«ماجرای امروز» منتشر شد؛

روایت هشت شهید مدافع امنیت و فتنه

ماجرای امروز در کتاب اول خودش به روایت هشت شهید مدافع امنیت براساس برنامه‌ای درباره شهدای امنیت و فتنه؛ شهدایی از سال ۱۳۸۸ تا به امروز. ماجرای اول کتاب به شهید محمدحسین حدادیان می‌پردازد.
کد خبر: ۶۳۶۹۹۵
تاریخ انتشار: ۲۰ آذر ۱۴۰۲ - ۱۵:۳۵ - 11December 2023

به گزارش گروه فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، کتاب «ماجرای امروز» ماجرای حماسه و شهادت شهدای مدافع امنیت به قلم سمیه عظیمی ستوده توسط انتشارات ۲۷ بعثت روانه بازار نشر شد.

ماجرای امروز در کتاب اول خودش به روایت هشت شهید مدافع امنیت براساس برنامه‌ای درباره شهدای امنیت و فتنه؛ شهدایی از سال ۱۳۸۸ تا به امروز. ماجرای اول کتاب به شهید محمدحسین حدادیان می‌پردازد.

این کتاب مجموعه مکتوبی از ماحصل روزهایی است که ما چندنفر، تلخ ترین و شیرین‌ترین روزهای کاری‌مان را سپری کردیم؛ روزهایی که از ته دل خندیدیم و با تمام وجود اشک ریختیم، من جلوی دوربین و بچه‌ها، پشت دوربین.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

او برای ما کمتر از مادر نبود و ما هیچ‌وقت جای خالی مادرمان را حس نکردیم؛ اما به‌هرحال، بار سنگینی روی دوش پدرم بود. شرایطی که الان بعد از شهادت آقا پرویز درک می‌کنم.

روایت هشت شهید مدافع امنیت و فتنه

خانوادۀ مادرم مخالف ازدواج من بودند و می‌گفتند: «چرا بچۀ به این درس‌خونی رو می‌خوای زود شوهر بدی؟!» پدرم به مادربزرگم گفت که کامل تحقیق کرده‌ام و فهمیده‌ام آقا پرویز پسر خیلی خوبی است. بعد هم از آن‌ها خواسته بود بیایند و آقا پرویز را ببینند. وقتی آمدند و آقاپرویز را دیدند، حرفی برای گفتن نداشتند و همگی راضی شدند.

آقاپرویز آدم محترمی بود و احترام خاصی برای بزرگ‌ترها قائل بود. این احترام را همه می‌فهمیدند و به همین دلیل، مِهرش به دل همه می‌نشست.

ما ۵ مرداد ۱۳۸۵ عقدکردیم و دو سال نامزد بودیم تا درسم تمام شود. من متولد اردیبهشت ۱۳۶۹ هستم و تازه آن موقع پانزده سالم تمام شده بود. آقاپرویز هم نوزده‌ساله بود. تا آن روز فکر می‌کردم باید حدود بیست‌ویکی‌دو سالش باشد؛ اما روز عقد فهمیدم فقط نوزده سال دارد. پیش خودم خندیدم و گفتم اینکه خیلی بچه است!

آقا پرویز خیلی مهربان و دلسوز بود. توی خانه، پابه‌پای من کار می‌کرد. صبح می‌رفت سر کار و شیفت بود. بعد هم که می‌آمد خانه، کنار من ظرف می‌شست و جارو می‌کرد. هیچ‌وقت نمی‌گفت تو که از صبح در خانه‌ای، چه می‌کنی که ظرف‌هایت مانده است. می‌آمد و خودش شروع می‌کرد به شستن ظرف‌ها یا تمیزکردن خانه. موقع خانه‌تکانی عید هم طوری هماهنگ می‌کرد که خودش خانه باشد و بتوانیم باهم همه‌جا را تمیز و مرتب کنیم.

اوایل ازدواجمان، خانوادۀ همسرم با دایی‌شان به خانۀ ما آمدند. آقا پرویز وسایل پذیرایی و میوه و شیرینی را برای مهمان‌ها برد. دایی‌شان با خنده گفت: «ما تُرک‌ها رسم نداریم مرد توی خونه کار کنه.» آقا پرویز هم فوری جواب داد: «اون رسم شما بوده دایی! توی خونۀ ما، وقتی من هستم، خودم کارا رو انجام می‌دم.» خانوادۀ آقا پرویز هم مثل خانوادۀ من، اصالتاً اهل تبریز بودند.

ماجرا البته از زمان نامزدی‌مان شروع شده بود. پدر و مادر آقا پرویز دست‌ودل‌باز بودند و به همین دلیل، همیشه مهمان داشتند. یک ‌بار مراسمی بود که چند روز پشت‌سرهم مهمان‌‌ها در خانه‌شان بودند. من مدرسه می‌رفتم و فرصت نکردم یکی‌دو روز اول به آنجا بروم. روز سوم وقتی رفتم، آقاپرویز هم بود؛ چون شب قبل شیفت بود و آن روز، استراحت داشت. ظرف‌ها که جمع شد، دختردایی‌های آقا پرویز با خنده گفتند: «چون این دو روز نبودی، نوبت توئه که ظرفا رو بشوری.» من هم خندیدم و گفتم باشد.

هنوز دست به ظرف‌ها نزده بودم که آقا پرویز آمد توی آشپزخانه و گفت من خودم ظرف‌ها را می‌شویم. هرچه دختردایی‌هایش گفتند شوخی کردیم، به خرجش نرفت که نرفت. این شد که هربار در خانه‌مان مهمانی داشتیم، آقاپرویز خودش ظرف‌ها را می‌شست.

همین دختردایی‌هایش چند ماه قبل ‌از شهادتش آمده بودند خانۀ ما. بعد از شام، آقا پرویز رفت ظرف‌ها را بشوید. دختردایی‌هایش گفتند این ماجرا برای چند سال پیش بود؛ اما آقا پرویز قبول نکرد و خودش ظرف‌ها را شست. گفت: «راحله زحمت کشیده و غذا درست کرده و خسته شده. پس من باید ظرفا رو بشورم.» برایش فرقی نمی‌کرد چه‌کسی توی خانه است. بد نمی‌دانست کسی ببیند دارد ظرف می‌شوید یا جاور می‌کند.

درس‌خواندن من، شرط ضمن عقدمان بود. پس از نامزدی، هر دو دانشگاه قبول شدیم. من تهران قبول شدم و آقا پرویز تاکستان، رشتۀ شیمی پذیرفته شد. پدرم گفت هزینۀ دانشگاه را باهم می‌دهیم تا فشاری به زندگی شما وارد نشود؛ اما من دوست نداشتم غرور همسرم جلوی پدرم بشکند؛ به همین دلیل، از خیر درس‌خواندن گذشتم و قرار شد آقا پرویز درسش را ادامه بدهد. بعد از مدتی، شیمی را رها کرد و در رشتۀ حقوق تا کارشناسی ارشد ادامه‌تحصیل داد.

آن روزها به‌خاطر شیوع ویروس کرونا، شرایط کشور تغییر کرده و دانشگاه‌ها مجازی شده بود. بعضی از روزهایی که آقا پرویز شیفت بود و کلاس داشت، من در خانه، درس‌ها را می‌خواندم و گاهی جواب سؤالات استادشان را می‌دادم. بعدها آقا پرویز به همه می‌گفت: «کارشناسی ارشد من رو خانمم گرفته.»

من از درس‌خواندن خودم گذشتم؛ چون درس‌خواندنش را دوست داشتم. شاید ادامه‌تحصیل، تغییری در شرایط زندگی من ایجاد نمی‌کرد؛ اما آگاهی آقا پرویز از مسائل حقوقی، باعث شده بود در کلانتری، راهنمای همه باشد. آقا پرویز کمک‌حال خیلی‌ها بود، از کادر کلانتری گرفته تا مراجعین.

به نظرم دوست‌داشتن، هربار به‌شکلی خودش را در زندگی نشان می‌دهد. ازدواج من با آقا پرویز بیشتر عقلانی بود تا عاشقانه، ولی توی زندگی، با رفتارهایش کاری کرد که من عاشقانه دوستش داشته باشم. به‌جای اینکه خودم و موفقیتم را ببینم، فقط او را می‌دیدم؛ موفقیتی که ثمره‌اش را در کمک به مردم مشاهده می‌کردم. شاید این زیباترین نقطۀ عشق باشد.

گاهی که نمره‌های آقا پرویز می‌آمد، سربه‌سرش می‌گذاشتم و می‌گفتم: «آخه کی توی مقطع کارشناسی ارشد، نوزده و بیست می‌گیره!» این نمره‌ها برای کسی که حجم کارش خیلی زیاد بود، آن هم با دو تا بچه، اتفاق مهمی بود. وقتی نمره‌هایش را می‌دیدم، تلاش می‌کردم در مسیر درس‌خواندن کمکش کنم. شب‌های امتحان، توی خانه سکوت برقرار می‌شد. من، امیرعلی و حلما را بیرون می‌بردم تا آقا پرویز بتواند درس بخواند یا آن‌ها را به پارکنیگ می‌بردم تا باهم بازی کنیم.

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها