به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، ماههای مهر و آبان روزهای پرخاطرهای برای همسر شهید «مهدی باکری» است. روزهایی که «صفیه مدرس» مهیای شروع یک زندگی خاص میشد و زندگیای که پایان مبارکی داشت و ختم به شهادت فرمانده لشکر عاشورا شد. خاطرهای از همسر شهید باکری را در ادامه میخوانیم.
«چند بار برنامهریزی کردیم تا سفری به مشهد داشته باشیم. اما آقامهدی آنقدر سرش شلوغ بود که نشد برویم. یک بار قرار بود باهم به مشهد برویم. در واقع آخرین زیارتی که آقامهدی میدانست زیارتی در کار نیست. او راه میرفت و فکر میکرد! میخواست حرف بزند، اما نمیدانست چطوری شروع کند. بالاخره سکوت را شکست و گفت: «صفیه! بنشین روی چهار پایه» نشستم. چهارزانو جلوی من نشست. دو دستم را در دستش گرفت و گفت: «اول بگو ناراحت نمیشی بگم؟!» گفتم: «بگو! ناراحت نمیشم.» گفت: «نه! قول بده!» گفتم: «باشه، قول میدم.» گفت: «حلام کن! من قول داده بودم مشهد ببرم یا تو را به سفر حج بفرستم، اما کار آنقدر زیاد است و سرم شلوغ که نشد برویم؛ و این بار هم نمیتوانیم برویم مشهد. حلالم میکنی؟» زرنگی کردم و گفتم: «تو هم من رو حلال میکنی؟» گفت: «حتماً» گفتم: «قول میدی اگه شهید شدی، شفاعتم کنی؟» گفت: «حتماً، حتماً».
منبع: فارس
انتهای پیام/ ۱۳۴