خودم بگیرم؟ حالا چطور ثابت کنم این پلاک مال هاشم است؟ حالا یادم آمد که چرا من هم با این جنازهها راه گرفتهام و آمدهام. دیگر نباید یادم برود.
از جعبهها بالا میروم تا بیرون را بهتر ببینم. هوای آشنا احساس میکنم. بوی خاک وطن، بوی سبزهزارها، تپهها و جادهها که باید بهخاطرم بمانند. یادم هست که بهخاطر همین زمین و خاک بود که رفتم جبهه؛ برخلاف هاشم که بهخاطر عقیدهاش آمد. هر چند مسیر هردویمان یک راه و یک هدف بود.
باید به مرز ایران رسیده باشیم. این همه جمعیت انگار همان کسانی هستند که روزی برای بدرقهمان آمده بودند. اینبار فقط بوی اسپند است و صدای صلوات. ماشینهای زیادی کنار جاده ایستادهاند و نگاهمان میکنند. خدا کند مامان و شیرین هم آمده باشند. آشنایی نمیبینم.
بعد از چند ساعت، کامیون بهطرف سولهای میرود و توقف میکند. چند نفر جعبهها را خالی میکنند. یکییکی جعبهها را پایین میبرند و براساس لیست، مرتب کنار هم میچینند. من هم آرام پایین میروم و دنبال جعبهام راه میگیرم. وقتی وارد سوله میشویم، بیاختیار کنار جعبه مینشینم و دستی روی جعبه میکشم. صدای پایی میآید. برمیگردم و نگاه میکنم. چند مرد بهطرفم میآیند. سلام میکنم. «سلام یا أبا عبدالله»ی میگویند و جعبهها را با پارچههای سبز و قرمز و پرچم میپوشانند. پیرمردی درِ جعبه کنار دستم را باز میکند. با دیدن محتویاتی که از پارچه پارهشده بیرون ریخته است، میزند زیر گریه. پسری را صدا میزند و کیسه سفیدی از او میگیرد و وسایل داخل جعبه را داخل کیسه سفید میریزد و سر آن را با بندی میبندد. صدای گریهاش بلندتر میشود. ضجه میزند و میگوید: «خدا به خونوادهت صبر بده! بهجای فرزندشون فقط باید یه پلاک و یه گردنبند و یه تیکه دست رو تحویل بگیرن.» شانهبهشانه من کنار جعبه مینشیند و در جعبه را با میخ و چکش میبندد و بلندبلند گریه میکند. پسر لیوانی آب برایش میآورد و میگوید: «مشرحیم، خسته شدی. بیا اینو بخور برو یه کم استراحت کن. بقیهش رو خودمون انجام میدیم.»
پیرمرد زل میزند به چشم پسر و بعد از خوردن آب، جعبه را با پارچه میپوشاند. بوی گلاب و کافور فضا را پر کرده است. چراغها را خاموش میکنند و میروند.
میخواستم کاری بکنم. چه کاری بود؟ چرا یادم نیست؟ کاش ذهن توی دست آدمها بود نه توی سرشان. حالا چه کار کنم که هربار حافظهام درحال پاک شدن است؟
بعد از چند ساعتی باز هم در باز میشود و چند نفری برای تحویل جعبهها یکییکی میآیند. سالن خالی از جعبهها میشود. فقط جعبه کناری من و سه جعبه دیگر مانده است.
دوباره در باز میشود و بالاخره بوی آشنایی میآید. این زنْ مرا یاد چه کسی میاندازد؟ باید یادم بیاید. بهطرف من میآید. کنار جعبه مینشیند. چقدر بوی شیرین را میدهد و شبیه اوست. چشمهایش؛ چقدر چشمهایش شبیه هاشم است و مثل او برق میزند. کنار جعبه مینشیند و شروع میکند به خواندن قرآن. پیرمردی عصازنان بهطرفش میآید. «زهرا جان، حاج خانم منتظرن. یه کم سریعتر.» شناختم؛ پدر است. میدانم، پدر است. زهرا سرش را تکان میدهد و فاتحهای میخواند و به من میگوید: «بابا هاشم، به خونه خوش اومدی. مامان شیرین سالهاست منتظرته. ای کاش دایی فرهاد هم با خودت آورده بودی!» صدای زهرا به هقهق مینشیند.
خدای من! این زهراست؛ فرزند شیرینوهاشم که آن روز باردار بود. پس به دنیا آمده و بزرگ شده است. نباید یادم برود، باید بگویم که من هاشم نیستم و فقط گردنی و پلاک هاشم را آوردهام. ولی پلاک خودم پس کجاست؟! چرا پلاک خودم همراهم نیست؟
بلند میشوم و بهطرف زهرا میروم. دستم را روی شانهاش میگذارم، ولی اصلاً نگاهم نمیکند. بهطرف در میرود. من هم همراهش میروم. یک زن چادرمشکی با یک عینک بزرگ قابمشکی روی نیمکت نشسته است. مامان؛ مامان را دیدم.
چند سرباز جعبهام را به دوش میگیرند و داخل وانتی میگذارند. زهرا همراه یک زن بهطرف ماشین میروند. دنبالشان میروم. آن زن بوی شیرین را میدهد، ولی خیلی شکسته شده است. چشمانش قرمز است.
من قرار بود کاری کنم. هاشم به من گفته بود که چه کاری بکنم؟ آبجیشیرین را صدا میکنم. «شیرینم، شیرینم، ...» شیرین میایستد و برمیگردد بهطرف من و به در سوله نگاه میکند. با بغض رو به زهرا میگوید: «از فرهاد خبری نبود؟ اسمش توی لیست نیست؟ همهش حسش میکنم!»
زهرا سرش را به علامت نه تکانی میدهد و دست شیرین را میگیرد.
فرهاد کجاست؟! من فرهادم، این را یادم هست، ولی چرا همه چیز دارد محو میشود؟ کاش سَرم پیشم بود. نباید فراموش کنم؛ اما چه چیز را نباید فراموش کنم؟ چه چیز را باید به یاد بیاورم؟ یادم نمیآید.
- اونم برمیگرده مامان، بیا بریم.
مامان را هم سوار ماشین میکنند. چقدر پیر و شکسته و چروکیده شده است.موهایش سفید سفید است. قبلاً چه رنگی بود؟ چادر سیاهی سرش کرده است. زهرا را صدا میزند: «از فرهادم چه خبر؟»
- هیچی مادر جون.
مادر با گریه میگوید: «خدایا منو ببخش! با پسرم خدافظی نکردم. تا کی باید این غم رو به دوش بکشم؟»
چرا فرهاد نیامد؟! من برای چه آمدهام؟ یادم نمیآید. باید یادم بیاید.
پشت وانت روی جعبه مینشینم و فقط نگاهش میکنم. نمیدانم چه چیزی را باید به یاد بیاورم. فقط میدانم من هم آمدم.
انتهای پیام/ 121