پدر شهید اهل سنت سلمان برجسته:

اگر چندین پسر داشتم همه را به سوریه می‌فرستادم/ داعشی ها یک مسجد اهل سنت در سوریه را نجس کردند

این روایت تک تیرانداز اهل سنتی است که به همراه فرزندش برای دفاع از اسلام به سوریه رفته و امروز برای دفن فرزند شهیدش به ایران آمده است و میگوید که بازمیگردد.
کد خبر: ۶۵۳۸۹
تاریخ انتشار: ۱۹ دی ۱۳۹۴ - ۰۹:۰۵ - 09January 2016

اگر چندین پسر داشتم همه را به سوریه می‌فرستادم/ داعشی ها یک مسجد اهل سنت در سوریه را نجس کردند

به گزارش دفاع پرس از سیستان وبلوچستان، زیارتگاه دختر 3 ساله حسین و خواهر سید و سالار شهیدانی است که 40 منزل را به اسارت طی کرد تا رسوایی یزیدیان را تا قیامت فریاد کند هزار و 400 سال گذشته گویی بار دیگر زینب دلش هوای کربلا کرده که یزیدیان زمان خنجر به روی حرمش کشیده اند تا فریادهای اسلام به هزار و 400 سال بعد نرسد.

این روز ها هزاران نفر در راه دفاع از اسلام ناب محمدی(ص) و خط مقاومت در برابر استکبار و صهیونیزم بین الملل داوطلبانه به خط مقدم مبارزه در سرزمین سوریه شتافته اند تا خدچه ای به اسلام ناب محمدی (ص) وارد نشود.

به سراغ پیرمرد 55 ساله مدافع اسلام در مقابل تکفیری ها، می رویم همان که سربند دفاع از اسلام را نه تنها برای خود بست، بلکه گره ای هم به سربند عصای پیری اش سلمان زد تا امروز سلمان بر روی دست های مسلمانان تشییع و در خانه ابدی اش آرام بگیرد.

او آمده است تا فرزند شهیدش را دفن کند و دوباره به صف مدافعان اسلام در سوریه بپیوند. "پندوک برجسته" یکی از مردمان اهل سنت از دیار سیستان و بلوچستان است که به همراه فرزندش برای دفاع از اسلام در برابر تروریست های تکفیری داوطلبانه به سوریه رفته است او پدر "شهید سلمان برجسته" است، کهاز خاطرات مقابله با تکفیری ها می گوید.

وی با بیان اینکه 2 فرزند پسر و 4 دختر دارد می گوید: سلمان پسر بزرگم بود که همراه من با عشق برای رضای خدا و امنیت ایران و اسلام به جنگ با تکفیری ها رفت.

وی با اشاره به حضورش در جنگ 8 ساله دفاع مقدس و عملیات های مهران و فاو، ادامه می دهد: در شهرداری بنت مشغول به کار بودم که خبر شدم می شود داوطلبانه به سوریه برای دفاع از اسلام رفت لذا از شهرداری استعفا داده و به عشق اسلام وارد دسته های رزمی شدم و در آنجا به همراه فرزندم تک تیر انداز بودم.
این پدر شهید اهل سنت می گوید: روزی که بار سفر بستم فرزندم سلمان هم پیشقدم شد و خواست او را هم با خود ببرم که مانع نشدم و از حرفش استقبال کردم اما همسرم گفت یا خودت برو یا سلمان را بگذار برود هر دو با هم نروید.

او ادامه می دهد: همسرم را آرام کرده و گفتم دوست داری روزی داعشی ها وارد خانه ما شوند و فرزندت را جلویت سر ببرند و آزارش دهند؟ و چیزی از اسلام باقی نماند؟ بگذار برویم از شما و اسلام دفاع کنیم اگر آمدیم که با خوشی باز هم در کنار هم زندگی می کنیم اما اگر باز نگشتیم خوشحال باش که همسرت در راه رضای خدا و دفاع از اسلام رفت و شهید شد.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار