به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، وقایع خرداد ۱۳۴۲ با یاد و نام شهدای بزرگی، چون حاج اسماعیل رضایی و طیب حاجرضایی گره خورده است. همین پیوند تاریخی نشانگر همبستگی بازار و اصناف با نهاد روحانیت در ادوار تاریخ است.
صنف میدان میوه و ترهبار که اصطلاح میدانیها درباره آنها به کار میرود یکی از اقشار بهنامی بودند که از سال ۱۳۴۲ تا به حال نقش مهمی در حمایت از انقلاب ایفا کردند. به همین مناسبت در آستانه شصتمین سالروز قیام ۱۵ خرداد با علی حاجفتحعلی و حسن صابری دو تن از اعضای اتحادیه میدان میوه و ترهبار به گفتوگو نشستیم که مشروح آن در ادامه از نظر میگذرد.
در ابتدا به اختصار خودتان را معرفی کنید و خلاصهای از شروع مبارزات نهضت در میدان میوه و تره بار بیان کنید؟
علی فتحعلی: بسمالله الرحمن الرحیم. من علی حاج فتحعلی متولد سال ۱۳۲۶ و عضو فعلی اتحادیه صنف بارفروشها هستم. در روز ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ خبر دستگیری امام خمینی اعلام شد. از همان روز میدان به دلیل اینکه ریشه مذهبی داشت کسبهاش شروع به اعتراض کردند. میدانیها در دفاع از امام خمینی به خیابان آمدند این حرکت از میدان سابق شروع شد و تا میدان ارک ادامه پیدا کرد. در میدان ارک نیروهای نظامی رژیم پهلوی به میدان آمدند و به سمت مردم تیراندازی کردند. عدهای به شهادت رسیدند و تعدادی هم مجروح شدند. در همین جا با خبر شدیم که حاج اسماعیل رضایی را به دلیل ارتباط نزدیکی که با امام خمینی داشت دستگیر کردند. طیب هم به دلیل نقش پررنگش در این تظاهرات دستگیر شد.
حدود ۱۲ نفر دیگر از بارفروشها را هم در آن روز دستگیر کردند. این افراد به عنوان زندانیهای ۱۵ خرداد معروف شدند و بعد از مدتی تبعید شدند. سید مجتبی طالاری، حاج اسماعیل خلج، محمد باقری، حاج علی حیدرینسب، برادران بوریاباف و حاج علی نوری ملقب به مرد آهنین در بین این دوازده نفر تبعیدی بودند. حاج علی نوری حدود ۱۴ سال در زندان بود. بعد از تبعید به مرور این افراد را آزاد کردند و به کسب خود مشغول شدند. اما حاج اسماعیل رضایی و طیب حاج رضایی را آزاد نکردند و برای آنها دادگاه تشکیل دادند و در نهایت حکم اعدامشان صادر شد و در ۱۱ آبان سال ۱۳۴۳ تیرباران شدند. نهضت از همین روزها شروع شد و در سال ۱۳۵۷ به لطف خداوند به ثمر رسید. در واقع قیام ۱۵ خرداد نقطه عطف انقلاب اسلامی ایران است. یکی از رکنهای این نقطه عطف صنف بارفروشها بودند.
حسن صابری: بسم الله الرحمن الرحیم. بنده حسن صابری متولد سال ۱۳۳۵ و حدود ۵۱ سال است که در شغل بارفروشی مشغول هستم و هم اکنون هم در اتحادیه صنف توفیق خدمتگزاری دارم.
اگر امکان دارد کمی از حال و هوای میدان در روزهای منتهی به انقلاب بگویید؟
حسن صابری: حال و هوای میدان مانند سایر محلات تهران و ایران و سایر اصناف بود. ما به دلیل اینکه از پیش قراولهای انقلاب اسلامی بودیم و در راس صنف ما حاج اسماعیل رضایی و طیب حاج رضایی قرار داشت و حدود ۱۵ نفر از کسبه میدان هم به مدت طولانی در زندان بودند پیش زمینه انقلابی بودن در صنف بارفروشها از سال ۱۳۴۲ رقم خورد و مبارزات برای پیروزی انقلاب اسلامی ادامه پیدا کرد. بارفروشها در تظاهرات و برگزاری مجالس نقش پر رنگی داشتند. همانطور که حضرت امام فرمودند: اصناف بازوان انقلاب هستند. صنف بارفروش تا روز پیروزی انقلاب اسلامی همیشه در صحنه مبارزات حضور مستمر داشتند. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی هم صنف ما همواره کنار نظام جمهوری اسلامی قرار داشته و دارد.
بارفروشها مثل بعضی از اصناف در دوران انقلاب اسلامی هیئت مذهبی صنفی نداشتند؟
حسن صابری: ما هیئت صنفی مانند صنف بزازها نداشتیم. به دلیل اینکه اکثریت بچههای بارفروش اصالتا تهرانی، کاشانی، اصفهانی و قمی بودند هیئتهای شهری داشتند. مانند هیئت کاشانیهای مقیم مرکز که در خیابان هفده شهریور برگزار میشد. اکثریت کسبه میدان بارفروشان انبار قلعه در حوالی میدان شوش و خیابان خراسان ساکن بودند و غالبا هم در هیئات و مساجد این منطقه حضور فعال داشتند. اعضای صنف غالباً در مساجد حضرت ابوالفضل، انبار گندم، لرزاده، روحانی و ... توفیق حضور فعال داشتند. این مساجد جزء مساجد فعال در دوران مبارزات به حساب میآمدند.
در مساجدی که فعالیت داشتیم از وعاظ شهیر و مبارزی مثل شیخ حسین انصاریان و سید ابوالقاسم شجاعی دعوت میکردیم تا مردم را نسبت به مسائل روز آگاه کنند.
علی حاج فتحعلی: هیئتی بنام قائم تأسیس شده بود این هیئت در کوچه عاصمی پایینتر از میدان خراسان تشکیل میشد. افرادی مثل شهید نانکلی و آقای جواد منصوری در این هیئت حضور داشتند. آقای منصوری در هیئت عربی تدریس میکرد. برادران حسینزاده (حسن و حسین) هم در این هیئت شرکت میکردند. به دلیل اینکه جلسات هیئت مخفیانه برگزار میشد بین انقلابیون این هیئت به «هیئت قایم» معروف شده بود. امکان حضور برای عموم هم فراهم نبود و به اصطلاح خودمانیها در این جلسات شرکت میکردند. جلسات به صورت هفتگی برگزار میشد.
یکی از نقشهایی که بازاریان و کسبه در انقلاب داشتند حمایتهای مالی از جریان نهضت بود در این زمینه اگر صحبتی دارید بیان کنید.
حسن صابری: میدانیها هم مانند بازاریها همواره از نهضت حمایت مادی و معنوی میکردند. یکی از افرادی که در بین زندانیهای ۱۵ خرداد حضور داشت حاج علی ترسلی بود. ایشان فرد خیری بودند و از افرادی بودند که در جریان نهضت برای پیروزی انقلاب هزینه مادی میکردند. ایشان در محله افسریه خیریه و مسجد تأسیس کرده بودند. زندانیان ۱۵ خرداد صنف بارفروشان بعد از آزادی تصمیم گرفتند تا خیریهای تأسیس کنند و از طریق این خیریه به خانوادههای زندانیانی که وضع مالی بدی داشتند کمک کنند. در کنار خانوادههای زندانیان به خانوادههای مؤمنی که مستحق بودند نیز کمک میکردند.
علی حاج فتحعلی: ما یک شرکت تعاونی به نام توحید درست کرده بودیم. این شرکت تعاونی کارش این بود که از خانوادههای زندانیان سیاسی که مشکلی مالی داشتند حمایت کند. خاطرم هست با یکی از بازاریان پارچهفروش قرار داد بسته بودیم که هر وقت شخصی آمد و حواله تعاونی ما را داشت به او رایگان پارچه بدهد و بعد با شرکت تعاونی حساب کند. افراد واجد شرایط را شناسایی میکردیم و به مغازههای طرف حسابمان معرفی میکردیم.
به واسطه فعالیت محسن رفیقدوست از اعضای اصلی کمیته استقبال از امام در صنف بارفروشان کسبه این صنف در کمیته استقبال از امام خمینی فعال بودند. خاطراتی از آن روز به خاطر دارید؟
علی حاجفتحعلی: عمدهی بارفروشها از جمله حاج محسن رفیقدوست، اخویشان آقا جواد، حاج اکبر بابایی و ... در مدرسه رفاه فعال بودند. خاطرم هست بنده را جزء تیم مستقر در مقابل دانشگاه تهران گذاشته بودند. بخشی از انتظامات مراسم استقبال از امام بر عهده بارفروشها بود.
حسن صابری: بخشی از هزینههای مراسم استقبال از امام را خیرین صنف بارفروشها با سرپرستی آقای محسن رفیقدوست تأمین کرده بودند.
میدان میوه به واسطه ارتباطی که با تمامی نقاط کشور دارد قابلیت شبکهسازی در ایام مبارزات داشت آیا از این ظرفیت در دوران نهضت استفاده میشد؟
علی حاج فتحعلی: این ارتباط دو طرفه بود. معمولا از طریق ماشینهای باربری اعلامیههای امام و نوار سخنرانیهای ایشان را به سراسر کشور ارسال میکردیم.
بعد از انقلاب همزمان با شروع دفاع مقدس اصناف و بازاریان با کمکهای خود به یاری رزمندگان در خط مقدم شتافتند، از کمکهای بارفروشها و شهدای این صنف در زمان جنگ کمی توضیح دهید؟
علی حاج فتحعلی: عدهای از بزرگان صنف مثل حاج عبدالله غلامی اصطلاحا دوره میافتادند و برای کمک به جبهه پول جمع میکردند. جمعآوری کمکها اگر ماهانه صورت نمیگرفت حداقل دوماه یکبار انجام میشد. خاطرهای دارم از کمک کردن بارفروشان به جبهه که بیان آن خالی از لطف نیست. شخصی در میدان بود که ظاهر و رفتارش به کار خیر و کمک کردن به جبهه نمیخورد. یک روز حاج عبدالله غلامی مشغول جمع کردن پول برای کمکرسانی به جبهه بود؛ هنگامی که به مغازه این شخص میرسد، با تصور اینکه این فرد اعتقادی به این کار ندارد مغازه او را رد میکند و سراغ او نمیرود. آن فرد حاجعبدالله را صدا میزند و میگوید مگر پول ما ارزش کمک کردن به جبهه را ندارد که سراغ ما نمیآیید. دست در جیب میکند و مبلغی را داخل کیسه پول میاندازد. ما بیش از ۵۰ شهید از صنف بارفروشان تقدیم جمهوری اسلامی کردیم.
حسن صابری: علاوه بر کمکهای نقدی که حاج آقا گفتند کمکهای دیگر از قبیل ارسال میوه به منطقه و وسایل مورد نیاز رزمندگان به صورت مستمر انجام میگرفت. یکی از شهدای صنف ما شهید رضاییمجد بود. در ضمن ایشان فوتبالیست بودند و در تیم جوانان پرسپولیس بازی میکردند. شهید رضاییمجد کاپیتان تیم ملی جوانان هم بود.
بخشی از میدانیها اهالی دولاب تهران بودند. دولابیها در سال ۱۳۴۲ تا سال ۱۳۵۷ حضور پررنگی در تحولات نهضت داشتند. علاوه بر این در زمان جنگ هم تعداد زیادی میدانیهای دولاب به جبهه اعزام شدند و بخش قابل توجهی هم جانباز و شهید شدند. فرزندان بارفروشان در جبهه حضور مستمر داشتند و تعدادی از این عزیزان نیز به شهادت رسیدند. تربیت و رزق حلال در نایل شدن این رزمندگان به مقام شهادت تأثیر مهمی داشته است.
روحیه داوطلبی در امور خیر در صنف ما تا به امروز هم ادامه دارد. تا قبل از شیوع کرونا حدود ۱۵۰ تُن از مایجتاج سفر اربعین را به کشور عراق میفرستادیم. در ایام زلزله کرمانشاه ۱۰۰ دستگاه کانکس همراه با شوفاژ برقی برای زلزلهزدهها تهیه و ارسال کردیم. هنگامی هم که برخی از استانها درگیر سیل شدند ما در آنجا هم پیشقدم بودیم. ۱۰۰ دستگاه گاز، یخچال، ۱۰۰ تخته فرش و ۲۰۰۰ پتو تهیه و به مناطق سیلزده ارسال کردیم.
علی حاج فتحعلی: نکتهای را خدمت شما عرض میکنم که قابل توجه است. صنف بارفروشها اولین مراسم ختم برای سردار شهید حاج قاسم سلیمانی برگزار کرد. در روز شنبه صبح ما در میدان مرکزی مراسم ختم برگزار کردیم. همکاران ما استقبال چشمگیری از این مراسم بعمل آوردند. جمعیت حاضر در جلسه علاوه بر محوطه مسجد در خیابانهای اطراف هم ایستاده بودند.
آقای حاج فتحعلی شما سابقه دستگیری در زمان شاه را هم داشتید اگر امکان دارد در مورد چگونگی دستگیریتان توضیح دهید؟
اولین بار در سال ۱۳۴۹ به خاطر مسابقه فوتبال ایران و اسرائیل دستگیر شدم. ما در هیئتی که حضور داشتیم اعلامیهای با امضای گروهی از دانشجویان و بازاریان تهیه کردیم. یکی از دوستان گفت: من یک چاپخانه سراغ دارم خودم میبرم آنجا چاپ میکنم. چاپخانه واقع در خیابان جمهوری حوالی میدان بهارستان بود. صاحب چاپخانه بعد از اینکه متن اعلامیه را میخواند سریع به ساواک اطلاع میدهد و میگوید: چنین متنی را برای مسابقه فوتبال ایران و اسرائیل آوردهاند ما چاپ کنیم. ساواکیها هم به آن فرد میگویند: متن را چاپ کن و وقتی که میخواستند اعلامیهها را از تو تحویل بگیرند ما دستگیرشان میکنیم. صاحب چاپخانه به دوست ما میگوید که تراکتها آماده است بیایید ببرید. روزی که دوست ما به چاپخانه میرود تا تراکت را تحویل بگیرد ساواکیها دوستمان را در چاپخانه دستگیر میکنند.
به دوست ما میگویند این تراکتها را کجا میخواهی ببری. دوست ما میگوید: میخواهم به خیابان عباسآباد ببرم. ما دوتا خیابان عباسآباد داشتیم. یک عباسآباد حوالی خیابان ایران بود و دیگری هم همین خیابان بهشتی امروز بود. من در عباسآباد خیابان ایران منتظر رفیقم بود تا بیاید و شروع به پخش اعلامیهها کنیم. ما به قول خودمان مسابقه ایران و اسرائیل را تحریم کرده بودیم. چشمان دوست ما را بسته بودند و او را به خیابان شهید بهشتی امروز، عباسآباد سابقه برده بودند.
هر چقدر خیابان را گشته بودند من را پیدا نکرده بودند. چشمان دوستم را باز کرده بودند و گفته بودند: پس کجاست این دوستت. او وقتی نگاه میکند به خیابان میگوید: اینجا نیست خیابان عباسآباد یک خیابان کوچک است. اینجا کجاست؟! بعد از او میپرسند این خیابانی که میگویی کجاست؟ رفیق ما هم میگوید نزدیک سه راه امین حضور است. از طرفی من هم دیدم که یک ساعت طول کشید از آنجا رفتم. آنها وقتی آمدند که من در آنجا نبودند. منزل ما را هم بلد نبودند. فردا صبح که به حجره رفتم دیدم دو تا ماشین زودتر از من جلوی مغازه منتظر من هستند خلاصه بدین ترتیب من را دستگیر کردند و حدود دو ماه ونیم زندان بودم.
دفعه دومی که من را دستگیر کردند سال ۱۳۵۲ بود. این مرتبه ۱۴ ماه زندان بودم. این دفعه به دلیل چاپ و پخش نظریه ولایت فقیه دستگیر شدیم. این جزوات را به صورت دستگاه چاپ دستی چاپ میکردیم و بعد از منگنه کردن پخش میکردیم. این جزوات را در مسجد هدایت، مسجدی که آیتالله طالقانی امام جماعت آن بود پخش میکردیم.
سومین مرتبه در سال اول انقلاب بود. به مدت ۲ ماه در زندان دولتو کردهای دموکرات بودم. ما آن زمان در سپاه بودیم. به ما گفتند که مأموریت دارید و باید به کرمانشاه بروید. ما چهار نفر بودیم در بین این چهار نفر آقای خدادوست هم بود. آن زمان عباس آقازمانی (ابوشریف) به ما مأموریت داد تا یک ساختمانی را در کرمانشاه برای سپاه تحویل بگیریم و آن را سر و سامان بدهیم. ساختمان را تحویل گرفتیم. در آنجا هر روز تعدادی از مجرمین و منافقین را دستگیر و برای تشکیل پرونده نزد ما میآوردند. بعد از تشکیل پرونده آنها را به زندان دیزلآباد میفرستادیم.
چون در ابتدای انقلاب قرار داشتیم به دید رأفت اسلامی به متهمین علیالخصوص جوانان نگاه میکردیم تا پروندهشان سنگین نشود. یک روز یک فرد متهمی را آورده بودند که جرمش پخش کردن اعلامیه گروهک پیکار بود. دیدم همراه او یک خانمی هم هست که گریه میکند. آن خانم هر روز به محل استقرار ما میآمد و گریه و زاری میکرد. یک روز این خانم را صدا زدم و گفتم: مشکلت چیست که هر روز به اینجا میآیی؟ آن خانم گفت: آن فردی که دستگیر کردید نامزد من است. اشتباه کرده، اگر میشود او را ببخشید. من هم گفتم اگر تعهد بدهد دیگر از این کارش دست بر میدارد؟ خانم گفت: بله دیگر تکرار نمیکند، من هم خودم تعهد میدهم که او دیگر سمت این کارها نرود. ما هم بعد از گرفتن تعهد از آن فرد او را آزاد کردیم. بعد از حدود ده روز دیدیم همان خانم نامهای را برای ما فرستاده است. در آن نامه از نوع برخورد ما و آزادی همسرش تشکر کرده بود.
فردی را در مرز به جرم جاسوسی دستگیر کرده بودند آن فرد خودش اعتراف کرده بود که قبلا عضو دموکرات کرد ایران بود و حالا عضو دموکرات عراق است. آن شخص سن و سال کمی داشت. در حین بازجویی به او گفتم جرمت چیست؟ خودش اعتراف کرد که عضو دموکرات عراق بوده و میگفت: من را زودتر اعدام کنید تا راحت شوم. اصلا بخشش نمیخواهم. جنازه من را هم بدهید به سگها بخورند.
ما به او گفتیم این چه حرفهایی است که میزنی! تو دیوانه شدهای! حقیقتا دل ما برای این جوان سوخت. تصمیم گرفتیم به منطقهای که این جوان را دستگیر کرده بودند برویم. تا ببینیم در حقیقت او جاسوس است یا خیر؟ من به همراه سه نفر دیگر از دوستان به سمت منطقه مرزی که این جوان در آنجا دستگیر شده بود رفتیم. وقتی از کرمانشاه که راه افتادیم ابتدا به سنندج رفتیم و از بازار آنجا شلوار کردی خریدیم و پوشیدیم تا به نوعی پوشش را در مقابل تجزیهطلبان رعایت کرده باشیم.
حکم مأموریت هم همراه داشتیم، اما آن را در لباسمان مخفی کرده بودیم تا اگر گیر افتادیم کسی متوجه نشود که از طرف سپاه هستیم. به بچهها هم گفتم نمادی از سپاه در لباس و همراه خودتان نداشته باشید، زیرا اگر تجزیهطلبان ما را بگیرند هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم. اوضاع بدتر میشود. اتفاقا همه بچهها به غیر از یک نفرمان نکتهای که من متذکر شده بودم را گوش کردند. آن یک نفر به خاطر همین عدم رعایت نکته امنیتی گرفتاریش نیز بیشتر شد. به مهاباد رسیدیم. برای استراحت به مقر سپاه رفتیم. هر مقری که میرفتیم حکم مأموریتمان را نشان میدادیم تا ما را راه دهند. در مقر مهاباد بودیم که خبردار شدیم مهندس بازرگان به همراه ابوشریف، صباغیان وزیر کشور وقت و چند تن دیگر با هلیکوپتر به مهاباد آمدهاند.
هلیکوپترشان هم در پادگان ارتش فرود آمده بود. مقر سپاه و ارتش در مهاباد در کنار هم قرار داشت. ما هم به دیدن آنها رفتیم. با ابوشریف حال و احوال کردیم و گفتیم میخواهیم برویم لب مرز، جاده چطور است؟ ابو شریف گفت: با خیال راحت بروید جاده امن است. همراه خودمان یک دوربین هم داشتیم پایین هلیکوپتر بازرگان و همراهانش چندتا عکس یادگاری انداختیم و بعد خداحافظی کردیم و راه افتادیم. من کنار راننده نشسته بودم. ده کیلومتری که حرکت کردیم من احساس کردم که جاده نا امن است. جاده خلوت بود و ماشینی تردد نمیکرد.
من یک مرتبه دیدم فردی سرش را از پشت تپهای بیرون آورد به همراهان گفتم برگردیم. جاده ناامن است ولیکن آنها گوش ندادند و گفتند شاید این بنده خدا برای قضای حاجت پشت تپه رفته است. یک مقدار جلوتر رفتیم که دیدیم، وسط جاده چند نفر با لباس کردی ایستادهاند. ما تصور کردیم که از کردهای پیشمرگه هستند. دستم را روی حکم مأموریت گذاشته بودم تا از لباسم بیرون بیاورم و نشان آنها بدهم. به ما گفتند شما که هستید. گفتیم: ما مسافریم. گفتند ما هم عضو دموکرات کردستان هستیم. دیگر حکم را نشان ندادم و فهمیدیم که گیر افتادهایم. اولین کاری که کردند، یک سیلی به صورت من زدند و گفتند: چرا شلوار ما را پوشیدی؟ خلاصه ما را با سیلی و لگد از ماشین پیاده کردند و گفتند از این تپهها بالا بروید.
از کوه بالا رفتیم دیدیم بالای کوه یک قهوهخانه بزرگی هست و مملو از جمعیت مسلح هستند. شام نخورده بودیم برای ما یک مقدار آبگوشت خالی آوردند، همراه با نان به ما گفتند این را فعلا بخورید تا نمیرید. فردا صبح به ما گفتند باید شما را تیرباران کنیم. ما را مقابل دیوار قرار دادند تا تیرباران کنند. ما هم گمان داشتیم که کار تمام است. به یکدیگر نگاه میکردیم. یک نفر گفت: صبر کنید بگذارید اول بازجوییشان کنیم بعدا اعدامشان کنیم. قبل از اینکه ما را بگیرند وقتی فهمیدیم جاده نا امن است با هم قرار گذاشتیم تا یک داستان نیمه راست و دروغ سر هم کنیم. داستان را اینجور ساختیم که ما بچههای میدان خراسان هستیم. من و خدادوست بارفروش و همکار هستیم.
دوست دیگرمان هم که تراشکار بود هم همان شغل خودش را اعلام کند و دیگری هم واقعیت را بگوید که دانشجو است. گفتیم چرا با ماشین جیپ آمدیم. قرار گذاشتیم بگوییم به منزل دوستمان در کرمانشاه آمدیم ماشین او را گرفتیم تا یک گشتی در آنجا بزنیم و تفریح کنیم. تنها ایراد کار ما پتوی سربازی داخل ماشین بود. موقع بازجویی به ما گفتند: این پتو برای چی داخل ماشینتان هست. گفتیم این برای ما نیست متعلق به همان رفیقمان است. دوست دانشجوی ما یک کاغذی در جیبش بود که او را برای درد دندان به بهداری سپاه معرفی کرده بودند. این کاغذ را که دیدند به او گفتند تو سپاهی هستی. آن دوست ما هم بچه اصفهان بود و زرنگ هم بود. در پاسخ گفت: «من خودم پیکاری هستم من را سپاه زندانی کرده بود. در زندان که بودم من را به بهداری معرفی کردند. سپاهیها همیشه عادت دارند همه را برادر صدا کنند.» ولیکن به خاطر همین کاغذ دوستمان را یک ماه بیشتر از ما نگهداشتند. بعد از بازجویی ما را برای استقرار شبانه راه انداختند. دست و چشممان نیز بسته بود.
رسیدیم به یک جایی که صدای گاو میآمد. آن حیوان را بیرون کردند و ما چهار نفر را جای او اسکان دادند. تا صبح در آن طویله نشسته بودیم و یکدیگر را نگاه میکردیم. یک نفر دیگر را هم به ما اضافه کردند. ما به او شک داشتیم. فقط از او پرسیدیم شما را برای چه آوردهاند؟ او جواب داد من راننده تانک هستم من را دستگیر کردهاند. ما همین یک جمله را به او گفتیم. نه او با ما حرف زد و نه ما با او حرف زدیم. هم ما به او شک داشتیم. هم او به ما شک داشت. صبح که شد چند نفری مسلح آمدند. هر کدام از ما را با دونفر مسلح به مسیرهای جداگانه بردند. ما را به خانهای بردند. سفره صبحانه را پهن کرده بودند. صبحانهای که میخواستند به ما بدهند همراه با ترس و لرز بود. کنار سماور دو نفر خانم نشسته بودند.
هر از گاهی با لچکی که به سر داشتند اشکهای خود را پاک میکردند. من پیش خودم گفتم: «ای داد، این افراد حتما میدانند چه بلایی قرار است بر سر ما بیاید. لابد دلشان برای ما سوخته و دارند گریه میکنند.» به هر ترتیب صبحانه را با ترس و لرز خوردیم و از گریه زنها باور کرده بودیم که قرار است ما را بکشند. مجددا چهار نفرمان را به همان قهوه خانهای که اول برده بودند برگرداندند. بعد از چند لحظه یک ماشین خاور پر از اسلحه آمد. به ما گفتند باید همراه این ماشین بروید. ما هم چارهای جز قبول کردن نداشتیم. ما سوار خاور شدیم و چهار نفرمان همراه با چند نفر مسلح به روی اسلحهها نشستیم. تا غروب راه رفتیم. نمیدانم ما تا کجای عراق رفتیم.
با ماشین از روی تپهها میرفتیم. رسیدیم به یک رودخانه که دیگر ماشین نمیتوانست از آنجا عبور کند. ما را از ماشین پیاده کردند و چهار نفری یک خاور اسلحه را کنار رودخانه خالی کردیم. بقیه مسیر را به صورت پیاده رفتیم. در مسیر از روستاها رد میشدیم. زن و بچههایی که در روستاها بودند در اثر فشار گروهکها علیه ما شعار میدادند: «مجاهد خمینی، اعدام باید گردد» بعد از عبور از این روستاها ما را به یک زندانی بردند و بعد از یک شب ما را به زندان دولتو انتقال دادند. دولتو زندان معروفی بود که بعدها عراق آنجا را بمباران کرد. زندان دولتو بدین شکل بود. دو زندان در کنار هم قرار داشت. یک زندان حدود ۱۲ نفر گنجایش داشت و زندان دیگر که بزرگتر بود حدود ۱۰۰ نفر ظرفیت داشت. در اینجا تعداد زیادی از ایرانیان از جمله ارتشیها را دستگیر کرده بودند. یکی از زندانیان آقای دکتر خاتمی خوانساری ریاست اسبق جمعیت هلال احمر بود.
یکی از چهار نفری که بودیم بنام آقای دارستانی بیمار شد به طوری که حافظهاش را از دست داد کاملا همه چیز را فرموش کرده بود. دائما اسم رییس کلانتری میدان خراسان را میبرد و میگفت: او آمده اینجا. ما هرچه به او میگفتیم ما الان در کردستان هستیم او باور نمیکرد و چیزی را به یادی نمیآورد. حافظهاش در قبل از انقلاب سیر میکرد. به تدریج بینایی خود را هم از دست داد. ما هر چه کبریت مقابل چشم او میگرفتیم او پلک نمیزد و اثر نور را نمیفهمید. دکتر خاتمی او را معاینه کرد و گفت: باید او را ببرید شهر از مغزش اسکن بگیرید تا مشخص شود چه مشکلی دارد. هر چه به کردها گفتیم که او باید برای مداوا به شهر برود. قبول نکردند و گفتند: یا خوب میشود یا میمیرد. هر دفعه که احتیاج به سرویس بهداشتی پیدا میکرد یکی از ما او را کول میکرد تا رودخانه میرفت و آنجا دستشویی میکرد و مجددا او را روی دوشمان سوار میکردیم از کوه بالا میرفتیم تا به زندان برسیم. دولتو اسمش زندان بود، ولی درواقع یک طویله بود.
نه سرویسی داشت و نه حمامی. بچهها برای امور بهداشتی کنار رودخانه میرفتند. انگورهای باغهای مردم را میچیدند و به ما میدادند. مقداری هم آرد میدادند و میگفتند خودتان نان درست کنید. روزی دو حبه قند هم جیرهمان بود. در بین زندانیها تعدادی از بچهها بودند که پختن نان را بلد بودند. قندها را خرد میکردیم و تبدیل به شکر میکردیم و با آن حلوا درست میکردیم.
ماجرای عنایت حضرت زینب (س) به زندانی بیمار
چند روزی با دوستمان که بیمار شده بود صحبت میکردیم، ولی اثر نداشت. رفته رفته دیگر حرف هم نمیزد. هر چه تلاش میکردیم فایده نداشت. لقمههای غذا را هم من داخل دهانش میگذاشتم. شب جمعه بود با بچهها نیت کردیم برای شفای دوستمان حلوا درست کنیم. همهی صد نفر قندهایمان را جمع کردیم و تبدیل به شکر کردیم. آردی را هم که برای نان داشتیم جهت طبخ حلوا استفاده کردیم. حلوا درست شد و بین همه تقسیم کردیم. حلوا را به نیت حضرت زینب (س) درست کردیم. اتاق ما ده نفر بودیم سهم حلوایمان را گرفتیم. من طبق روال هر شب برای علی لقمه گرفتم. وقتی که داشتم لقمه را سمت دهان او میبردم خودش لقمه را از دست من گرفت و سمت دهانش برد. تعجب کردیم. گفتیم علی خودت هستی؟ گفت بله. گفتیم مرد حسابی ده روز است که هیچ کاری نمیتوانی انجام بدهی.
علی جواب داد من هیچ چیزی یادم نمیآید من خواب بودم. همانجا دکتر خاتمی نذر کرد برای شکرانه شفای علی یک گوسفند برای او در امامزادهی شهر فراهان همان منطقهای که علی اصالتا به آنجا متعلق بود بدهد. آن نذر را هم ادا کردیم. از علی پرسیدیم چه شد که تو یکباره خوب شدی؟ علی گفت: من خواب امامزاده منطقهمان را دیدم. او یک شمشیر در دست داشت و میگفت: بروید کنار ما آمدیم. بعد از آن خواب بیدار شدم و حالم خوب شد. این بود خلاصهای از آنچه که در زندان دولتو بر سر ما آمد.
چگونه آزاد شدید؟
علی حاجفتحعلی: از آنجایی که حرفهایمان یکی بود ما را آزاد کردند و باور کردند که ما سپاهی نیستیم و شخصی هستیم. نزدیک به سه ماه در زندان دولتو بودیم که یک برگهای به ما دادند که از زندان دولتو آزاد هستید آنطور که خاطرم هست شخصی به نام سرهنگ کامرانی ورقه آزادی ما را مهر و امضا کرده بود. وقتی که آزاد شدیم به مهاباد رفتیم. تمام شهر را به آتش کشیده بودند. به بچههای کوچک هم نارنجک داده بودند. از چهره و ظاهر ما مشخص بود که کرد نیستیم. یک مرتبه یک نفر آمد به ما گیر داد که اینجا چه میکنید قصد داشت تا ما را دوباره بازداشت کند.
به او گفتیم: ما همین الان آزاد شدیم بگذارید بریم. وقتی نامه آزادی ما را دید ما را رها کرد و گفت: سریعا بروید گاراژ و از آنجا سوار ماشینها بشوید و از اینجا بروید. سوار اتوبوس شدیم و عازم کرمانشاه شدیم. وقتی به کرمانشاه رسیدیم دیدم که عکس من را پشت شیشهها زدهاند و پایین عکس هم نوشتهاند: این فرد گم شده است در صورت شناسایی به ما اطلاع بدهید. از آنجا هم به تهران رفتیم. دو ماه بود که لباسهایمان را عوض نکرده بودیم. با همان وضع به فرودگاه رفتیم.
وقتی که تهران آمدیم دیدم که پسرم مریض شده است. دکتر به خانواده ما گفته بود که عکس پدر این بچه را از مقابل او بردارید، زیرا ممکن است پدر او دیگر برنگردد. خانم من برای اطلاع از وضعیت ما پیش آقای محسن رفیقدوست رفته بود. حاج محسن هم به آنها گفته بود. آنها را کشتهاند بروید برایشان یک سنگ قبر بگذارید و خیال خودتان را راحت کنید. آنها دیگر برنمیگردند.
شکنجه هم شدید؟
بلی. بیشتر شکنجهها از جنس روحی و روانی بود.
دقیقا چه تاریخی زندانی بودید؟
ما تا ۱۹ شهریور ۵۹ در زندان بودیم. خاطرم هست که یکی از اعضای دموکرات عراق رادیو را باز کرد و صدای قرآن میآمد. گفتیم چه شده است. گفت: یکی از این فلان فلان شدهها مرده است. بعد فهمیدیم که آقای طالقانی به رحمت خدا رفته است. بعد از اینکه آزاد شدیم عازم قم شدیم تا با امام ملاقات کنیم و گزارش زندان دولتو را به ایشان بدهیم. اما آقای اشراقی نگذاشتند تا ما امام را ملاقات کنیم. هر چه اصرار کردیم ایشان قبول نکرد. از قم که برگشتیم رفتیم سپاه و استعفای خود را دادیم.
گفتیم ما از کسب و کارمان افتادهایم بگذارید ما برویم. برای ما حقوق هم تعیین کرده بودند. من و آقای خدادوست گفتیم حقوق ما دو نفر را به آن فردی بدهید که زن و بچه دارد و گرفتار است. آن مقدار حقوقمان را هم به آنجا بخشیدیم. اولین کارتهای سپاه که صادر شد ما داشتیم.
اگر نکته پایانی دارید بیان کنید؟
حسن صابری: من در همینجا میخواهم بگویم صنف ما کماکان مثل گذشته پای کار انقلاب ایستاده است. همهی ما انشااله جزء سربازان حضرت آقا هستیم. با تمام نا ملایمتیهایی که از جانب بعضی از دستگاهها از جمله شهرداری و سازمان میادین میبینیم، ولی ذرهای از اعتقاد ما به نظام کم نشده است.
علی حاج فتحعلی: ۱۴۰۰ سال است که منتظر بودیم و تلاش کردیم تا به این نظام رسیدیم. ۱۴۰۰ سال بود مردم منتظر حکومتی بودند که عدالت را رعایت کند. به قول حاج آقای صابری کم و کاستیهایی هست که انشاءالله برطرف بشود تا زندگی مردم راحتتر سپری شود.
منبع: مرکز اسناد انقلاب اسلامی
انتهای پیام/ ۱۳۴