گروه استانهای دفاعپرس - «ابوالقاسم محمدزاده»؛ جنگ پایان گرفته بود او مثل همه کسانی که وقتی جنگ تمام میشود به شهرهایشان بر میگردند برگشت. وقتی اتوبوس در ایستگاه آخرش، ترمینال توقف کرد از آن پیاده شد و با قدمهایش روی آسفالت کف گاراژ رژه رفت و قدم به خیابان اصلی شهر گذاشت.
روزی که میرفت کف گاراژ آسفالت نبود و خیابان به این شلوغی، از خودش پرسید؛
- روزی که میرفتم گاراژ آسفالت بود؟
نگاهش به مغازههایی که حاشیه خیابان صف کشیده بودند افتاد، چشم گرداند و چشم گرداند. دو طرف چپ و راستش را، اما آن را ندید که ندید، چلوکبابی مسافر، سوپر مارکت انقلاب، ساندویچی رحیم، لوازم یدکی داوود، پنچرگیری کمال..
آن طرف خیابان را هم چشم گرداند؛ طباخی سفیدبره، آجیل تو راهی، کیک و شیرینی اعلا، سوپر مارکت بهشت، سیگار و توتون و قلیان معطر. همه را در قاب چشمهایش جا داد و گذشتهاش را مرور کرد.
آخرین باری که به آنجا سر زده بود و وقت گذرانده بود همان روزی بود که ساکش را روی شانهاش انداخته و رفته بود تا چایی بخورد و لقمهای نان، که هم وقت بگذرد و مسافرهای اتوبوس بیایند و ظرفیتش تکمیل شود و آن وقت راه بیفتد.
یادش آمد آنقدر به در گاراژ نزدیک بود که وقتی شاگرد اتوبوس داد میزد؛
- مسافرای اهواز جا نمانند؛ همه صدایش را میشنیدند حتی آنهایی که میان کرکر قلیان گوش به صدای دلنشین و مردانه او داده بودند و رزم رستم و سهراب را از دهان گرمش میشنیدند و خون ایرانی و غیرت و مردانگی را در رگهای تنشان به جوش میآورد و آنها وقتی پا به رکاب اتوبوس میشدند با همان حال و هوای دلیران ایران زمین که به جنگ تورانیان رفته بودند به مصاف با دشمن بعثی میرفتند.
دوباره به اطرف چشم انداخت و مغازهها را یکییکی شمرد. نبود که نبود، به ستون سیمانی تیر چراغ برق تکیه داد و آن روزها را در ذهن خسته و غبار گرفتهاش مرور میکرد که سنگینی و فشار دستی را بر شانهاش احساس کرد.
صورتش را برگرداند تا صاحب دست را ببیند. مرد میان سالی با موهای جو گندمی و ریش شانه شدهاش به او لبخند میزد و در تلاقی نگاهشان، درست همان لحظهای که به هم گره خوردند از او پرسیده بود؛
- جوون، دنبال کسی یا جایی میگردی؟
- چطور مگه؟
- آخه از لحظهای که از گاراژ پا بیرون گذاشتی حیران و سرگردانی.
- آره بابا.. دنبال قهوه خانه عمو کریم میگردم...
مرد دستی به ریش شانه شدهاش کشید و گفت؛
- آی... خدا بیامرزدش، چند سالی هست که عمو کریم به رحمت خدا رفته...
- قهوهخانهاش چی شد؟
- بعد مردنش تعطیل شد و به جاش اون ساندویچی و سیگار فروشی راه افتاد.
- عجب! ای دل غافل.. عمو کریم مرد!!
- مگه چند وقته پاتو توی شهر نذاشتی جوون؟
- از وقتی که رفتم جنگ...
- آ... جبهه بودی...
- آره.. آخرین باری که رفتم از همین گاراژ «اطمینان نو» و گاراژ «لوانتور» رفتم.
- ای بابا.. چند ساله که دیگه بساط قهوهخانه و گاراژها از این خیابون جمع شده و همه رو بردن به ترمینال شهرداری.. امروز و فرداس که در همین گاراژ رو هم ببندن، فکر کنم این شهسوار هنوز با شهرداری کنار نیومده.. والا....
- والا چی؟
- والا این گاراژ «تیبیتی» و «لوانتور» هم باید جمع میشد و میرفت ترمینال...
- راستی عمو! قهوهخانه که جم شد مش رحیم کجا رفت...
- اون پیر مرد هم یه چند وقتی کنار همین گاراژ پرده خونی میکرد و....
- خوب بعدش....
- هیچی دیگه... وقتی مامورای شهرداری نذاشتن اونجا نقالی کنه رفت.. رفت که رفته باشه.. دیگه هیشکی ازش خبر نداره...
دستی میان موهای به هم ریخته و بلندش کشید و بند ساکش را روی شانهاش جابجا کرد. آه بلندی کشید و به سمت خیابان قدم برداشت که صدای، مرد میان سال به گوش رسید؛
- همه ما رفتنی هستیم.. منتهی یک زود و یکی دیر..
برگشت و آخرین نگاهش به چشمهای مرد قفل شد. عمو کریم مرد، رحیم نقال هم رفت. همه ما میریم. دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره...
انتهای پیام/