داستان کوتاه/ فهیمه روح‌اللهی

لحظه‌ای بنشین که باران بگذرد...

روح‌اللهی در بخشی از داستان کوتاه خود آورده است: نگاهش می‌کنم. آرام‌تر می‌گوید «پسر خانم صبوری سی‌وچهار سال است که دیر کرده... سی‌وچهار سال است که او چشم به در دارد؟ می‌دانی یعنی چی؟ داشت گریه می‌کرد مامان‌جان!» فراموش کرده بودم پسرش در جنگ مفقودالاثر شده... خیلی شرمنده شدم.
کد خبر: ۵۶۲۳۵۵
تاریخ انتشار: ۲۸ آذر ۱۴۰۱ - ۱۳:۲۰ - 19December 2022

لحظه‌ای بنشین که باران بگذرد...گروه فرهنگ و هنر دفاع‌پرس_  فهیمه روح‌اللهی؛ میز را چیده‌ام برای دو نفر؛ خودم و پسرم یوسف. غذای مورد علاقه‌‍‌اش را پخته‌ام و منتظرم زنگ بزند و صدایش بلندتر از گوشی اف‌اف از پنجره آشپزخانه برسد به گوشم که «منم مخلصِ مامان‌جان» و مثل هر روز از خنده‌های دلنشینش و قدوبالایش دلم شادتر شود.

شیطنت‌های شیرین کودکی‌اش جایش را به شوخی‌های مودبانه نوجوانی و رویش دوست‌داشتنی غیرت‌هایی داده که به خنده می‌اندازد مرا! گاهی از تندی نگاهی که مرا به داخل خانه دعوت می‌کند وقتی پیکی خریدی اینترنتی را رسانده و او هم هم‌زمان رسیده است.

پس لرزه‌هایش شیرین‌تر است که «مگر من مرده‌ام که شما می‌روید دم در؟» و من می‌خندم که «چشم! خوب نبودی داداش! ورنه به تار سیبیل نداشته‌تون دیگه تکرار نمی‌شه. شیرفهم شد؟» و صدای خنده‌ام که بلند می‌شود چشم‌های درشت و درخشان قهوه‌ای‌اش که خوشبختانه به خودم رفته نه به پدرش، گشاد می‌کند زیر ابرو‌های پرپشتش که «یواش مامان‌جان! صدای خنده‌تون رسید سرِ خیابون» و من به زحمت دستم را می‌رسانم پسِ کله‌اش که از من بلندتر شده و می‌نوازمش به ضربه‌ای که «باشه بابا چشم!» ... نگاهی به ساعت می‌کنم؛ دو و پنجاه دقیقه! باید الان رسیده باشد. امروز دوشنبه است و ساعت دو تعطیل می‌شوند.

فاصله مدرسه تا خانه نهایت باشد پانزده دقیقه پیاده است. با دوچرخه که کمتر می‌شود! کجا مانده؟ دلم آشوب می‌شود... نکند تصادف کرده باشد؟ دلم را راضی می‌کنم که شاید دوچرخه نبرده امروز، چادرم را سر می‌کنم و کلید به دست خودم را می‌رسانم به پارکینگ. دوچرخه‌اش نیست. هوا سرد است و سوز بهمن‌ماه آزاردهنده. خدا را شکر صبح به اصرار من کلاهش را سر کرد.

خودم را می‌رسانم بالا و ساعت را نگاه می‌کنم؛ سه و پنج دقیقه! چه کنم؟ شیرجه می‌زنم روی گوشی و شماره مدرسه را جستجو می‌کنم و تماس می‌گیرم... خدایا چرا کسی برنمی‌دارد! عصبانی می‌شوم و در دلم بد و بیراه می‌گویم که صدای خش‌داری می‌گوید «بله» و من می‌گویم «سلام... بچه‌های یازدهم تعطیل شده‌اند؟» و او می‌گوید «بله، ساعت دو!» قلبم به تپش می‌افتد. یعنی چه شده؟ کجا مانده؟ ... به خودم دلداری می‌دهم که می‌رسد الان، شاید در راه دلش بستنی خواسته و بعد به خودم می‌گویم مگر دیوانه است که در این سرما بستنی بخورد... نمی‌دانم چرا چشم‌هایم پر می‌شود از اشک.

ذهنم همه‌جا می‌رود و من نمی‌توانم نگهش دارم. به سرعت مانتو و روسری‌ام را می‌پوشم و چادرم را سر می‌کنم و می‌روم سمت در. کلید را برمی‌دارم و نگاهم می‌افتد به پا‌های برهنه‌ام. جوراب را فراموش کرده‌ام. به سرعت می‌پوشم و قبل از خروج از خانه ساعت را نگاه می‌کنم؛ سه و دوازده دقیقه! ضربان قلبم را می‌شنوم. سابقه ندارد دیر بیاید و قبل‌ترش خبر ندهد. آسانسور در طبقه چهارم مانده. پله‌ها را دو تا یکی می‌کنم و از در می‌زنم بیرون.

باران می‌بارد و عجیب سرد است. مهم نیست که لباس گرم نپوشیده‌ام، یکی به من بگوید از کدام طرف بروم تا پسرم را پیدا کنم. هیچ کس در کوچه نیست. خودم را سر کوچه می‌رسانم و حاج خانم صبوری را می‌بینم که سبزی به دست از پیچ کوچه می‌گذرد و با لبخند همیشگی‌اش سلام می‌کند. شرمنده می‌شوم که سلام نکرده‌ام. می‌گویم «ببخشید حاج خانوم! یوسف دیر کرده حواسم نیست.» لبخندش محو می‌شود و سبزی‌ها از دست‌هایش می‌افتد. دست‌هایم را در دست‌هایش می‌فشارد که «نگران نباش دخترم! می‌آید.» نمی‌دانم چرا دست‌هایش می‌لرزند.

خم می‌شوم تا سبزی‌ها را جمع کنم، اما او شانه‌ام را با مهربانی می‌گیرد که «برو دنبالش دخترم. خودم جمع می‌کنم.»

سرم را که بلند می‌کنم یوسف را می‌بینم که دوچرخه به دست و با شلوار پاره می‌پیچد داخل کوچه. می‌دوم سمتش و بغلش می‌کنم. قرمز می‌شود و خجالت می‌کشد. مدام سوال می‌پرسم که «چه شده؟ تصادف کردی؟ چرا لباست پاره شده؟ و...»، اما او زل زده به حاج خانم صبوری که دست به دیوار گرفته و به سمت خانه‌اش می‌رود. دوچرخه را رها می‌کند روی من و بی‌اعتنا به رگبار سوال‌هایم می‌رود سمت او و سبزی‌ها را می‌گیرد و شانه‌به‌شانه‌اش هم‌قدم می‌شود با او و صحبت می‌کند.

انگار نه انگار که من داشتم می‌مردم از نگرانی. پایش می‌لنگد و نگرانش می‌شوم، اما کنار دوچرخه ولو شده سر کوچه می‌ایستم به تماشای پسرم که دوست‌داشتنی‌ترین پیرزن محل را تا خانه‌اش همراهی می‌کند. دم در، گوشه چادرش را می‌بوسد و با تعظیم و دست بر سینه خداحافظی می‌کند و می‌آید کنار من. بالاخره یادش می‌افتد که مادری هم دارد که سر کوچه رهایش کرده! دوچرخه‌اش را بلند می‌کند و با رنجش می‌گوید «بریم مامان‌جان!» و راه می‌افتد.

عصبانی می‌شوم که «بریم مامان‌جان؟! همین! من داشتم می‌مردم پسر!» نگاهم کرد و گفت «مگه چقدر دیر کردم؟ نیم ساعت؟ یک ساعت؟ چقدر؟» تعجب کردم. سابقه نداشت این طور صدایش را بلند کند. نگاهش می‌کنم. آرام‌تر می‌گوید «پسر خانم صبوری سی‌وچهار سال است که دیر کرده... سی‌وچهار سال است که او چشم به در دارد؟ می‌دانی یعنی چی؟ داشت گریه می‌کرد مامان‌جان!» فراموش کرده بودم پسرش در جنگ مفقودالاثر شده... خیلی شرمنده شدم و پاره‌های گداخته قلب پیرزن را با تمام وجود حس کردم.

به سوی خانه در سکوت حرکت کردیم. شاید امروز او هم غذای مورد علاقه پسرش را پخته باشد و بغض نگذارد که لقمه‌هایش را فرو برد... باران تندتر می‌بارد. آسمان هم حجم دلتنگی انتظار سی و چند ساله یک مادر را تاب نمی‌آورد انگار. در میان اشک‌هایی که هم‌نوا با باران صورتم را پر کرده، برای داشتن پسری مثل یوسف خدا را شکر می‌کنم.

انتهای پیام/341

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار