به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، عابدین پوررمضان از آزادگان دوران دفاع مقدس خاطرهای از دوران اسارتش به دست نیروهای رژیم بعث عراق دارد که در ادامه میخوانید.
در همان اول ورود به اردوگاه پایم را شکستند!
ما حدود نیمه اسفند در شرق بصره و در عملیات کربلای ۵ اسیر و اواخر اسفند سال ۶۵ وقتی وارد اردوگاه شدیم بعثیها در مراسم استقبال پایم را شکستند. طوری پایم شکست که در عرض مدت کوتاهی زانوی من شد مثل کوهان شتر و بشدت متورم شد و خود بعثیها تعجب کردند. یک پزشکیار بود که نمیدانم شاید هم دکتر بود یادم نمیآید، ولی آدم خوبی بود. وقتی آمد توی اردوگاه و پایم را دید خیلی عصبانی شد که چرا تا بحال رسیدگی نشده و فوری مرا به بیمارستان صلاح الدین در شهر تکریت اعزام کرد.
با عبدالکریم و سید محمد هم اتاق شدم
در بیمارستان تکریت با عبدالکریم مازندرانی و سید محمد حسینی هم اتاقی شدم. یادم نیست که ۳ یا ۴ تخت داشت. بعد از یک روز مرا به اتاق رادیولوژی بردند و بعداز ظهر آن روز به اتاق جراحی و بعد از عمل جراحی مرا در اتاقی که شیخ عبدالکریم و سید محمد بودند بستری کردند. در آن روز و شب بعد اصلا حال و احوال درستی نداشتم و هیچ دارو و مسکنی هم ندادند و مرا بحال خودم رها کردند و رفتند.
روز سوم که برابر بود با روز اول فروردین حالم کمی بهتر شد و با حاج عبدالکریم و سید محمد هم صحبت شدم و عبدالکریم عید را یاد آوری کرد و تبریک گفت.
جاسم دوست ما بود
یک عراقی به اسم جاسم که نمیدانم پزشکیار یا پرستار بود با حاج عبدالکریم خیلی صمیمی شد و خیلی با هم گپ و گفت میکردند. عبدالکریم طلبه بود و زبان عربی فصیح را خیلی قشنگ صحبت میکرد. برداشت ما این بود که جاسم دوست ما اسرای ایرانی است و همینطور هم بود.
مجروح عراقی که هر روز کتک میخورد
کنار اتاق ما یک اتاقی بزرگتر بود که چند مجروح آنجا بستری بودند. در آن اتاق، یک مجروح بود که از پایین کمر مجروحیت شدید داشت و شلوار هم پایش نبود، مثل این آدمهای بدبخت فلک زده که لباس ندارند بپوشند! صبح روز سوم دیدم یک خانم با چادر سنتی عربی همراه با دو سه مرد سبیل گنده و عجیب و غریب آمدند داخل آن اتاق و مستقیم رفتند سر تخت همان مجروحی که از پایین تنه مجروح و لخت بود و خانم چیزهایی به مجروح گفت و بعد چند تا سیلی هم به صورتش زد و آمد بیرون.
این اتفاق روزهای دیگر هم تکرار شد و ما هم که اصلاً نمیتوانستیم با آنها ارتباط برقرار کنیم. نفهمیدیم چه اتفاقی افتاده کمی هم هول و اضطراب داشتیم که نکند اینها خانواده کشتههای بعثی هستند و سر وقت ما هم بیایند! عبدالکریم هم کمی نگران بود و از جاسم ماجرا را پرسید و جاسم اینطور تعریف کرد و گفت آن پسر که لخت و عور هست سرباز بعثی است که در جبهه جنگ تمرد داشته و طبق آیین نامه ارتش از پایین کمر او را به رگبار بستند و این خانم مادر همان سرباز است.
اینجا جو عراق طوری است که اگر یکی از خانواده مخالف صدام باشد همه خانواده تحت نظر هستند. آن چند نفری که همراه آن خانم عرب میآیند استخباراتی هستند و این خانم جلوی چشم استخباراتی به پسرش سیلی میزند و سرزنشش میکند که چرا تمرد و خلاف دستور عمل کردی و ما به این کار تو راضی نبودیم و نیستیم. این سیلی زدن مادر به فرزند، برای جلب نظر استخباراتیهاست و در آخر جاسم گفت نگران نباشید با شما کاری ندارند.
روز پنجم یا ششم بود که اسماعیل عراقی آمد دنبالم و مرا صدا زد همراه با دارو و یک بسته کوچک بیسکویت به دستم داد و دستم را دست بند زدند و سوار آمبولانس ابوطیاره شدم و به اردوگاه منتقل شدم.
انتهای پیام/ 141