به گزارش دفاع پرس از کرمان، اسحاق دریجانی فرزند ابراهیم، سال ۱۳۳۸ در بم به دنیا آمد. او از معدود دانشجویانی بود که در دوران سخت و غربت ستم شاهی و در زمانی که به جرات میتوان گفت که دانشجوی مسلمان بودن و اعتقاد به روحانیت و نماز خواندن جرم بود، مردانه در سنگر دفاع از اسلام فعالیتهایش را آغاز کرد و به جمع دانشجویان مسلمان دانشگاه پیوست و از اولین چهرههای الگوی اخلاق، تعهد و رفتار در بین دانشجویان مسلمان بود. درسال ۵۹ وارد سپاه شد و به جبهههای حق علیه باطل شتافت و سرانجام در نزدیکیهای پل مارد بود که هدف اصابت خمپاره دشمن قرار گرفت و در تاریخ 5 مهرماه سال ۱۳۶۰ شربت شهادت نوشید.
در ادامه گوشهای از خاطرات دوران انقلاب و جنگ شهید اسحاق دریجانی را باهم مرور میکنیم:
در جریان مبارزات انقلاب مدتی ناپدید شد
در جریان مبارزات انقلاب مدتی ناپدید شد، هیچکس از او اطلاعی نداشت، ما همه نگران حالش بودیم، ولی نمیدانستیم که ساواک همیشه دنبالش است تا او را دستگیر نماید. مادرم خیلی بیتابی میکرد تا این که بعد از یک هفته بازگشت و وقتی حال مادرم را آنچنان پریشان و نگران دید، خیلی ناراحت شد ولی او به هیچکس از بابت غیبتش چیزی نگفت.
مجسمه منفور شاه را پایین کشیدند
در مهر یا آبان ۵۷ تصمیم گرفته شد که مدارس تعطیل شوند. قرار شد بعد از تعطیلی مدارس بم، به سمت آموزش و پرورش حرکت نماییم و از آن جا به میدان مرکزی شهر، جایی که مجسمه شاه قرار داشت و الان میدان امام نامگذاری شده است، برویم. ما به آنجا رفتیم. اسحاق و جمعی از برادران میخواستند مجسمه شاه را پایین بیاورند، عوامل رژیم شاه و پلیس به جان مردم افتادند و ماشینهای مردم را به آتش کشیدند،ولی مردم سرانجام با تلاش و جانفشانی خود، مجسمه منفور شاه را پایین کشیدند، و هر قسمت از این مجسمه به یک گوشه شهر رفت و طرفداران شاه هم جرات نمیکردند کاری انجام دهند. بعد از این هم در مبارزه با افراد ضد انقلاب و مبارزه با اشرار و ایجاد امنیت شهر فعالیت میکرد.
اطلاعیههای امام را به هوا پرتاب کردند
در مسجد جامع و مساجد دیگر بعد از تمام شدن نماز، خادم مسجد چراغها را خاموش میکرد و اسحاق به همراه چند نفر دیگر اطلاعیههای امام را به هوا پرتاب میکردند تا در بین مردم پخش شوند، در این تاریکی کسی نمیفهمید که چه کسی آنها را پخش کرده است. او هم چنین به همراه دوستانش مخفیانه پوستر به در و دیوارها میچسباند، یک بار هم در همین رابطه دستگیر شد. این مربوط به همان زمانی میشود که اسحاق مدتی ناپدید شد و کسی از او خبر نداشت و بعد از پیدا شدنش خودش گفت که جلو مسجد جامع قدمگاه وقتی که پوسترها را چسباندم دستگیر شدم.
رابط فعال بین جوانان، دوستان
در جریان انقلاب، او تنها رابط فعال بین جوانان، دوستان، اقوام و آشنایان بود. اطلاعیهها و اعلامیههای امام را به هر نحو ممکن به مشتاقان میرساند، هیچکس نمیدانست که این اطلاعیهها و اعلامیهها را ایشان از کجا دریافت میکند. در اوج پیروزی انقلاب فعالیتشان افزایش یافت. روز و شب برایش یکی بود. گاهی بعد از نیمههای شب، از کرمان به بم میآمد، مأموریت اش را انجام میداد و صبح زود هم در کلاس درس دانشگاه حاضر میشد. بعد از انقلاب هم در میان اعضای اولیه سپاه پاسداران شهرستان بم از نظر روشنگری و تحلیل گری در مسائل سیاسی، همتایی نداشت. در تشکیل سپاه پاسداران و کمیته نقش به سزایی داشت.
دربیداری و ارشاد مردم نقش به سزایی را ایفا مینمود
در بیداری و ارشاد مردم نقش به سزایی را ایفا مینمود و یکی ازبنیان گذاران انقلاب در بم و نرماشیر بود، در آن موقع با ارشاد مردم و معلّمان، باعث شد تا معلّمان، مدارس را تعطیل کنند و با مردم بر اساس آیههای قرآنی و سخنانی از رسول اکرم و ائمه سلام الله علیه سخن میگفت و در آگاهی افکار آنان میکوشید و به حاکمیت عدالت حضرت علی علیه السلام در جامعه تاکید داشت. خطبههای حضرت علی علیه السلام را که در نهج البلاغه آمده بود به خوبی برای دیگران تجزیه و تحلیل میکرد، و دیدگاه آنها را نسبت به انقلاب روشنتر مینمود.
تمام زندگی او مبارزه بود
در دوران دانشجویی تمام وقت خود را در راه پیروزی انقلاب و به ثمر رساندن آن سپری میکرد و بعد از انقلاب هم در ایجاد سپاه و بسیج و زمانی هم که جنگ شروع شد، در پشتیبانی نیروها، ارشاد افراد و اقوام و دوستان اهتمام داشت. تمام زندگی او مبارزه بود.چهرههایی را که به امام خمینی علاقه داشتند، شناسایی مینمود و برای آنان جلسه تشکیل میداد و باورهای عمیق اعتقادی در آنها ایجاد میکرد.
ازعلاقهٔ شدیدش به انقلاب و امام وارد سپاه شد
اوایل سال ۵۹ بود که ایشان وارد سپاه شد. وقتی که من علت آمدن او را به سپاه جویا شدم در پاسخ، علاقهٔ شدیدش به انقلاب و امام را عنوان کرد و گفت: چون دانشگاهها، در شرف تعطیل شدن است، من هم دوست داشتم که در یکی از نهادها و سازمانهای انقلابی فعالیت کنم،چون نهادی را مقدستر و انقلابیتر از سپاه ندیدم، به همین جهت وارد سپاه شدم.
شب بچهها به نوشتن وصیت نامه پرداختند
ما بهاتفاق سه گروهان عازم جبههها شدیم، اسحاق به عنوان فرمانده یکی از گروهان ها انتخاب شد، فرماندهی عملیات بر عهده من بود، سرپرستی یک گردان هم بر عهده شهید بزرگوار آقای همایون فر بود... ما در نخلستانهای اطراف آبادان مستقر شدیم. تقریباً ساعت یازده و نیم شب چهارم مهرماه ۶۰، شبانه یکی از مسئولین خط، جناب آقای حمزه که خود این بزرگوار دو روز قبل از عملیات تازه ازدواج کرده بود و در همان شب در ابتدای عملیات به شهادت رسید، به ما اطلاع داد که برادران را برای عملیات آماده کنیم. آن شب بچهها به نوشتن وصیت نامه پرداختند. در نیمه شب ۵ مهرماه، دستور عملیات داده شد، اولین گروهانی که عازم خط شد گروهان اسحاق بود، به فواصل زمانی اندک، سه گروهان دیگر نیز عازم خط شدند. عملیات به گونهای بود که کنترل دست فرمانده نبود زیرا برای اولین بار بود که در شب تاریک، عبور از میدان مین و سیمخاردار، عملیاتی را با این گستردگی آغاز کرده بودیم. دشمن غافلگیر شده بود و تا آن جا که میتوانست و مهمات داشت، از طریق کاتیوشا، توپخانه و گلوله و خمپاره دیوانهوار منطقه را زیر آتش گرفته بود؛ ما فقط صدای الله اکبر این جوانان غیور را میشنیدیم. ایثار و شهادت طلبی و بزرگواری و از جان گذشتگی این عزیزان بود که باعث شد عملیات ثامنالائمه با موفقیت انجام شود، روز بعد خبر شهادتش را شنیدم.
از همه بچهها حلالیت طلبید و گفت که این بار شهید میشوم
موقع خداحافظی، از همه بچهها حلالیت طلبید و گفت که این بار شهید میشوم. دوستان نقل میکنند که او شجاعانه جنگید و میگفت که باید پل مارد را از دست عراقیها در آوریم و از آن رد شویم و به خرمشهر برسیم. در نزدیکیهای پل مارد بود که هدف اصابت خمپاره دشمن قرار گرفت و در تاریخ 5 مهرماه سال ۱۳۶۰ شربت شهادت نوشید.
قرار بود جنازه اسحاق را صبح فردا بیاورند
قرار بود که جنازه اسحاق را صبح فردا بیاورند. آن شب من تا صبح نتوانستم بخوابم و هنگام خواب یک لحظه در حال خواب و بیداری اسحاق به نظرم آمد، تا خواستم صدایش کنم و بلند شوم، دیدم کسی نیست. صبح حدود ساعت ۹ پیکر پاک این دوشهید یعنی اسحاق و اصغر اباذری را به روستای توکل آباد آوردند.
تمام بدن پسرم را بوسیدم و زیارت کردم
وقتی پیکر پسرم را دیدم، گفتم: تو را در راه خدا و قرآن دادم، الهی خداوند تو را بپذیرد و قبول کند. پیکرشان را از آن جا به بهشت زهرا حرکت دادند. در بهشت زهرا سر صندوق را برداشتند تا من کاملاً پسرم را ببینم. تمام بدن پسرم را بوسیدم و زیارت کردم. قسمتهایی از بدنش زخمی شده بود، جای گلوله کاملاً مشخص بود. او را با همان لباسهای مقدس سپاه که به تن داشت به خاک سپردند.