دلنوشته/ ابوالقاسم محمدزاده

حس مشترک

حرکت می‌کنم و به سمت حرم می‌روم و پا به صحن سقاخانه می‌گذارم، سلام می‌دهم و اذن دخول می‌خوانم و به سمت اسمال طلا می‌روم، شلوغ است و در میانه هیاهوی زوار دستم به شیر آب نمی‌رسد که صدای در گوشم طنین می‌افکند: پدرجان! بفرمایید.
کد خبر: ۶۱۶۷۳۱
تاریخ انتشار: ۲۶ شهريور ۱۴۰۲ - ۱۰:۲۷ - 17September 2023

حس مشترکگروه استان‌های دفاع‌پرس- «ابوالقاسم محمدزاده» پیشکسوت دفاع مقدس؛ تمام جاده‌های این دنیا یک حس مشترکی دارند؛ حس رهایی برای رسیدن به یک مقصد و جاده‌هایی که قرار است ما را به مقصد برسانند بی‌شمار. گاهی لازم است بگذاریم، مسیر ما را ببرد به آنجایی که هدف غائی است و مطلوب است.

حس و حال عجیبی دارم. بوی آشنایی و قربت. حس غربت و آشنا، به سمتی می‌خواندم که قدمگاه ملائکه است و جولانگاه هوالمحبوب. کاش یک جاده‌ای پیدا شود که ما را از این مشکلات دنیا دور کند و به سمت روشنایی ببرد.

جاده‌ای می‌طلبم به سمت روشنایی، به سمت موفقیت و سعادت. جاده‌ای که جنسش و حس حرکت در آن فرق می‌کند و گواه «سیروا فی الارض» باشد.

سرانجام بار خواهم بست تا در آن جاده و مسیر «لعلکم تعقلون و لعلکم یتفکرون» باشم و به حکمت همه اتفاقات زندگی پی‌ببرم. از سردرگمی‌ها بگذرم و لبخندزنان قدم به وادی طور بگذارم. و در این وانفسای زندگی و روزمرگی نوید می‌رسد و مژده؛ جرس فریاد می‌دارد که باز بربندید محمل‌ها.

عجالتا و سراسیمه مهیا می‌شوم تا دل از تعلقات بکنم و سبکبال توشه راه بردارم و قدم به راه نور بگذارم. قدم به همان راهی بگذارم که خیلی‌ها رفتند. انگار طلبیده شدم و دعوت‌نامه‌لم امضا شده است و من هم راهی می‌شوم و ذکر لبم، زمزمه درونی‌ام می‌شود: «افوض و امری الی الله» و در گوش جانم طنین می‌افکند.

به طوس شاه قپه طلا را صلوات. خودم و دلم راهی می‌شویم و در اندرونم کسی ندا می‌دهد: شاید جاپای قدم‌های ابوترابی را ببینی آهسته قدم بردار.

نمی‌دانم به پای سر می‌روم یا به پای دل، هرچه هست می‌روم و گم می‌شوم در لابه‌لای جمعیتی که به یک سو می‌روند. خیابان شلوغ، موکب‌ها فراوان و دل‌های مشتاق رسیدن فراوان‌تر. از خودم می‌پرسم؛ یعنی آقا مرا هم خواهد دید. یعنی در این میقات پابرهنه‌گان و مستمندان دیده خواهم شد.

احساس می‌کنم خسته شده‌ام و باید نفس تازه کنم. گوشه‌ای از خیابان روی جدول سبز می‌نشینم. روبروی حرم که دورتر خودنمایی می‌کند. گلدسته‌ها همانند آغوش گشوده‌ای مرا که نه! همه رهروانی که قصد رسیدن به صحن و سرایش دارند را فرا می‌خواند. احساس ضعف و افت فشار دارم. نگاهم تا میان صحن و پشت پنجره فولاد و سقاخانه می‌دود. چشم‌هایم تار می‌شود و کم‌سو. نفسم به شماره می‌افتد که سایه‌ای را مقابلم حس می‌کنم. تعارفم می‌کند: پدر جان! بفرمایید.

در یک دست لیوانی شربت و در دست دیگرش شکلاتی دارد. نذری‌اش را می‌گیرم. تناول می‌کنم و نور چشم‌هایم بر می‌گردد. اما او دیگر نیست که نیست.

حرکت می‌کنم و به سمت حرم می‌روم و پا به صحن سقاخانه می‌گذارم، سلام می‌دهم و اذن دخول می‌خوانم و به سمت اسمال طلا می‌روم، شلوغ است و در میانه هیاهوی زوار دستم به شیر آب نمی‌رسد که صدای در گوشم طنین می‌افکند: پدرجان! بفرمایید.

لیوان آبی دستم می‌دهد. از کاسه‌ی برنجی خبری نیست. به فکر فرو می‌روم، عشق است یا عقل؟ شعور است یا معرفت؟ اما هرچه هست، محبت و انسانیت است و شاید! نگاه ارباب بود و من غافل از او.

دیروزم را یادم می‌آید و بیتی را زمزمه می‌کنم؛

یک جرعه آب و چای دست زوار دهی

بی‌شک به درگاه خداوند. قبول است

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها