مروری بر زندگی و مجاهدت‌های دکتر مهدی نودهی در گفت‌وگویی با فرزند شهید

23 سال تلاش و تحصیل با پا‌های مصنوعی‌ 20 کیلویی

عروج برخی از جانبازان، این گنجینه‌های مجروح جنگ، آن قدر آرام و مظلومانه صورت می‌گیرد که وقتی خبر پرواز‌شان را می‌شنویم تنها شرمندگی است که از این همه بی‌خبری نصیب‌مان می‌شود.
کد خبر: ۵۲۵۵۶
تاریخ انتشار: ۱۷ شهريور ۱۳۹۴ - ۰۸:۴۶ - 08September 2015

23 سال تلاش و تحصیل با پا‌های مصنوعی‌ 20 کیلویی

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، شهادت جانباز 70 درصد دکتر مهدی نودهی در یازدهم تیرماه 1394، یکی از همین عروجهای مظلومانه است که خیلی دیر خبرش به دستمان رسید و برای کاستن از بار شرمندگیمان گفتوگویی را با دانیال نودهی فرزندش ترتیب دادیم. اما با شنیدن مختصری از زندگی دکتر مهدی نودهی، با رزمندهای خستگیناپذیر آشنا شدیم که پس از نیل به مقام جانبازی از پا ننشست و با وجود مشکلات متعددی که داشت، 23 سال در سنگر تحصیل کوشید تا اینکه هنگام شهادت یکی از پزشکان سرشناس و متخصص در رشته رادیولوژی در استان خراسان شمالی بود. گذری بر زندگی این شهید نخبه کشورمان را پیش رو دارید.
 

موسم رزمندگی پدرتان از چه زمانی آغاز شد و چطور جانباز شدند؟

پدربزرگ من مرحوم محمدحسن نودهی از مدافعان سرسخت نهضت اسلامی امام خمینی(ره) در شهر زادگاهش بجنورد بود. ایشان بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی، با آنکه در سنین میانسالی بود، بسیجیوار به جبهه میرود. بعد از اینکه پدربزرگم فراغتی از جنگ مییابد، پدرم عزم رفتن میکند و در دوران خدمت سربازی به لشکر 28 پیاده کردستان میپیوندد و دو سال تمام در مناطق جنگی خدمت میکند. تنها 20 روز مانده به پایان خدمتش هم در سال 65 و در منطقه پنجوین از ناحیه هر دو پا مجروح میشود. پدرم تعریف میکرد به اتفاق هفت نفر از همرزمانش بودند که گلوله خمپارهای میانشان منفجر میشود. هفت همرزم پدر شهید میشوند و تنها ایشان زنده میمانند. البته با دو پای مجروح که به تشخیص پزشکان هر دو پای ایشان از بالای زانو قطع میشود.

این اتفاق که در اوایل جوانی پدرتان رخ داده بود، قاعدتاً از نظر روحی لطمه زیادی به ایشان وارد میکند؟

بله همین طور هم بود. عمویم تعریف میکند وقتی که پای پدر قطع میشود، در همان بیمارستان همه خانوادهگریه میکنند و به شدت ابراز ناراحتی میکنند. خصوصاً مرحوم پدربزرگم که حتی نمیخواسته اجازه بدهد پاهای پدر را قطع کنند و پزشکان چون احتمال سرایت عفونت زخمها به کل بدن را میدادند، به اصرار رضایت قطع پاها را میگیرند. عمویم تعریف میکند که وقتی ما پیش پدرت گریه میکردیم، ایشان ما را دلداری میداد و میگفت هنوز دستانم سالم است و میتوانم با آنها کار کنم. پدرم با آن روحیه رزمندگیاش را حفظ کرده بود، اما به هرحال آن زمان تنها 21 سال داشت و چند ماه طول میکشد تا بتواند روحیه خود را بازسازی کند و بالاخره تصمیم میگیرد حقیقت را پذیرفته و زندگیاش را با ادامه تحصیل پربارتر کند.

تصمیم برای ادامه تحصیل یک طرف قضیه است و تحمل سختیهای این مسیر با دو پای قطع از بالای زانو طرف دیگر قضیه. چطور از پس این کار برمیآیند؟

قطعاً اتخاذ چنین تصمیمی به این راحتیها هم نبود. آن وقتها خانواده ما هنوز در بجنورد زندگی میکردند و وقتی پدر میخواهد ادامه تحصیل بدهد ناچار میشود به مشهد برود. سال 66 ایشان با مادرم ازدواج میکنند و اواخر همین سال برادر بزرگم داوود به دنیا میآید. همان سال 66 نیز پدر با یک همسر جوان و نوزادی که داشتند به شهر غریبی نقل مکان میکند و درسش را شروع میکند. قبل از هر کاری هم تصمیم میگیرد که به جای ویلچرنشینی با پاهای مصنوعی حرکت کند. استفاده از پاهای مصنوعی قدیمی با وزن بسیار بالا و استانداردهایی که اکنون دیگر در دنیا منسوخ شده کار سختی بود. (هرچند پدرم تا زمان شهادتش هم با همین پاهای مصنوعی قدیمی سر میکرد) این طور بگویم که پدر سال 66 از پاهای مصنوعی شروع به استفاده کرد، اما عادت کردن به آن و کنار آمدن با مشکلاتی چون تاول زدن پاها و عفونتهای حاصله و... تا سالها طول کشید. من متولد 69 هستم و تا به چهار یا پنج سالگی برسم سال 74 بود. حتی همان زمان یادم است وقتی ایشان از دانشگاه به خانه میآمد، تا میرسید پاهای مصنوعی را درمیآورد و جای تاولهایش پماد میزد و بسیار درد میکشید. شاید بتوان گفت یک دهه طول کشید تا پدر بتواند به شرایط پاهای مصنوعی عادت کند. نه اینکه مشکلش به کلی برطرف شود، بلکه تنها به دردش عادت کرده بود.

رشته تحصیلی ایشان چه بود و تا چه مقطعی ادامه دادند؟

ابتدا پدرم در رشته پزشکی عمومی ادامه تحصیل میدهد و سپس دوره تخصصی را در رشته رادیولوژی میگذراند. اما به دلیل مشکلات جسمی و همین طور مسائلی که برای پدربزرگ و مادربزرگم پیش آمد، 23 سال دوره تحصیل شهید طول میکشد. پدرم سال 89 امتحان پریبورد را میدهد و مجوز تأسیس مطب را میگیرد. در حالی که از سال 87 و به خاطر وخامت حال پدربزرگم، ایشان دوباره از مشهد به بجنورد میرود. نهایتاً پدربزرگمان سال88 فوت میکند. پدر همچنان در بجنورد میماند و سال 90 نیز مطبش را در آنجا دایر میکند. در همین سال 90 از سوی دانشگاه علوم پزشکی بجنورد دعوت به تدریس میشود و دو ترمی را هم در آنجا تدریس میکند. اما بیمهریهایی نسبت به شهید صورت میگیرد که با وجود اعلام علاقه دانشجویان و دادن لوح تقدیری به ایشان از سوی دانشجویانشان، پدر از ادامه تدریس انصراف میدهد و همزمان در درمانگاه بخش آشخانه در 35 کیلومتری بجنورد مشغول میشود. پدرم عضو نخبگان بنیاد شهید نیز بود.

پدرتان روحیه رزمندگی را تا چه حدی در خودش حفظ کرده بود؟

همین تلاشش برای کار و ادامه تحصیل از روحیه رزمندگیاش نشأت میگرفت. وقتی که ایشان از طرف یکی از دوستانش به کار در درمانگاه آشخانه دعوت شد، آنجا یک بخش محروم بود که کیلومترها از بجنورد فاصله داشت. اما پدر با وجود آنکه با افتتاح مطبش مشکل مالی هم نداشت به خاطر کمک به محرومان آن منطقه یک روز درمیان عصرها بعد از تعطیل کردن مطبش به آشخانه میرفت و تا نیمههای شب در آنجا میماند و وقتی به خانه برمیگشت ساعت به یک بامداد هم میرسید. یعنی یک جانباز 50 و چند ساله از هشت صبح تا یک شب سرپا بود و کار میکرد. این چیزی غیر از حفظ روحیه رزمندگی نیست.

پس پدر شما به عنوان یک پزشک جانباز در امور خیر هم شرکت داشت؟

بله، شهید به منشی مطبش گفته بود هیچ کس را به خاطر فقر و نداشتن پول رد نکنید. خودم بارها شاهد بودم هر کس به مطبشان میآمد و عنوان میکرد بیبضاعت است، پدر وجهی از او دریافت نمیکرد. یک بار خود شهید تعریف میکرد پیرمردی به مطبشان آمده و با عصبانیت به منشی گفته بود من پول ندارم ولی دکتر باید من را ویزیت کند. منشی هم به پدر میگوید یک پیرمردی آمده و انگار از شما طلبکار است. پدرم با خوشرویی با پیرمرد حرف میزند طوری که شرمنده میشود و میگوید: نه اینکه نخواهم پولتان را ندهم بلکه بعداً پرداخت میکنم. پدر هم میگوید من از نیازمندان وجهی دریافت نمیکنم و پیرمرد را هم مجانی ویزیت میکند. بعد از شهادت پدر وقتی گاوصندوق درون مطبش را باز کردیم، دیدیم حدود 10 بچه یتیم را تحت سرپرستی گرفته و ماهانه مبلغی را به حساب آنها واریز میکرده است. بدون اینکه ما به عنوان فرزندانش از این موضوع باخبر باشیم.

خصوصیات بارز اخلاقی شهید چه بود؟

صبر و خوش اخلاقی و پشتکارشان برای من الگوست. کودکیهایم را به یاد دارم که پدر پا به پای ما در موقعیتهای مختلف حضور داشت و اگر بهانهگیری میکردیم و مثلاً در خرید یک لباس از این مغازه به آن مغازه میرفتیم، ایشان صبر میکرد و با وجود مشکل پاهایش با خوشاخلاقی همراهیمان میکرد. پدرم روی اعتقادات مذهبیاش هم محکم میایستاد و همیشه به ما یاد میداد هر کاری میکنیم، حتی اگر درس میخوانیم برای رضای خدا باشد و همیشه از ما میخواست در زندگیمان به هیچ کس ظلم نکنیم و خیلی از روی این موضوع به ما تأکید داشت.

شهادتشان چطور رقم خورد؟

ظاهراً رگهای ایشان به دلیل کمتحرکی که از عوارض جانبازیشان بود، میگیرد و همین هم باعث سکته قلبیاش میشود. طوری که روز شهادت سه سکته را در عرض چند ساعت رد کرده بود. یازدهم تیر که ماه رمضان هم بود، ایشان بعد از سحری احساس میکند اتفاقاتی در شرف رخ دادن است و چون خودش هم پزشک بود، تشخیص میدهد که مشکل از قلبش است. به هرحال وقتی به ما خبر دادند و از مشهد به بجنورد رفتیم، حال پدر واقعاً وخیم شده بود. دکتر افتخارمنش از هلال احمر بجنورد با هلال احمر تهران تماس میگیرد تا مجوز اعزام یک هلیکوپتر از مشهد برای انتقال پدر به آنجا داده شود اما متأسفانه این مجوز داده نمیشود و مجبور شدیم با آمبولانس ایشان را به مشهد ببریم. من و برادرم داوود داخل آمبولانس بودیم. به دلیل سرعتگیرهای توی جاده و پستی و بلندیهایی که بود، هر بار که آمبولانس تکان شدیدی میخورد حال پدر بدتر میشد. به هرحال ایشان را به بیمارستان جوادالائمه(ع) مشهد رساندیم، اما دیگر کار از کار گذشت و با پاره شدن رگ آئورت قلب پدر، ایشان به شهادت میرسد.

نظر شما در خصوص نحوه شهادت مظلومانه پدرتان چیست؟

اینها یادگاران جنگ هستند. یادگاران ارزشمندی که باید برای نسلهای آتی حفظ شوند. پدرم جانبازی بود که سالها کوشید تا درسش را بخواند و با دید خیرخواهانهای که داشت میتوانست برای مردم محروم بجنورد و آشخانه و سایر نقاط کشورمان سالها خدمت کند، اما نمیدانم چرا مسئولان هلال احمر تهران با اعزام هلی کوپتر مخالفت کردند و آن شرایط در انتقال ایشان به مراکز مجهزتر مشهد پیش آمد. به نظر من نباید یادگاران دوران جنگ را این طور راحت از دست بدهیم و بعد افسوس بخوریم. همین الان برای اینکه میدانی در بجنورد به نام پدر شود با حاشیههای بسیاری روبهرو شدهام. در خصوص پاهای مصنوعیاش من خیلی تلاش کردم تا حداقل یک جفت پای مصنوعی سبکتر و جدیدتر برای ایشان تهیه کنم. اما نشد که نشد. پاهای مصنوعی ایشان شاید هر دو باهم 20 کیلو وزن داشتند. ایشان 28 سال تمام سنگینی این پاها را با خود کشید و عاقبت هم آن طور مظلومانه شهید شد. حالا ایشان دیگر دردی نمیکشد، اما مسئولان نمیخواهند برای جانبازان دیگر کاری انجام دهند؟

پدرتان چند فرزند داشت؟ در پایان کمی از خودتان بگویید.

ما سه فرزند هستیم. برادرم داوود نودهی اکنون در شرف گرفتن دکترای دندانپزشکی است. من فوق لیسانس حقوق خصوصی هستم و خواهرم الهام نودهی مشغول تحصیل در رشته دندانپزشکی است. پدرم روی درس ما خیلی حساس بود و دوست داشت برای جامعهمان افراد مفیدی باشیم. ما همیشه به داشتن پدری جانباز افتخار میکردیم و اکنون نیز شهادتش را سند افتخاری برای خودمان میدانیم.

 

منبع: روزنامه جوان

نظر شما
پربیننده ها