به گزارش خبرنگار دفاعپرس از هرمزگان، کتاب «بهشت در باتلاق» مجموعه خاطرات برگزیده پنجمین جشنواره خاطرهنویسی دفاع مقدس به کوشش «اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس هرمزگان» به نگارش درآمده است.
این کتاب ۸۰ صفحهای با هدف خواندن خاطرات شهدا، توسط انتشارات «نشر صریر» در سال ۱۳۹۵ به چاپ رسیده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
سال ۶۲ بود آن موقع من ۱۴ سال داشتم. شخصی به نام آقای غسالی با نیسانی که روی آن بلندگو وصل بود و صدای آهنگران را پخش میکرد میآمد توی روستایمان برای جمع آوری کمکهای مردمی و جذب نیرو، صدای آهنگران را که میشنیدیم حال و هوایمان عوض میشدو هوایی میشدیم که به جبهه برویم. با بچههای گروهمان که هشت نفری میشدیم تصمیم گرفتیم که به جبهه برویم، اما پدر و مادرهایمان به علت سن پایین اجازه نمیدادند. بدون اطلاع خانوادهایمان به سپاه میناب رفتیم و اسم هایمان را برای اعزام نوشتیم. از روز اسم نویسی تا اعزام ۱۰ روز فاصله بود. تو این ۱۰ روز دنبال راهی بودیم که بدون اینکه والدینمان با خبر شوند از خانه جیم بزنیم. هر روز سر جای همیشگی جمع میشدیم و فکرهایمان را روی هم میگذاشتیم، اما به نتیجهای نمیرسیدیم.
در سیرجان زندگی میکردیم. چند ماهی از اولین بارداری ام میگذشت که خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم سیدی که در شهر به نان آقا سید جواد معروف و مرد متدین و بزرگی بود انگشتری را به من داد و گفت: این انگشتر را امام رضا (ع) برای شما فرستاده... من هم آن انگشتر را در دست کردم. از خواب که بیدار شدم برای گرفتن تعبیر خواب پیش یکی از علما رفتم و تعبیر به این کردند که خداوند فرزندی به من میدهد که اگر پسر بود اسمش را رضا و اگر دختر نامش را معصومه بگذارم.
پدرم نذر کرده بود که اگر فرزندم پسر شد نامش را محمد بگذارم و به من گفت: دخترم یا اسمش را محمد بگذار یا اینکه فقط تا ده روز میتوانی نام مناسبی برای پسرت انتخاب کنی. من هم به خاطر حرف پدرم نام فرزندم را محمدرضا گذاشتم.
پسر آرام و مهربانی بود. تازه سیزده ساله شده بود که همسرم از دنیا رفت و فرزندانم یتیم شدند. وضع زندگیمان خوب نبود و محمدرضا، چون فرزند ارشد بود و این شرایط را درک میکرد با آن سن کم سرپرستی خانواده را به عهده گرفت.
تازه دوره راهنمایی را تمام کرده بود که به من گفت: مادر زندگی بدون پدر سخت شده من برای امرار معاش میخواهم جذب ارتش بشم. من و پدرم مخالف این بودیم که محمدرضا به ارتش برود. به این دلیل که پدرم هفده سال کارمند نیروی دریایی ارتش بود. اما با فرمان آیت االله بروجردی مبنی بر اینکه فساد در ارتش زیاد است به امر ایشان از
ارتش استعفا داد.
مخالفت بیشتر پدرم هم به این خاطر بود که محمدرضا به من گفت: مادر ارتش امروز تغییر کرده و بینش و آگاهی نیروهای نظامی بالا رفته نباید نگران چیزی باشی. قرار نیست از کسی رشوه بگیرم و یا ظلمی بکنم. جامعه داره به سمت و سوی درستی میره. قرار است روزی حلال بیاورم. در حال حاضر به خاطر شرایط زندگی مجبورم. فعلا لازمه برای زندگی این کار را بکنم، اگر من و امثال من نباشن کی باید باشه.
من هم قبول کردم و به استخدام نیروی دریایی ارتش در آمد. چون رشته تحصیلی اش الکترونیک بود در کارخانجات ارتش مشغول به خدمت شد.
قبل از پیروزی انقلاب یک روز به خانه آمد. حال عجیبی داشت کنارم نشست و گفت: مادر اگه آمدن دنبالم و من رو با خودشون بردند اصلا نگران نشو، امکان داره ظرف یکی دو روزه آینده من رو بگیرن و خدا میدونه کجا ببرن، چون گزارش دادن که من نوارها و اعلامیههای امام (ره) رو پیش خودم دارم پس اگر اتفاقی برای من افتاد و از من بی خبر شدی اصلا کسی رو دنبال من نفرست، چون ممکنه برای شما هم اتفاقی بیفته. فقط آرام باش و دنبال من نگرد. فقط دعا کن.
توی محیط کارم پر شده که من فعالیت انقلابی دارم و ضد اطلاعات دنبال همچین موردهایی است. من نگران شدم، اما به خاطر محمدرضا حرفی نزدم. با اینکه اغلب شبها به خاطر کارهای متفرقه و سرکشی به مسجد امام دیر به خانه میآمد، اما آن شب دیرتر از هر زمان دیگری به خانه آمد. با اینکه دل نگرانش بودم، اما به خاطر اینکه تاکید کرده بود موضوع نیامدنش را با کسی درمیان نگذارم من هم به کسی چیزی نگفتم و منتظر ماندم تا به خانه برگردد.
نیمههای شب به خانه برگشت گفتم: محمدرضا چی شد مادر؟ چیکار کردی گرفتنت؟ شروع کرد به بلند بلند خندیدن. گفتم: محمدرضا نصف جانم کردی چی شده چرا میخندی؟ گفت: آره مادر گرفتنم، اما هر چی ازم سوال کردند جوابی ندادم، هر چی سین جینم کردند گفتم هیچی نمیدانم. گفتند مگر تو نوار و اعلامیه پخش نمیکنی؟ گفتم نه...
خلاصه انقدر از من جواب نه شنیدند که چند تا لگد بهم زدند و آزادم کردند. دست آخر هم گفتند دست از کارهایی که شنیدم میکنی بردار وگرنه عاقبتت دست خودته من هم باز جوابی ندادم. همین باعث شد بیشتر جری شوند.
از زبان همکارانش که در عقیدتی سیاسی ارتش بودند شنیدم که یکی از کسانی بوده که ضد اطلاعات به دنبالش بود و اگر انقلاب پیروز نمیشد او را اعدام میکردند.
وابستگی عجیبی به مساجد داشت. وقتی حضرت امام خمینی (ره) فرمودند که نباید مساجد خالی بماند به تمام
بچه هایم گفتم باید تمام نمازهایشان را در مسجد بخوانند و حق خواندن نماز در خانه را ندارند. همین هم شد. محمدرضا ساعت دو بعدازظهر از سر کار به خانه میآمد به خاطر همین برای نماز ظهر نمیتوانست به مسجد برود.
یک روز به خانه آمد و دست و صورت، حتی کف پایم را بوسید و گفت: مادر شرمندتم. به خدا میبینی که من ساعت دو میام خانه و نمیتوانم وقتی سر کار هستم به مسجد برم و وقت نماز هم گذشته راضی باش و اجازه بده من نماز ظهر و عصرم را در خانه بخوانم.
آنقدر با تواضع و متانت از من خواهش کرد که قبول کردم و دیگر چیزی نگفتم. جنگ که شروع شد مرخصی گرفت و به منطقه رفت. بعد از مدتی که از جبهه برگشت یک روز در خانه نشسته بودیم که صدای وحشتناکی از پشت خانه و کوچه پشتی شنیده شد برای اینکه بدانم قضیه چیست بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. میخواستم ببینم چه
اتفاقی افتاده و آن صدای مهیب از چه بود.
هنوز پرده را کنار نزده بودم که محمدرضا بلند شد و دستم را گرفت و من را عقب کشید. از کاری که کرده بود ناراحت شدم و گفتم: چیکار میکنی پسرم؟ میخوام ببینم چی شده؟ دستم را بوسید و گفت: مادرم هر اتفاقی که
در کوچه میافته شما بیرون را نگاه نکن و از خانه خارج نشو. شهر امن نیست و من هر زیر نظر ستون پنجم و منافقین هستم ممکنه به شما آسیبی برسونن. گفتم: اونا که نمیتونن شما رو بکشنن اصلا اینها کی هستن؟
من را به آرامش دعوت کرد و گفت: نگران نباش، اگر هر اتفاقی برای من افتاد دنبال من نگرد، چون ممکنه برای خودتون مشکلی درست بشه.
در آن روزها که جنگ کشور را در شرایط سخت قرار داده بود من و خیلی از مادران شهید برای کمک به جبهه مربا میپختیم در شیشههای کوچک میریختیم و از طریق جهاد به جبهه میفرستادیم.
من کاموا میخریدم و برای بچههای جبهه پلیور و لباس گرم میبافتم. شاید یک هفته تمام نان میپختیم و خشک میکردیم. بعد بسته بندی میکردیم و به جبهه میفرستادیم. در همان دورانی که در جبهه بود بنی صدر برای بازدید از مناطق جنگی به جبهه رفته بود و در این سفر اکثر رزمندهها به افتخار حضور بنی صدر در جبهه عکس یادگاری میگرفتند.
دوستانش که برای گرفتن عکس با فرمانده کل قوا دور هم جمع شده بودند به محمدرضا میگویند: تو چرا نمیای عکس بندازی؟ محمدرضا هم بدون هیچ ترسی میگوید: من منتظرم تا تیمسار فلاح بیایند تا با ایشان عکس بگیرم نه کس دیگری...
یادم است یک روز داشتم لباس هایش را میشستم که در جیب پیراهنش یادداشتی پیدا کردم که پشت آن کاغذ خطاب به بنی صدر نوشته شده بود: «درست است ما با خودکار آبی به تو رأی دادیم، اما با قطرههای خون خود به امام خمینی رأی دادیم. رد خودکار آبی پاک میشه، اما خون انسان هیچوقت از صفحه روزگار محو نمیشه. رأیی را که به تو دادیم پس میگیریم، اما رأیی که به امام دادیم هرگز پس گرفتنی نیست.»
علاقه زیادی به دکتر بهشتی داشت. سه روز بعد از شهادت دکتر بهشتی و هفتاد و دو تن از منطقه به خانه زنگ زد. گفت: مادر شهادت شهید انقلاب رو بهت تسلیت میگم. گفتم: مادر از جبهه چه خبر؟ گفت:مادر نگران نباش، جبهه مقاومه و خدار و شکر جای نگرانی نیست شما برای پیروزی رزمندهها دعا کن.
یادم است یکی از پسر عموهایش فوت کرده بود و خبر او را به محمدرضا داده بودند، محمدرضا گفت: مادر برای مراسم میخوام بیام بندر، اما کمی پول احتیاج دارم برام میفرستی؟ دسته چک کارمندی اش اینجا پیش من و چند برگی از آن را امضا کرده بود که در صورت نیاز بتوانیم از حساب بانکی اش برداشت کنیم. من هم گفتم: باشه مادر برات پول میفرستم.
قبل از اینکه برای بار دوم به جبهه برود وسایل دامادی اش را آماده کرده بودم به محمدرضا گفتم: مادر ایشاله کی برمی گردی خودت قول دادی زود میای میخوام برات زن بگیرم. گفت: مادر من تو فکر حوریهای بهشتی هستم به فکر وعده خدا نه عشق زمینی.
آن تلفن آخرین تماس من و محمدرضا بود. از آن تاریخ دیگر از او خبری نداشتیم. ماه رمضان که تمام شد خواهرم که در داراب زندگی میکرد به خانه ام آمد و گفت: خواهر دلم برای محمدرضا تنگ شده بیا و بریم بهش زنگ بزنیم. من هم قبول کردم و برای تلفن زدن به محمدرضا به مخابرات رفتیم.
به اهواز که زنگ زدیم و سراغ محمدرضا را گرفتیم گفتند که محمدرضا به بندرعباس آمده. دلم به شور افتاد. چند روزی گذشت و بالاخره با یکی از پسرهایم به نیروی دریایی ارتش رفتیم و سراغ محمدرضا را گرفتیم. آنقدر نگران محمدرضا بودم که نمیدانستم چه باید بکنم. جویای وضعیت محمدرضا شدیم که گفتند از محمدرضا خبری ندارند و مفقودالاثر شده است.
از آن تاریخ تا امروز هیچ خبری از محمدرضا دریافت نکردم. من فکر میکنم این لطف پروردگار و خواست او بوده که پسرم نخواسته که حتی زحمت تشییع جنازه اش بر دوش کسی بیفتد و گمنام مانده است.
راوى: زهراسادات حسینى، مادر شهید محمدرضا یزدى
نویسنده: اعظم پشت مشهد
انتهای پیام/