گروه استانهای دفاعپرس - زهرا رسولی؛ همه چیز از یک بنر نصب شده در دانشگاه شروع شد، چقدر خوشحال شدم با اینکه خبرنگارم ولی هیچ وقت فرصت نشده بود که به راهیان نور بروم.
خیلی دوست داشتم بدون تشریفات، مثل همه دانشجوهای دیگر به اردوی دانشجویی بروم، همین که بنر را دیدم نور امیدی در دلم روشن شد، پاهایم سست شد، یعنی این بار واقعا رفتنی شدم؟
سالها بود وصف راهیاننور رو شنیده بودم و دوست داشتم به مناطق عملیاتی بروم، خیلی وقتها از خیلی جوانها شنیده بودم که وقتی به این سفر آمدن به شدت منقلب شدند و مسیر زندگیشان عوض شد، دوست داشتم من هم بروم و منقلب شوم تا دیگر آدم سابق نباشم.
همیشه برایم جالب بود که جوانهای منقلب شده چه چیزی در این خاک پیدا میکنند که اینقدر از عمق وجود عاشق میشوند.
همه اینها در مسیر پایگاه بسیج در ذهنم مرور میشد تا اینکه به اتاق مورد نظر رسیدم، رفتم ثبتنام کردم و کلی ذوق و شوق به هر کسی رسیدم گفتم قراره بروم راهیان نور آن هم با چه ذوقی، همه برنامههایم را طوری چیدم که در سه روز سفر کاری برای انجام دادن نداشته باشم.
حس عجیبی داشتم، حس سبکبالی، شنیده بودم که مناطق جنوب فقط بیابان است، اما حس و حال خاصی دارد، میدانستم آنجا قسمت هرکسی نمیشود، ولی وقتی پا به آن سرزمین بگذاری و سرت را روی شانههای خاک بگذاری، چشمانت که تر شد سرِ دعوت شهدا را می فهمی.
بیقرار بودم و لحظه شماری میکردم تا روز اعزام فرا برسد، آرزویم این بود که شهدا دستم را بگیرند و به من بگویند خوش آمدی و من هم دستم را به آنان بسپارم و همراهم شوند و از تمام هیاهوها و بی راههها در امان بمانم.
ولی حیف و هزاران افسوس رویاهایم چون آرزویی دست نیافتنی امسال هم در دلم ماند، پول را بهانه کردند و دیدار با شهدا از اولویت برنامههایشان حذف شد و من این بار هم در حسرت دیدار شهدا جا ماندم.
من جا ماندهام، آیا جای خالی ندارید برای من؟ نام مرا هم بنویسید. بنویسید که من هم آماده اعزامم. پس چشم به راه، دعوت شما میمانم. بخوانید نامم را به سرزمین عشق، به سرزمین نور که تشنه دیدارتان هستم.
دلتنگتان هستم، به حق مادرتان قسمتان میدهم که بزودی زود مرا هم بخوانید منتظر دعوتتان هستم.
انتهای پیام/