مجموعه داستان‌های کوتاه یوسف/۹

«راز نقاشی پسرم» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»

«راز نقاشی پسرم»؛ داستان برگزیده دهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» به قلم محدثه اکبرپور است.
کد خبر: ۵۱۲۱۹۸
تاریخ انتشار: ۰۸ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۲:۰۰ - 28March 2022

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «راز نقاشی پسرم»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم محدثه اکبرپور است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌ عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید؛

راز نقاشی پسرم
زن وقتی نقاشی پسرش را دید دلش لرزید. با تعجب چشم به چشمش دوخت. پسر خندید وگفت: «میآیم تمامش می‌کنم.» و بی‌هوا پای بر آسفالت سوزان کوچه گذاشت. باد تنوره کشید و از پشت سرش در را کوفت و آرزوهای بلند زن را کوتاه کرد و سُرید به‌سمت جزیره‌ای که نمایی از ستون‌های دودوآتش داشت و رو به اروند بود و نامش مجنون.
نور شنگرف غروب ولوله بر نقاشی‌ها انداخته بود. پسرش شاگرد مانی نقاش بود و می‌توانست نقش‌های خوبی بر دیوارهای کنار در بزند. سال‌ها می‌توانست همچنان نقش بزند و نقش بزند. اول از دیواری شروع کرد که درش رو به طلوع خورشید بود. نمی‌دانست چه نقشی از آب در خواهد آمد، اما به‌هرحال دوست داشت تا ابدیت نقاشی کند.

پسرش، بعدازظهرها که خورشید داشت فرو می‌رفت، به دیواری نقش می‌زد که درش رو به طلوع خورشید بود و با اشاره انگشتش به دیوار از مادرش می‌پرسید: «انگار این سمت دیوار را بیشتر دوست داری؟»

زن قصه نقاشی درودیوار را از بر بود. بانویی، شب‌ها که ماه زیر فشار ابرها داشت کبود می‌شد، از شعله‌هایی می‌گفت که هر غروب درودیوار را دربر می‌گرفت. از میان دردورنج و شعله‌های درِ سوخته، به سینه سیاه آسمان ‌نگاه می‌کرد و اشک از چشم ماه می‌زدود.

زن آه می‌کشید و سال‌ها را ورق می‌زد. نقاشی پسرش چشم‌درچشم زن می‌دوخت؛ به یک جفت تیله شیشه‌ای عسلی‌رنگ غوطه‌ور در اشک. سکوت، بین نقاشی‌ و زن پرواز می‌کرد و گِرد بانوی تابلو و قبرِ بی‌نام می‌گشت پروانه‌پروانه. و نقش‌ها داشتند جان می‌گرفتند. کنار پنجره‌ای که تن به غروب داده بود می‌نشست و دلتنگ می‌شد و اروند او را می‌طلبید می‌خواست در را باز کند و به‌سوی اروند بدود و بنشیند وسط جزیره و مجنون‌وار کِل بزند.

زن، هر صبح بعد از نماز، کنار دریاچه ارومی می‌رفت و آنجا باران می‌بارید. ساعت‌ها درنگ می‌کرد تا باز ببارد که می‌بارید تا او گریه کند. طوری گریه می‌کرد که شانه‌هایش تکان می‌خورد. آن‌قدر گریه می‌کرد تا باران بند می‌آمد. دریا با موج‌ها موهای سیاه پسرش را نوازش می‌کرد و او را سُر می‌داد به‌سمت نقش‌های تازه‌جان‌گرفته؛ نقش پسری با چشمانی سیاه و موهای خیسِ روی پیشانی ریخته که معصومانه به او نگاه می‌کرد. گاه خسته می‌شد و در فاصله انتظار، موج‌ها را می‌دید که از دیوارهای سوخته خانه سرازیر می‌شدند روی قبر بی‌نام.

زن مواظب بود که نقاشی پسرش آسیب نبیند چون می‌خواست پسرش برگشتنی تمامش کند.
گاه صبح‌ها بین دو طلوع فجر، دل ‌به‌ دریا می‌زد و از آب دریا می‌آورد و می‌پاشید به شعله‌های زبانه‌کش دیوار. با هر تماس دست زن، بوی یاس از پوست سوخته دیوار بلند می‌شد و فضای خانه را رد می‌کرد و از پنجره می‌زد به بیرون و دریا را پر می‌کرد.

با هر وزش باد، غم از رگ‌های سبزش روان می‌شد تا ته دلش. گلویش به خشکی می‌زد و چشم‌هایش منتظر سبزشدن دست‌های پای دیوار بودند تا لبخند آمیخته‌ به ‌باد بریزد به آرزوهای جوگندمی‌ بلندش. تصمیم گرفت نقاشی پسرش را تمام کند. انگشت‌های نصفه‌نیمه‌اش را سُراند لای آرزوهای بلندش. قلم‌موی پسرش گم شده بود. یکی از غروب‌های اواخر بهمن‌ماه، وقتی که همه درها چفت شده بودند و مردم داشتند به فتیله چراغ‌ها کبریت می‌زدند، از خانه بیرون آمد و راه دریا را پیش گرفت. چشم‌های دیوار درخشید. زن کنار دریا لای ماسه‌های سرد، قلم‌موی پسرش را پیدا کرد و روی بوم چرخاند. باید سیزده شب دیگر می‌آمد. زن هربار که از خانه دور می‌شد به قصد برگشت نبود. نقش نصفه روی دیوار پر چادرش را می‌گرفت و می‌کشید به‌سمت خانه. گاه دریا سر زن را به زانو می‌گرفت تا او نقاشی را تمام کند. نقاشی پسرش که تمام شد، زن فهمید که یک دست بیشتر ندارد؛ آن‌هم با زگیلش. خیلی غمگین بود. هرچه نقش می‌زد معیوب بود. نمی‌دانست چه‌اش شده است که نمی‌تواند درست نقش دست بزند. دریا گفت باید دل بکاری پای دیوار و با خون جانت آبیاریش کنی.

غروب ۲۱ام اسفندماه، صدای پسرش پیچید به جانش و رفت از میان شعله‌های در و دیوار نگاه کرد. سینه زن بالاو‌پایین می‌رفت. آن طرف دیوار، نگاهش به نگاه مردی با دو چشم گرگی‌ تلاقی کرد. صدای رعد به درودیوار سوخته تکانی داد. زن دستانش را دور تن دیواری که تصویر بانو و قبرِ بدون نام رویش بود حلقه کرد و صورتش را چسباند به دیوار. باد به جانش پیچید و موج‌ها از بالای دیوار سرریز شدند. آرزوهای بلند زن چسبیده بود به موج‌ها. دیوار داشت فرو می‌ریخت. چشم دواند به پای دیوار. چهارده دست از زیر خاک زد‌ه بودند بیرون. انگشت‌های نصفه‌نیمه‌اش کرخت شده بودند. دست‌ زگیل دار، زن را و درودیوار را تنگ گرفته بودند به خود، بندبند تنشان داشت تنیده می‌شد به‌هم.

شب بر شانه‌های زن نشست، خاطرات را به خنکای آب‌ها سپرد. خیال پسرش چون شهابی از تابلوهایش پر کشید و بر بلندای ماهِ پناه‌گرفته در پس درخت‌ها فرود آمد. دل‌خسته و دل‌بسته، همراهی کرد تا آن سوی رود شهر چایی، تا محله مهدالقدم، تا جزیره مجنون، عملیات خیبر، نقاشی نصفه‌نیمه، باغ‌های پرچراغ انگور، استخوان‌های سوخته، تک‌دست زگیل‌دار، بی‌بی زهرا، چهارده سال انتظار، قبر شهید گمنام و ... دور زد. طواف کرد، نم چشمش را گرفت و نگاهی به تصاویر روی دیوار انداخت. صدای شادی از خانه زن خیز برداشت سمت آسمان و ابرهای کیپِ هم را آب کرد و باران را باراند به دریا. دریا موج برداشت و دوباره از دیوارها سرریز شد به داخل خانه. زن دید که بعد رفتن موج ها، امضای پسرش پای اثر برق می‌زد «علیرضا وفائیان».

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار