گروه استانهای دفاعپرس- «ابوالقاسم محمدزاده» پیشکسوت دفاع مقدس؛ صبح علیالطلوع زده بود به جاده. جادهای که مثل زبان مار صاف بود و یکدست. جاده آنقدر خلوت بود که گاهگاه، خار و خاشاکی که باد آنها را روی سطح صافش میغلتاند، از همان دور پیدا بود. درست از لحظهای که وارد جاده میشد و میغلتید و عرض جاده را با دست باد به آن طرف طی میکرد و میرفت.
نگاهی به انتهای جاده انداخت که آن دور دستهای دشت باریک میشد و از نظرش پنهان. نه آب بود و نه آبادی. جاده بود و جاده بود و بیابانی که تپههای کوچک و بزرگ خود را در خلوتی دشت به نمایش گذاشته بودند.
همیشه صداها با او حرف میزد. گاهی مهربان بود و گاه تلخ و دردناک. زیر آفتابی که صاف به وسط سرش میتابید به چپ و راستش نگاهی کرد. تپههای کوچک و بزرگ هم با او حرف می زدند. درست مثل سیاهی جاده که با چاله چولههای روی سطحش هزاران حرف برای گفتن داشت.
چالههای کوچک و بزرگ. چالههای عمیق و سطحی. چالههایی که میشد به راحتی درون آن مخفی شد. آنها هم حرفی برای گفتن داشتند و مرموزانه برای حرفزدن دهان باز کرده بودند.
ماشینی زوزه کشان از روبرویش میآمد. ماشین به چپ و راست میرفت و صدای نالههای خستهاش را باد به گوش او میرساند. صدا نزدیک و نزدیکتر شد و با تابی که راننده میان جاده پرچاله به ماشین داده بود از کنارش گذشت.
پشت سرش را نگاه کرد که ماشین داشت میرفت. درست به سمت همانجایی که او آمده بود و شاید! جای دیگری. دور دست را پایید. از آنجا هم صدا میآمد. آن صداها هم با او حرف میزدند. رسیده بود به نخلستان. بعضی از نخلها سوخته و برخی هم از جاهای مختلفی قطع شد بودند. کوتاه و بلند. از لابهلای نخلهای سوخته، کسی به استقبالش آمد.
- سلام
- و علیک ...
- کمی دیر نیآمدی؟.
- مگر میشد بیوسیله توی این گرمای نفس گیر زودتر از این رسید. هیچ وسیلهای که این سمت نمیآمد. تمام راه رو پیاده اومدم. فقط میخواستم برسم.
- خوب شد که آمدی!.
چندتا ماشین و چادر لابهلای نخلها پنهان شده بودند. آدمها هم میان چادرها. کسی به کسی نبود. از دور دست صدا میآمد و پس از چند ثانیهای سوتی میکشید و همان نزدیکیهایش صدا گم میشد. موتور سواری با عجله خودش را به چادرها رسانده بود. سوارش به چند تا چادر سرک کشیده بود و سراغ کسی را گرفته بود. کسی صدایش زد و او از چادر دمگرفته بیرون زد.
- بله .. کی با من کار داشت؟.
کسی پشت به چادر ایستاده بود. شاید! همانی بود که صدایش زده بود. پرسید:
- شما منو صدا زدید؟.
داشت به دور دستها نگاه میکرد. شاید! آن طرف نخلها و شاید آن طرف آبهای مواج اروند که برگشت. نگاهشان بهم گره خورد و همزمان همدیگر را صدا زدند.
- ا ...محمدتقی تویی؟
- ا ...تویی. وحید؟
توی آغوش هم فرو رفته بودند و دلتنگیهایشان را قسمت می کردند.
-کجایی مرد؟. رفتی که رفته باشی.
- حالا که آمدم. حالا که اینجایم.
چه خوب شد که آمدی. واقعا جایت خالی بود. بپر بالا که دیر شد.
پلاک و تفنگ تاشواش را به گردن و شانه انداخت و هنوز روی موتور جا نگرفته بود که موتور جاکن شده بود و خاکهای ناشی از تیکآفش را نثار برگ نخلها میکرد.
تازه از روی پل بعثت گذشته بودند که صدایی از دور دست بلند شد و نفیرکشان به طرفشان میآمد. موتورسوار ویراژی به موتور داد و صدا در چند قدمیشان به زمین نشست. تنها چند ویژویژ آرامی از کنار گوششان رد شده بود. موتور روی جاده زخمی افتاده بود و تخته گاز پیش میرفت.
انتهای پیام/