گروه استانهای دفاعپرس - «ابوالقاسم محمدزاده»؛ فرمانده که آمد، از جیپ فرماندهی پیاده شد و آرامآرام و سلانهسلانه به سمت سنگر گروهی رفت. نه صدایی از طرف دشمن میآمد و نه صدایی از طرف نیروهای خودی به گوش میرسید، خط آرام بود و همه چیز مرده بود حتی آفتاب.
کلاه آهنی را که تا بالای آبرویش پایین آمده بود روی سرش جابجا کرد و با سلام بلندی همه آدمهایی که توی سنگر نشسته و دارازکش بودند را از آمدنش با خبر کرد. اما من سرم را از همانجایی که به دشت خیره شده بودم برگرداندم و فقط صدایش را گوش دادم و صلواتی که بچههای درون سنگر خرج قدمش کرده بودند را شنیدم.
تازه به جلو چشم دوخته بودم و دشت خفته را نگاه میکردم که صدای انفجار پشت خاکریز چرت دشت را پاره کرد و نیروهای داخل سنگر، مثل زنبورهایی که از کلونی بیرون میزنند اسلحه به دست بیرون دویدند و به درازای خاکریز پناه گرفتند، حتی فرمانده که تازه از راه رسید بود.
چرت دشت پاره شده بود و دیگر سکوت نبود، صدای گلولهای ریز و درشت دشت را پر کرده بود و دود باروت. از انتهای خاکریز هم صدای آهنگ خوشتراش تیربار چاشنی همه صداها شده بود، حتی صدای فرمانده که از این سوی خط به آن سو میدوید و به همه میگفت؛
- گلولههاتونون و هدر ندید... اگه لازم شد شلیک کنید.. دقیق بزنید به هدف... الکی تیر در نکنید...
سر سر بود و پا هم پا، دیگه خط آروم نبود، دشت هم چرت نمیزد و تنش زیر انفجار گلولهها تکه پاره میشد و پارههای تنش را با مشتی خاک و غبار، ترکشهای داغ را نثار بدن سالمش و ما میکرد و گر میگرفت. دشت میسوخت، درست مثل جگر سوخته بچههایی که دراز به دراز خاکریز و جایجای خط پخش و پلا شده بودند.
دشت در آتش میسوخت و تن بچهها از شدت گرمای دودآلود محدوده خاکریز و دشت و دشمنی که نه ما آنها را میدیدیم و نه آنها ما را. هرچه به جلو نگاه میکردم چیزی جز دود توی چشمی دوربین دیده نمیشد و میان هاله دود، لکه سیاهی که هرلحظه بزگتر میشد و به طرف عدسی دوربین میآمد را میدیدم. حدسم درست بود تانک بود که در پناه گلولههایی که میریختند به سمت ما میآمد صدا زدم؛
- تانک.... تانک
فرمانده پشت سرم رسیده بود و پشت دوربین خرگوشی نشست و چشمی را به هرطرف چرخاند بعد هم دوید سمت سنگر خمپاره...
جایش نشستم و به جلو چشم دوختم، صدای تراپ تراپ انفجار گلولههای ۱۲۰ که میان هاله سیاه به زمین میخورد را میشنیدم. هاله سیاه آتش گرفت و شعلههای آتش آن به سمت بالا زبانه کشید و صدای تراپ تراپ خمپاره ۱۲۰ میان شعلههای آتش گم شد.
از سنگر دیدهبانی بیرون آمدم و به سمت سنگر خمپاره دویدم، نه سنگری مانده بود و نه خمپارهای، فرمانده هم نبود ذوب شده بود، درست مثل خدمه خمپاره که در آتش گلوله تانک سوخته بودند....
انتهای پیام/