به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «محسن میرزایی» که بهترین سالهای جوانیاش را در اردوگاههای رژیم بعث عراق سپری کرده است از رزمندگان افغانستانی دوران دفاع مقدس، خاطرهای از چهار سال مخوف اسارت را روایت کرده است که در ادامه میخوانید.
خدا لعنت کنه نگهبان خبیث، بدترکیب و زشتصفت، علی جلاد یا علی کابلی را، این نگهبان از هفت دولت آزاد بود و به بهانههای الکی خیلی از اسرا بخصوص مرا با آن چوب بزرگ ضخیمی که داشت کتک میزد. این نامرد در بند ۳ که بودم هر روز مرا بخاطر چهرهام که شبیه ژاپنیها یا کرهایها بود بطور خاص کتک میزد.
یک روز علی کابلی صدایم زد و گفت: محسن کوری! (محسن کُرهای) رفتم پیشش و پا کوبیدم و گفتم: نعم سیدی! نامرد بیوجدان، همینطوری و بدون هیچ دلیلی یک سیلی محکم به صورتم زد که در عمرم چنین سیلی محکمی نخورده بودم!
یک اسم که نداشتم، چند تا اسم داشتم: محسن نادر، محسن کوری، محسن یابانی (ژاپنی)، محسن فیلیبینی، محسن مغول، البته هیچکدام از اسامی گفته شده اسم من نبود. اینها القابی بود که بعثیها از ابتدای اسارت بخاطر چهرهام به من دادند. اسم من ایرانی نبودنم را معلوم نمیکرد، ولی اسم پدرم هویت افغانی من را آشکار میکرد. من محسن میرزایی فرزند ناظرحسین و اسم پدربزرگم میرزاحسین بود؛ و من بخاطر اینکه هویتم فاش نشود و علیه جمهوری اسلامی تبلیغات سوء نشود از روز اول تا آخر اسارت و حتی موقع آزادی هم به نام فقط محسن نادر بودم و حتی موقع آزادی رادیو مشهد نامم را محسن نادر اعلام کرده بود و به همین خاطر خانوادهام نمیدانستند محسن نادر همان محسن میرزایی است!
من یک نیروی رزمنده ساده و داوطلب غیرایرانی واحد اطلاعات و عملیات و غواص لشکر ۵ نصر مشهد بودم و موقع اسارت یک کالک، چند کلمه کد رمز در زیر لباس غواصیام و یک پرچم یا ابوالفضل العباس (ع) هم همراهم بود که در صورت فتح خاکریزهای دشمن روی خاکریز نصب کنم، همچنین از همه مهمتر وصیتنامهام همراهم بود که در زیر لباس غواصی داخل پلاستیک گذاشته بودم و در وصیتنامهام هویت افغانیام را نوشته بودم.
در وصیتنامه بعد از چند خط نوشته بودم اینجانب محسن میرزایی فرزند ناظرحسین اهل کشور افغانستان با آگاهی کامل و بخاطر دفاع از اسلام و انقلاب در چندین نوبت به جبهههای حق علیه باطل اعزام شدم و بارها مجروح شدم و بارها به شهادت نزدیک شدم و ...
خلاصه آنچه که مهم بود افشای هویت غیر ایرانیام بود که اگر خدای نکرده نیروهای ارتش بعث صدام متوجه هویت افغانستانی من میشدند معلوم نبود چه بلایی سر خودم و همرزمانم میآمد، ممکن بود هم برای خودم و هم برای همرزمانم که با هم اسیر شده بودیم دردسر زیادی ایجاد میشد. همچنین بخاطر هویت غیر ایرانیام تبلیغات فراوان میکردند و از حقیر علیه ایران اسلامی تبلیغ سوء میکردند و خدا را شکر که تا روز آخر و آزادی، دشمن متوجه هویت اصلیام نشد.
البته خودم در مدت ۴۴ ماه اسارت در اردوگاه تکریت ۱۱ و استخبارات و در زندان الرشید همیشه از این بابت ترس و دلهره داشتم که دشمن متوجه هویتم نشود و با هر سوت غیرعادی فکر میکردم سوت زدن نگهبانها بخاطر حقیر باشد و متوجه هویتم شدهاند!
انتهای پیام/ 141