به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «قدرتالله مهرابی کوشکی» از آزادگان دوران دفاع مقدس در کتاب «ملاقات با غریبهها» روایتی از اولین ساعات حضورش در عراق و اسارت را بیان کرده است که در ادامه میخوانید.
بعثیها سراغمان آمدند. یاد چرخاندنمان در العماره افتادم. پیش از سوار شدن، دستهایمان را محکم بستند؛ هر شش اسیر را سوار یک ماشین گاز کردند و چهار سرباز را برای نگهبانیشان فرستادند. آماده گرداندن در بغداد شدیم؛ «مدینهالمدن» (شهر شهرها) این لقب را صدام به این شهر داده بود. حرکت کردیم. عکسهای بزرگی از صدام در خیابانهای بغداد خودنمایی میکرد. روی در و دیوار شهر، شعارهایی مثل «عاش البعث» دیده میشد؛ یعنی زنده باد بعث. ماشینها آژیر میکشیدند و بوق میزدند تا همه را خبر کنند. مردم بغداد چیزی بهطرف اسرا پرتاب نکردند، اما مدام شعار میدادند «بروح، بدم، نفدیک یا صدام.»
ساختمانهای بغداد قدیمی بود؛ این شهر لایق صفت شهر شهرها نبود؛ بعضیها مبالغه میکردند. بعد در اردوگاه روزنامهای دیدم که تعداد اسرای عملیات (والفجر مقدماتی) ما را ۲۰ هزار نفر اعلام کرده بود درحالیکه ما هزار و ۲۰۰ نفر بیشتر نبودیم. بغداد را به همین شیوه در اذهان بزرگ جلوه میدادند. مردم در این شهر هنوز با خر و قاطر تردد میکردند؛ در بعضی خیابانهای بغداد جمعیت زیادی ایستاده بودند و شعار میدادند؛ بعثیها میخواستند شکست خورده نشانمان دهند. سرهامان را پایین انداخته بودیم. فریاد مردم لحظهای خاموش نمیشد. مرتضی حیدری کنار من نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود. سرباز بعثی موهایش را گرفت و سرش را بالا کشید و به ما هم اشاره کرد که سرهامان را بالا بگیریم. میگفت: «شوف. شوف.»؛ یعنی «نگاه کنید.»
زنهای عراقی برای تماشایمان آمده بودند و بیحجاب بودند. برای اینکه نگاهمان بهشان نیافتد. سر را به زیر میانداختیم، اما مگر این سربازهای بعثی میگذاشتند. اگر سر را بالا نمیآوردیم، سیلی میزدند و بهزور، خودشان سر را بالا نگه میداشتند. به جاهایی رسیدیم که بیشتر جمعیت زن بودند و لباسهای متحدالشکلی داشتند؛ انگار که دانشجویان دانشگاه یا مدرسهای باشند. یونیفرمهای کراواتدار پوشیده بودند و کلاههای کوچکی سرشان بود. سرباز بعثی گفت: «شوف. کل نساء البعثی جمیل.» «نگاه کنید؛ همه زنهای بعثی خوشگلند.» توی دلم گفتم: «خاک عالم بر سرت که دیگران را وادار میکنی ناموست را نگاه کنند. اینها چقدر پستند که میگویند چرا زنهای ما رو نگاه نمیکنید.» صبح بود که بیرون آمدیم و تا غروب در شهر گشتیم.
انتهای پیام/ 141