در کتاب «ملاقات با غریبه‌ها» مطرح شد؛

روایتی از رشادت و صبر آزادگان ایرانی مقابل توحش نگهبان بعثی

«مهرابی» از رزمندگان دوران دفاع مقدس در کتاب «ملاقات با غریبه‌ها» به شرح خاطرات خود از روزه‌داری آزادگان ایرانی در ایام اسارت پرداخت.
کد خبر: ۵۱۶۷۲۴
تاریخ انتشار: ۲۹ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۰:۲۰ - 18April 2022

کتک خوردن به خاطر امامبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «قدرت‌الله مهرابی کوشکی» از رزمندگان دوران دفاع مقدس در کتاب «ملاقات با غریبه‌ها» روایتی از روزهای سخت اسارت در زندان‌های بعث عراق را بیان کرده است که در ادامه می‌خوانید.

یک روز چند نفری از بچه‌های خواب‌گاه را بیرون آوردند؛ من هم بین آن‌ها بودم؛ چند نگهبان همراهیمان می‌کردند؛ نگهبانی که نامش محمد بود و از آن بعثی‌های خبیث، شرارت در چهره‌اش موج می‌زد هم بین آن‌ها بود. تازه به این اردوگاه آمده بود و برای رسیدن به موقعیت بهتر هر کاری می‌کرد. نگهبان‌ها ما را به محوطه پشت حمام‌ها بردند؛ جایی‌که از دید همه مخفی بود و فقط نگهبان بیرونی از پشت سیم‌های خاردار می‌دیدش. توی صف‌های پنج نفره نشستیم؛ نمی‌دانستیم محمد چه نقشه‌ای دارد. شروع کرد به کتک‌ زدن. کابل را روی تنمان می‌کوبید و می‌گفت: «به امام توهین کنید.» و دائم عرق می‌ریخت. پنج‌ نفر صف اول به دستور رحیم از جا بلند شدند. دو چاه فاضلاب روبه‌رویمان بود؛ چاه‌ها پر شده بودند؛ نفس‌کشیدن کنارشان کشنده بود؛ به دستور رحیم دو نفر از بچه‌ها نزدیک چاه رفتند؛ رحیم گفت: «کفش‌هایتان را دربیاورید؛ یکیتان کفشش را بزند توی فاضلاب و بگذارد دهن آن یکی.» حرف رحیم نگهبان از درون مرا شکست؛ این‌گونه بی‌حرمتی تااین‌زمان در حق اسرا صورت نگرفته بود؛ توی دلم می‌گفتم: «مگر گناه ما چیست خدا؟ چرا یکی از این‌ها را سنگ نمی‌کنی؟ صبر تا به کی خدایا...!»

بچه‌ها شوکه شده بودند و نمی‌دانستند چه کنند. دستور رحیم نفرت‌انگیز و توهین‌آمیز بود؛ به‌حدی‌که خودش توان ایستادن و تماشای آن را نداشت؛ اگر انجامش نمی‌دادند (توهین به امام) کتک سختی می‌خوردند. از دهانم درآمد که «چرا خدا بلایی سر این‌ها نمی‌آورد؟» آقای توکلی از اسرای فلاورجانی که نزدیکم نشسته بود گفت: «قدرت، صبر کوچیک خدا که چهل سال طول می‌کشد. اینجا که ما داریم صبر بزرگ خدا را می‌بینیم.» نگهبان‌ها به جان آن دو نفر افتادند. کتکشان می‌زدند تا رحیم به خواسته‌اش برسد. ضربه‌های کابل طاقتشان را گرفت و مجبور به انجام آن کار (گذاشتن کفش آغشته به نجاست در دهان یکدیگر) شدند. نوبت به نفرات بعدی رسید؛ تهدید و کتک فایده‌ای نداشت؛ راضی نمی‌شدند به امامشان توهین کنند. بعثی‌ها آن‌قدر زدنشان تا خسته شدند. دلشان به همان چند نفر اول راضی شد و دست از سر بقیه برداشتند.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها