به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «عطر دلانگیز»، مجموعه بیانات و جلسات حضرت امام خمینی (ره) و حضرت آیتالله خامنهای (مدظلهالعالی) رهبر معظم انقلاب در رابطه با رزمندگان لشکر همیشه پیروز ۲۷ محمدرسولالله (ص) انتشارات ۲۷ بعثت، روانه بازار نشر شد.
این اثر مجموعهای از روایتها و دیدارهای رزمندگان لشکر ۲۷ محمدرسولالله (ص) با امام خمینی (ره) و امام خامنهای (مدظلهالعالی)، بیانات فرمانده کل قوا، تقریظهای رهبری را در ۲۶۰ صفحه شامل میگردد که به تازگی توسط انتشارات ۲۷ بعثت وابسته به سپاه حضرت محمدرسولالله (ص) چاپ و منتشر شده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
۷ اردیبهشت ۱۳۶۰
دیدار حضرت آیتالله خامنهای از منطقۀ دزلی و مریوان و دیدار با احمد متوسلیان
هفتم اردیبهشت ۱۳۶۰، آقای خامنهای که امام جمعۀ تهران بود برای دیدن دزلی آمد. چند روز قبل از آن، به ما اعلام کردند آقای چمران به سپاه اطلاع داده آقای خامنهای بعداً میآید. ما نمیدانستیم چه روزی میآید؛ بهخاطر امنیت ایشان اصلاً اعلام نمیکردند. فقط به ما گفتند چمران آمده است. ما بعداً فهمیدیم چمران دقیقاً بهخاطر برنامههای آقای خامنهای آمده بود.
یک روز خبر دادند آقای خامنهای به سپاه مریوان آمده و حالا میخواهد برود منطقۀ دزلی را ببیند. آن روز ایشان بهاتفاق برادر احمد آمد و از بیمارستان بازدید کرد. زمانی که آمدند، اصلاً زخمی عملیات نداشتیم. حتی یک ارتشی یا پاسدار نداشتیم که بگوییم مثلاً دل درد دارد و اینجا خوابیده است. فقط بومیها بستری بودند. رزمنده نداشتیم. به برادر احمد گفتیم: «شانس رو ببین. حالا که آقای خامنهای اومده، هیچ مجروحی نداریم.»
موقعی که خواستند به سمت منطقه حرکت کنند، برادر احمد گفت: «یه آمبولانس با یه پرسنل حاذق از بیمارستان دنبال ما بیاد، میخوایم بریم دزلی.» ممقانی، حمیده سلیمانی را همراه آمبولانس فرستاد. نیروی حاذق ما حمیده بود که سپاهی هم بود. از اینکه اینها داشتند به دزلی میرفتند، همه دلشان شور میزد. ما در حالت آمادهباش بودیم که اگر خدای نکرده اتفاقی افتاد، آمادگی داشته باشیم. نیم ساعت از رفتنشان گذشته بود که شش هواپیما در آسمان پیدا شد. شهر مریوان و پادگانش را زدند و دزلی را با خاک یکسان کردند؛ یک قله و یک روستای خیلی کوچک را بمباران کردند. صدای انفجار در کوه میپیچید و به گوش ما میرسید. ساعت تقریباً یازدهونیم بود. فکر کردیم حتماً همه کشته شدهاند. دیگر امیدی به برگشتن حمیده سلیمانی نداشتیم. خودش بعداً برایمان تعریف کرد: «اینقدر که خاک بلند بود و صدای انفجار میاومد، اصلاً نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم.»
(ایستاده تا همیشه؛ هشت روایت از احمد متوسلیان، فاطمه وفاییزاده)
تیر ۱۳۶۰
پاسداری مهدی خندان از بیت حضرت امامخمینی(ره)
[یک شب که مهدی خندان سر پُست گوشهای خوابش میبَرد، امامخمینی(ره) به پشتبام میآید و اسلحه او را برمیدارد و به جای او دو ساعت پاسداری میدهد]
تیرماه خونین سال ۱۳۶۰مهدی خندان، افتخار پاسداری از بیت امامخمینی(ره) در جماران نصیبش شد. یکی از شبهای گرم مردادماه سال ۱۳۶۰که مهدی از جماران به خانه بازگشت، برای مادرش ماجرای شگفتانگیزی را نقل کرد. مادر مهدی میگوید:
«... یک شب مهدی به خانه آمد و با خوشحالی و شور و شعف عجیبی به من گفت: ننه، دیشب که بچّهها داشتند کشیک میدادند، حضرت امام وارد حیاط منزل شد تا قدم بزند، بعد رفت سر وقت یکی از بچّهها و بعد، دو ساعت تفنگ به دوش، به جای او پاسداری داد.
مهدی این ماجرا را خیلی قشنگ تعریف کرد. به مهدی گفتم: مادرجان، خوشا به حال پدر و مادرش، خوشا به حال خودش. حالا مادر، بگو بدانم، این بچّه چند ساله بود؟ گفت: تقریباً هم سن و سال خودم. گفتم: ننه، آن پسر چه شکلی بود؟ از من رو گرداند و مختصر گفت: ننه، عجب چیزها میپرسید از آدم، خب یک بنده خدایی بود دیگر.»
حاج امامقلی خندان؛ پدر مهدی میگوید:
«... چند سال بعد از شهادت مهدی، یک روز برای دیدن دوستهای او به جماران رفتم. پاسدارها دورم حلقه زدند و گفتند: حاجآقا، آیا شما خبر داشتی امام به جای پسر شما پاسداری داده بود؟ بنده در این باره اظهار بیاطلاعی کردم.»
مصطفی عرب؛ تنها شاهد عینی این ماجرای شورانگیز، در خاطراتش گفته است:
«... یکی از افتخارات ما بچههای گردان هشت سپاه تهران، پاسداری از بیت حضرت امام در جماران است؛ یعنی بعد از اتفاقات تلخ چهارماه اول سال ۱۳۶۰، حضور در جماران واقعاً برای ما روحیهبخش بود. مخصوصاً آن اتفاق شیرینی که برای من و مهدی خندان پیش آمد. در یکی از شبهای گرم مرداد ۱۳۶۰، مکان پست نگهبانی من و مهدی، در بالای حسینیه جماران تعیین شده بود. هر کداممان یک قبضه اسلحه کلاشینکف و یک بیسیم دستی به همراه داشتیم. همان موقع، بعضی از بچهها هم داشتند داخل کوچه و حیاط منزل، نگهبانی میدادند. نگهبانی ما دو نفر فکر میکنم حوالی ساعت دو بامداد شروع شد. من در یک سمت پشت بام بودم و مهدی هم داشت در سمت دیگر آن، پست میداد. آن موقع حساسیت نگهبانی از بیت امام بسیار بالا بود. در حین نگهبانی و در سکوت نیمهشب آن منطقه، ناگهان صدای پایی توجه من را جلب کرد. ابتدا به ساکن، به نظرمان آمد یکی از مسئولین حفاظتی است که دارد برای سرکشی، به سمت ما میآید.
چشمم به مهدی خندان افتاد که در حالت نشسته، به دیوار پشتبام تکیه داده بود و اسلحهاش نیز در کنار او قرار داشت. ظاهراً مهدی در همان حالت نشسته خوابش برده بود. میخواستم صدایش کنم، اما دلم نیامد. احساس کردم خیلی خسته است. لحظهای بعد، با دیدن فردی که از پلهها بالا آمده بود، زبانم بند آمد. چشمانم از تعجب گرد شده بود. با خودم گفتم: یعنی دارم درست میبینم؟ دیدم حضرت امام به تنهایی و با همان لباس ساده و دمپایی وارد محوطه پشتبام حسینیه شد.
دست و پایم را گم کرده بودم و نمیدانستم چه کاری باید انجام بدهم. حضرت امام به من خسته نباشید گفت و کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد. همه دلهرهام از این بابت بود که مهدی را با آن وضعیت نبیند. اما قبل از این که من کاری انجام بدهم، آقا رفت بالا سر مهدی. ایشان به آرامی شال سفیدرنگ خودش را که شبیه چفیه بود بر روی مهدی انداخت و بعد اسلحه او را از کنارش برداشت. حضرت امام اسلحه را روی دوش خودش انداخت و در پشتبام مشغول قدم زدن شد. ایشان طوری قدم میزد، انگار دارد نگهبانی میدهد. نفس در سینه من حبس و اراده هر کاری از من سلب شده بود.
با این که بیسیم در دستم بود، امّا توان فشار دادن دکمه آن را نداشتم، تا به مسئول شب ماجرا را اطلاع بدهم. همینطور مات و مبهوت به امام نگاه میکردم و به مهدی که هنوز هم خواب بود، مانده بودم چهکار کنم. همه ما آمده بودیم تا از منزل امام حفاظت کنیم. امّا حالا میدیدم که خود آن بزرگوار دارد نگهبانی میدهد. داشتیم به زمان پایان نگهبانی نزدیک میشدیم و دلهره من هم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. دقایقی دیگر دو نفر از بچهها میآمدند تا جایگزین ما بشوند.
در همان لحظه، امام اسلحه را کنار مهدی قرار داد، شال خودش را برداشت و با من خداحافظی کرد و از پلهها پایین رفت. من مثل کسی که از خواب پریده باشد، متعجب و حیران اطرافم را نگاه میکردم. چند تا سیلی به صورت خودم زدم که مطمئن بشوم خواب نیستم. همان موقع مهدی بیدار شد و دستپاچه از من پرسید: مثل این که خوابم برده بود؟ گفتم: آره؛ آن هم چه خوابی! پرسید: چطور مگه؟ گفتم: تو خواب بودی و امام به جای تو نگهبانی داد. مهدی با تعجب چند قدم به من نزدیکتر شد و گفت: چی داری میگی؟ شوخی میکنی؟ گفتم: همین الان حضرت امام از پلهها پایین رفت. مهدی سراسیمه رفت سمت پلهها و گویا همانجا توانست حضرت امام را ببیند و دست ایشان را ببوسد.»
انتهای پیام/ 121