به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، کتاب «زخمهایم را نبندید» روایت داستانی از زندگی آزاده سرافراز «علی اکبر شفیع زاده» به قلم «طوبی زارع» توسط «خط شکنان» اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس یزد چاپ و منتشر شده است.
چاپ اول این کتاب در زمستان ۱۴۰۲ در ۱۶۸ صفحه به زیور طبع آراسته شده است.
بخشی از متن کتاب:
«به یاد مادر»
قصه زندگی همه در گورستان به نقطه آخر میرسد؛ اما در کنار مزار مادرم زندگی برای من شروع شد. معنی تلخی زندگی بدون مادر را، آن هم در سه سالگی، میان گورستان میان گریههای تشییع کنندگان فهمیدم. این گونه بود که کودکی من ذره ذره با خاکهایی که روی کفن مادرم در میان قبر میریختند، آغشته شد.
صدای گریه زنهای همسایه، لرزش شانههای پدرم و نوای ساکت و تلخ گورستان تبدیل به اژدهای مخوفی شده بود که کودکی مرا به یکباره میبلعید. حالا که به آن روزها فکر میکنم با خودم میگویم عجیب است که برای هر کسی روشنترین نقطه زندگی یعنی شادیهای کودکی، اما برای من تاریکترین نقطه عمر همان روز بود روزی که به من آیندهای سخت و طاقت فرسا را نوید میداد.
انگار مادرم از وسط گور برخاسته و میان جمعیت مرا در آغوش کشیده و در گوشم زمزمه کرده باشد علی اکبرم باید از همین روز، باور کنی که زندگی روی سختش را به تو نشان داده است. باید خودت را برای عمری زجر و رنج آماده کنی. سال ۱۳۴۵ بود و سه سالگی من و سرمای گورستانی در حوالی محله چهارصد دستگاه کرج نسیم همیشه با نوازش همراه است؛ اما من از این نسیم سرما، سیلی میخوردم و بی صدا در نگاههای جمعیت، کند و کاو میکردم.
نمیدانستم دنبال چه چیزی میگردم. شاید دلم میخواست» یکی از آن زنهاییکه صورتش را زیر چادر سیاهش پوشانده و شانههایش میلرزدء» برای لحظهای آن پارچه سباه را کنار بزند و منببینم که او مادر خودم است! شاید میخواستم» کسی تکانم دهد و از جا بپرم و ببینم همه این صحنهها خوابی بیش نبوده است. سه برادرم را میدیدم که گوشهای از گورستان بر خاک سرد. ء تکیده بودند و مثل پرندهای پرشکسته سر در خویشفرو برده بردند. خواهرانم غریبانه سر بر خاک مزار مادر گذاشته بودند و ضجه میزدند.
به چشمهای پدرم خبره شدم. چشمهایی سرخ و خیس! انگار یک حفت گنجشک بیجان میان کاسه چشمهایش آشیانه کرده بودند. پدرم» گریه کرده بود. این یعنی تصویری از فروریختنیک کوه! اولین باری بود که چشمهای او را آن طور سرخ و اشک آلود میدیدم؛ اما هنوزنتوانسته بودم عمق این فاجعه را درک کنم. هنوز معنی گریهها و ضجههای اطرافیان را و بدتر از همه معنای خوابیدن مادر میان پارچهای سفید» زیر خروارها خاک را درک نکرده بودم.
انتهای پیام/