روایت زندگی شهید دانش آموز رضا دادبین از لشکر 41 ثارالله

شهید رضا دادبین:وصیت من این است که مردم متحد باشند

گزارشگر رادیو رفت جلویش و پرسید : پیامتان برای مردم چیست ؟رضا پیام نداد. گفت : وصیت من این است که مردم متحد باشند.
کد خبر: ۵۶۸۶۰
تاریخ انتشار: ۱۴ آبان ۱۳۹۴ - ۱۱:۳۱ - 05November 2015

شهید رضا دادبین:وصیت من این است که مردم متحد باشند

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از کرمان ،شهید رضا دادبین فرزند منصورازشهدای دانش آموز،چهارم مرداد 1346، در شهرستان کرمان به دنیا آمد. تا پایان مقطعراهنمایی درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. دهم اردیبهشت 1361، در خرمشهر براثراصابت ترکش به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

برای بالای قبر یکی از شهدا یک تابلوی آلومینیومی ساخته بودم و گذاشته بودم گوشه ی حیاط .وقتی رضا چشمش به تابلو افتاد، خندید و گفت: این تابلو مال قبرمنه؛ با تابلوی بالای قبر بقیه شهدا هم فرق می کنه. گفتم : نه این مال تو نیست. تو هم دیگه از شهادت و رفتن حرفی نزن.چند ماه بعد یاد حرفش افتادم . تابلوی بالای قبرش با بقیه شهدا فرق می کرد. همان تابلویی بود که خودش قبل از شهادتش گفته بود.

لباسش آرم سپاه نداشت. خیلی ناراحت بود و دنبال آرم سپاه می گشت تا بدوزد روی لباسش.گفتم : اگه با لباس سپاه به دست عراقی ها بیفتی، سرت رو می برند.خندید و گفت: آرزوی من اینه که مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم . با سر بریده .ضامن نارنجک را کشیده بود و داشت با آن بازی می کرد که یک مرتبه از دستش افتاد وسط سنگر. برای یک لحظه ترس پنجه انداخت توی صورت همه ی بچه ها؛ ولی رضا خیلی آرام گوشه ی سنگر نشسته بود  فقط گفت : " یا مهدی " همین یک کلمه کافی بود. نارنجک کف سنگر آرام گرفت.

قبل ازعملیات خودش را برای شهادت آماده کرد. مطمئن بود توی این عملیات شهیدمی شود.گزارشگر رادیو رفت جلویش و پرسید : پیامتان برای مردم چیست ؟رضا پیام نداد. گفت : وصیت من این است که مردم متحد باشند.

تیر خورد توی کتفش و به شدت زخمی شد. چند نفر از بچه ها می خواستند برش گردانند به شهر، ولی خودش مانع شد. گفت : اگه منو ببرید عقب، توی راه شهید می شم. شما هم به خاطر من خودتون رو به زحمت نیندازید. فقط من رو به طرف قبله بخوابونید، دست و پایم را هم بگیرید تا موقع جان دادن تکان نخورم و عراقی ها متوجه جایم نشوند.

یک هفته از شهادتش می گذشت. وقتی پدر بالای جنازه ی رضا رسید هنوز از زخم کتفش خون می آمد. پدر فوری یک پارچه آورد و به خون شهید آغشته کرد.
گفت :می خواهم این پارچه را به منتقم خون شهداحضرت مهدی علیه السلام هدیه کنم.

سه نفر با لباس سپاه آمدند توی خانه.بعد از احوال پرسی فهمیدم از دوستان رضا بوده اند. گفتند: رضا را بعد از شهادتش توی خط دیدیم که دارد پا به پای سایر بچه ها می جنگد.پرسیدیم: رضا مگر تو شهید نشدی ؟ پس این جا چه کار می کنی؟گفت: آره شهید شدم ، ولی اومدم به کمک شما.گفتیم: آقا رضا ، کاری از دست ما بر می آد تا برات انجام بدیم ؟: فقط می خوام به پدر و مادرم سر بزنید ، اونا رو تنها نذارین.

یک شیشه گلاب و یک بسته گز گذاشته بود روی قبر رضا و داشت با گلاب قبر را می شست. نگفتم پدر شهیدم  رفتم جلو و پرسیدم: شما این شهید رو می شناسید ؟ گفت من اهل اصفهانم. مدتی پیش آمدم سر قبر این شهید و خواستم کمکم کند تا در دانشگاه قبول شوم.

وقتی در دانشگاه قبول شدم ، تصمیم گرفتم دوباره شهید را امتحان کنم. قبول شدن در دانشگاه را اتفاقی تلقی می کردم ، لذا از شهید خواستم کارم را درست کند که به سفر مکه بروم. به لطف شهید برنامه ی سفر مکه هم درست شد و من به سفر مکه مشرف شدم. حالا هم آمدم تا از شهید تشکر کنم.

 

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار