در خاطرات یک رزمنده آمد؛

آب خوشی که از گلوی رزمنده مجروح پایین نرفت

«علیرضا داتلی» از رزمندگان دفاع مقدس روایت مجروحیتش را با بیان خاطره‌ای از دوران جنگ و جبهه بیان کرده است.
کد خبر: ۵۸۳۵۲۵
تاریخ انتشار: ۲۸ فروردين ۱۴۰۲ - ۰۰:۲۱ - 17April 2023

وقتی آب خوش برای یک مجروح مایه درد شدبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «علیرضا داتلی» از رزمندگان دفاع مقدس روایت مجروحیتش را با بیان خاطره‌ای از دوران جنگ و جبهه بیان کرده است که در ادامه می‌خوانید.

مرا گذاشتند روی برانکارد‌های اورژانس و لباس‌هایم را قیچی کردند و درآوردند و زخم‌هایم را پانسمانی اولیه کردند. بیرون‌آوردن لباس‌هایم چنان زجرآور بود که از شدت درد می‌خواستم فریاد بزنم، چون خاک و خون و چرک به هم چسبیده و با زخم‌ها یکی شده بود.

با آن وضعیت مرا لای ملافه‌ای پیچیدند. بعد یکی از بچه‌های اورژانس آمد و گفت: «چیزی نمی‌خواهی؟» گفتم: «فقط آب می‌خواهم؛ تشنه‌ام و عطش و تشنگی دارد مرا می‌کشد.» گفت: «نه! نمی‌دهم؛ آب برایت بد است. تا چند دقیقهٔ دیگر شما را به بانه می‌برند و آنجا بهتر به شما می‌رسند.» ما را سوار اتوبوس‌هایی کردند که صندلی نداشتند و به‌سوی بانه بردند. در بانه نقاهتگاهی برای مجروحان درست کرده بودند.

مسئولی که در اتوبوس بود، در طول مسیر به همه مجروحان کیک و آب‌میوه می‌داد. من کیک را نخوردم، ولی آب‌میوه را خوردم. گفت: «چرا کیک را نخوردی؟» گفتم من تشنه‌ام؛ اگر آب داری به من بده تا با کیک بخورم. گفت: «نه! کیک را که خوردی بهت آب می‌دهم.» مقداری با هم چانه زدیم و بندهٔ خدا رفت یک لیوان آب برایم آورد. گفت: «کیک را بخور تا آب را بدهم.» من از کیک به‌اندازهٔ حبه‌ای قند کندم و به دهنم گذاشتم و قورتش دادم که در گلویم گیر کرد. هر کاری کردم پایین برود، نمی‌شد. گفتم دارم خفه می‌شوم، آب را بده بخورم. ناچار آب را داد و خوردم و کیک را هم کنار گذاشتم. گفت: «پس چرا کیک را نخوردی؟» گفتم اگر به من آب بدهی، من کیک را آرام آرام می‌خورم. لبخندی زد و رفت.

در طول مسیر چندبار دیگر هم گفتم آب! و او گفت نه! بعد ما را بردند و در نقاهتگاه مستقر کردند. درواقع در ورزشگاه شهر بانه تخت زده بودند و آنجا را نقاهتگاه کرده بودند. پرستار اولی که آمد بالای سرم و احوالپرسی کرد، گفت: «برادر، چیزی نمی‌خواهی؟» گفتم آب می‌خواهم. رفت و یک پارچ استیل پر از آب آورد و من تا ته آن را سرکشیدم. بعد گفت: «حالا اگر می‌توانی تحمل کن.» ناگهان احساس کردم سر و گوش‌هایم دارد از شدت درد متلاشی می‌شود. فقط دستم را به گوشم گرفته بودم و داد و فریاد می‌کردم. دکتر آمد و گفت: «چه شده است؟» پرستار گفت: «آقای دکتر آب می‌خواست، بهش دادم.» دکتر فریاد زد: «چرا به این آب دادی؟ نباید آب بخورد! چقدر آب خورد؟» پرستار گفت: «یک پارچ!» همان‌وقت به دستور دکتر به من آمپولی زدند که یکی دو دقیقه بعد دردم آرام شد و به خواب رفتم.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار