گروه استانهای دفاعپرس - «ابوالقاسم محمدزاده»؛ از هیچ چیز به اندازه خمپاره ۶۰ نفرت ندارم و بدم نمیآید. وقتی متوجه میشوی که آرام و بیصدا، بیخبر و بدون سوتی کنارت زمین میخورد. وقتی متوجه حضورش میشوی که موجش را حس کردهای و ترکشش را نوش جان.
با صدای شلپ نشستن خمپاره ۶۰، میان گلولای بغل دستمان و بهدنبالش صدای آخ جوانک بیسیمچی، به خودم میآیم. تازه میبینم آدم طرف دیگرم ترکش خورده و شهید شده. سوزش کتفم که شروع میشود، احساس نشستن خمپاره در نزدیکیام را درک میکنم.
نوجوان بیسیمچی، هنوز پشت لبش سبز نشده بود که صدای آخش به گوشم رسید. بادی بلند شد و باگذشتن از روی گلولای و خشکی، مشتی خاک آفتاب خورده را با خودش آورد و توی صورتم پاشاند.
کمکم از درد خودم و ناله بیسیمچی زخمی خسته شدم و نشستم. دعا کردم و استغاثه. روی نگاه کردن بهصورت نوجوان را نداشتم. از زخمی دیگر هم نگو و نپرس. بهنظرم لحظات آخرشان بود. تنها شنیدم که میگفتند؛ آب... آب... نمیخواستم با لب تشنه چشم از دنیا ببندند. با سرعت خودم را رساندم.
نزدیک زخمی سمت چپم که رسیدم و خواستم قمقمه را به لبش برسانم به آن طرفش اشاره کرد. انگشت اشارهاش داشت به بیسیمچی نوجوان نشانه میرفت. اشاره کرد و صورتم را که از بیسیمچی به سمت او برگرداندم دیگر نفس نمیکشید.
با عجله به سمت بیسیمچی رفتم. با سوزشی که در کتفم داشتم سرش را بلند کردم. با نگاه بیرمقش به زخمی جلو اشاره کرد. قمقمه آب را روی لبش گذاشتم. گلویش که تر شد آرام صدا از گلویش بیرون خزید؛ برادررر.... قمقمه را روی لبش گذاشتم که بنوشد. جرعهای نوشیده و ننوشیده، نگاهش ثابت و بیحرکت به آسمان ماند. بر زمین افتادم ....
انتهای پیام/