گروه فرهنگ و هنر دفاعپرس ـ رسول حسنی؛ واقعه کربلا تنها یک اتفاق تاریخی نیست که برای گذران وقت مطالعه کرد، این حادثه عظیم مانند رودی حیات بخش تا همیشه جریان دارد و به همه آزایخواهان زندگی میبخشد. حادثه کربلا را باید مطالعه کرد و از ان عبرت گرفت.
در مطالعه حادثه کربلا با شخصیتهای پر شماری برمیخوریم که هر یک میتواند درسی برای ما باشد، از یزید بن معاویه به عنوان منفورترین نام در حادثه کربلا تا حبیب بن مظاهر بزرگترین فدایی امام حسین علیهالسلام. به مناسبت ایام ماه محرم روایتهایی از حادثه کربلا از کتاب «سلیمان کربلا» منتشر میشود که قسمت اول آن را در ادامه میخوانید:
کاروان عشق درآغاز راه
«چون حسین (ع) در سوم ماه شعبان سال شصتم از هجرت مکه معظمه را به نور قدوم خویش منور کرد تا هجده ذیالحجه در آن بلده محترم به عبادت حقتعالی قیام داشت. در آن مدت جمعى از شيعيان از اهل حجاز و بصره نزد آن حضرت جمع شدند.
از جمله کسانیکه در محضر حسین (ع) حاضر میشدند عبدالله بن زبیر بود. روزی از روزها به حضور حسین (ع) رسید و گفت: «چرا ما باید تن به ذلت بیعت با یزید دهیم و زیر سلطه شوم بنیامیه درآییم. حال آنکه ما متولیان امریم چرا که ما فرزندان مهاجر و انصاریم و نه آنان. رأی تو در این امر چیست؟»
حسین (ع) فرمود: «به خدا سوگند که من عهد کردهام به کوفه بروم چرا که بزرگان کوفه در نامههای پیاپی از من چنین خواستهاند.»
عبدالله بن زبیر گفت: «اگر من نیز یارانی در کوفه داشتم چنین میکردم؛ اما اگر در مکه بمانی و بخواهی زمام امور را در دست بگیری کسی با تو مخالفت نخواهد کرد.»
حسین (ع) پاسخی نداد و عبدالله بن زبیر برخاست و از نزد ایشان رفت. آنگاه حسین (ع) به حاضران فرمود: «عجبا! بهراستیکه هیچچیز نزد این مرد محبوبتر از این نیست که من حجاز را ترک گفته و به عراق سفر کنم؛ زیرا میداند تا من در مکه باشم او را بهرهای از حکومت بر این بلاد نیست.»
چون ماه ذىالحجه درآمد حضرت احرام به حج بست و چون روز ترويه شد عمرو بن سعید بن عاص با جماعتی بسيارى به بهانه حج به مكه آمدند و از جانب يزيد مأمور بودند كه آن حضرت را حتی اگر به پرده کعبه آویخته شده باشد به قتل برسانند. حضرت چون بر مكنون ضمیر ایشان مطلع بود اِحرام حج را به عمره تبدیل کرد، طواف خانه و سعى صفا و مروه بهجا آورد و همان روز با اهل یاران و اهل حرم خویش بهسوی عراق رفت.
چون آن حضرت عزم سفر به عراق کرد براى خواندن خطبه بهپای خاست پس از ثناى خدا و درود بر حضرت مصطفى (ص) فرمود: «مرگ بر فرزندان آدم مانند گردنبند برای دختران جوان است و من سخت مشتاق ديدار گذشتگان خویشم چون اشتياق يعقوب برای ديدار يوسف.
براى من مَقْتَلى مقدر شده است و گریزی ندارم جز آنکه به آنجا درآیم، گويا مىبينم پیکر خود را كه لشکری از گرگان کوفه، پارهپاره کنند در زمينى كه مابين نواويس و كربلا است، پس انباشته مىكنند از پیکر و داراییهای من شكمهاى خالی و انبان آمال خود را. چاره و گريزى نيست از روزى كه قلم قضا بر كسى رقم زدهاند و ما اهل بيت (ع) رضا به قضاى خدا دادهايم و بر بلاى او شكيبا بودهايم و هماو به ما مزد صبركنندگان عطا فرماید.
بدانید از رسول خدا (ص) پاره تنش دور نخواهد شد و با ایشان در بهشت برين جمع خواهد شد، روشن خواهد شد چشم رسول خدا (ص) به او و وعده صدق او آشکار خواهد شد. اكنون كسى كه در راه ما از بذل جان نينديشد و در طلب لقاى حق از فداى نفس نپرهيزد بايد با من كوچ کند، چه من بامدادان كوچ خواهم کرد ان شاءالله تعالى.»
در صبحی که شبش حسین (ع) عازم عراق شد، محمد بن حنفيه به خدمت آن حضرت آمد و عرض كرد: «اى برادر همانا اهل كوفه كسانى هستند كه دانستهاى چگونه با پدر و برادر تو مکر و غدر كردند و من مىترسم كه با شما نيز چنين كنند، پس اگر رأى شريفت قرار گيرد كه در مكه، حرم خدا بمانی عزيز و مكرم خواهى بود و كسى متعرض جناب تو نخواهد شد.»
حضرت فرمود: «اى برادر بیم آن دارم كه يزيد مرا در مكه ناگهان شهيد کند و با ریختن خون من حرمت این حرم را ضايع کند.»
محمد بن حنفیه گفت: «اگر چنين است پس بهجانب يمن برو و يا باديهای كه كسى بر تو دست نيابد.»
حضرت فرمود: «در اين باب فكرى كنم.»
حسین برای آخرین بار برای وداع به زیارت خانه کعبه رفت و در آنجا عبدالله بن زبیر را دید. عبدالله بن زبیر که میدانست حسین (ع) راهی عراق است به ایشان عرض کرد: «اگر میخواهی در همین بلده محترمه اقامت کن امر خلافت را به دست بگیر که ما تو را یاری میکنیم و دست بیعت بهسوی تو دراز میکنیم.»
حسین فرمود: پدرم مرا خبر داده که در مکه قوچ خودکامهای است که به سبب او حرمت کعبه شکسته میشود؛ دوست ندارم که من آن قوچ باشم.»
زبیر گفت: «در این مسجد و این خانه بمان که من مردم بسیاری برای تو گرد میآورم.»
حسین فرمود: «به خدا سوگند اگر یک وجب بیرون حرم کشته شوم، نزد من محبوبتر از آن است که داخل حرم به قتل برسم. به خدا سوگند اگر در لانه جانوری از جانوران صحرا باشم مرا بیرون میآورند تا به مقصود خود برسند و چنان بر من ستم کنند آنگونه که یهود در حق انبیاء خود کردند.»
چون هنگام سحر شد حضرت عزم رفتن کرد. چون خبر به محمد بن حنفیه رسيد بىتابانه آمد و مهار ناقه آن حضرت را گرفت و عرض كرد: «اى برادر به من وعده نكردى در نصیحتی که کردم تأمل كنى؟»
فرمود: «بلى.»
عرض كرد: «پس چه شد شما را كه به اين شتاب از مكه بيرون روى؟»
فرمود: «چون تو از نزدم رفتى پيغمبر (ص) را به خواب دیدم که به من فرمود: یا حسين از مکه بيرون آی همانا خدا خواسته كه تو را كشته راه خود ببيند.»
محمد بن حنفیه گفت: «اِنّالله وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون چون مقدر است به عزم شهادت بیرون روى پس چرا اهل حرمت را با خود مىبرى؟»
فرمود: «خدا خواسته آنها را اسير ببيند.»
پس محمد بن حنفیه با دل بريان و ديده گريان، آن حضرت را وداع كرد پس عبدالله بن عباس و عبدالله بن زبير و عبدالله بن عمر نیز آمدند و آن حضرت را از رفتن بهسوی عراق منصرف كنند. در آن میان عبدالله بن عمر گفت: «اکنون دنیا به کام دولت بنیامیه است، بهراستیکه خدا پیامبرش را میان دنیا و آخرت مخیر ساخت و آن حضرت آخرت را اختیار فرمود، شما نیز پاره تن ایشان هستید. به درستی که میدانی این دنیا بهسوی احدی از فرزندان رسول خدا (ص) نخواهد بود و خدا آن را برای کسی قرار داده که اهل دنیا باشد.»
چون عبدالله بن عباس تصميم حسین (ع) را بر سفر عراق ديد مبالغه بسيار کرد در مذمت اهل كوفه و گفت: «ای پسرعمو مرا خبر رسیده که عزم سفر عراق داری با آنکه میدانی اهل آن شهر خیانتکارند و تو را تنها برای جنگ فراخواندهاند و بس. شتاب مفرما و اگر خواهی با یزید جبار بجنگی و ماندن در مکه را ناخوش داری سوی یمن برو که سرزمینی است دورافتاده، در آنجا یاران و اعوانی داری که تو را حمایت کنند.
در آنجا بمان و به اهل کوفه بنویس امیر نالایق خود را از عراق برانند، اگر توانستند امیر جابر خود را براندند و دشمنان خونریزت دور کردند چنانکه کسی در آنجا ناشد تا با تو درآویزد، نزد آنها برو. اگر چنین نکردند در جای خود باش و ببین خدا چه پیش خواهد آورد. تو بهتر میدانی اهل كوفه همان كسانى هستند كه پدرت را شهيد كردند و برادرت را زخم زدند. اگر تو بهسوی ایشان بروی یقین دارم دست از يارى تو نیز بردارند و جناب تو را تنها گذارند. اهل عراق مردمی مکار و حیلهگرند، آنان اگر راست میگویند و تو را میخواهند باید نخست حاکم خود را بیرون کنند.»
حسین (ع) به نامههای کوفیان اشاره کرد و فرمود: «اين نامههاى اهل کوفه است که پیاپی برای من نوشتهاند. مسلم بن عقیل نیز نوشته اهل كوفه در بيعت من اجتماع كردهاند و بر من تکلیف است که به سوی ایشان بروم.»
عبدالله بن عباس گفت: «الحال كه رأى شريفت بر اين سفر قرار گرفته پس اولاد و زنهاى خود را بگذار و آنها را با خود حركت مده. يادآور آن روز را كه عثمان بن عفان را كشتند و زنها و عيالاتش او را بدان حال ديدند چه بر آنها گذشت، پس مبادا كه دشمنانت به تلافی آن روز تو را در مقابل اهل بیتت شهيد كنند و ایشان تو را به آن حالت مشاهده كنند.»
چون عبدالله بن عباس ديد آن حضرت در عزم خویش مصمم است و بههیچوجه منصرف نمىشود چشمان خويش به زير افكند و بگريست.
عمر بن عبدالرحمن مخزومی هنگام عزیمت حسین (ع) به نزد او رفت و عرض کرد: «ای پسرعمو اگر نیکخواهی مرا قبول داری مطلبی عرض کنم؟»
حسین (ع) فرمود: «بگو.»
عمر بن عبدالرحمن گفت: «به من خبر رسیده که آهنگ سفر به عراق داری من از این سفر که در پیشگرفتهای هراسانم؛ زیرا به مملکتی میروی که عمال و فرانروایانش مسلط بر اوضاع هستند. مردم آن سامان بردگان درهم و دینارند. تو ایمن نیستی از آنان که تو را وعده یاری دادهاند، بهدرستی که آنان علیه تو شمشیر خواهند کشید. آنکس که مدعی دوستی تو است زودتر تو را تنها گذارد.»
حسین (ع) فرمود: «هر چه خدا مقدر فرموده همان خواهد شد، چه به رأی تو عمل کنم یا نکنم.»
آن حضرت در آخرین ساعات حضورش در مکه کاغذی طلبید و در آن نوشت: «بسمالله الرحمن الرحیم از حسین بن علی به خاندان بنیهاشم، اما بعد، هر کس از شما با من بیاید شهید میشود و هر کس بماند، سعادتمند نخواهد شد.»
پسازآن حضرت با اهل حرم خویش به عراق رفت.»
منبع: کتاب «سلیمان کربلا» رسول حسنی
ادامه دارد...