آزاده فریدون همتی:

دوران اسارت دوران اخلاص، ایثار و ازجان‌گذشتگی بود

«همتی» گفت: دوران اسارت برای ما اسرا با وجود تمامی سختی‌ها و شکنجه‌هایش بهشت بود و زیبا؛ چراکه در آنجا هر چه بود اخلاص، ایثار و از جان‌گذشتگی بود.
کد خبر: ۶۸۵۱۵۲
تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۰:۳۱ - 17August 2024

روایتی از ناگفته‌ها و خاطرات خواندنی یک آزاده سمنانی

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از سمنان، ۲۶ مردادماه سال ۱۳۶۹ یکی از روز‌های به یادماندنی در تاریخ ایران اسلامی بود. روزی که اولین گروه آزادگان ایرانی پس از سال‌ها اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق با ورود به کشور به جمع خانواده‌های خود بازگشتند. به همین مناسبت هرسال چنین روزی به نام آنها که به گفته مقام معظم رهبری ذخیره بزرگ الهی هستند نامگذاری شده است.

«فریدون همتی» متولد ۱۳۴۱، جوان ۲۰ ساله‌ای که از استان سمنان به جبهه‌های نبرد رفته و پس از شرکت در چند عملیات به اسارت دشمن بعثی درآمده است و ۶ سال از عمر خود را در زندان‌های عراق گذرانده است.

در ادامه گفتگو با این آزاده ارجمند را می‌خوانیم:

خودتان را معرفی و بگویید کی و چگونه به جبهه رفتید؟

فریدون همتی متولد سال ۱۳۴۱ در سمنان هستم و ۷۰درصد جانبازی دارم؛ ۲۰ سالم بود که برای حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل راهی مناطق عملیاتی شدم.

ماجرای اسیر شدنتان به چه شکل بود؟

بنده در عملیات بدر در سال ۱۳۶۳ مجروح و اسیر شدم. من جزو لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع) و  گردان امام موسی بن جعفر (ع) بودم.

اما ماجرای اسارتم از این قرار بود که شب بیستم اسفند سال ۱۳۶۳ در جریان عملیات بدر لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع) به تمام اهداف موردنظر خود در مواجهه با دشمن دست‌یافته بود؛ سلاح دشمن زرهی و سلاح ما تیربار و آرپیچی هفت بود. از آنجایی که یک جناح ما لشکر ولی‌عصر (عج) دزفول بود و نتوانسته بود در مقابل زرهی بعث عراق مقاومت کند و به اهدافش برسد بنابراین از همان‌جا به لشکر ما دشمن یکی دو بار پاتک زد تا لشکر را محاصره کند. روز بیست و یکم بود که با مقاومت نیرو‌ها دشمن عقب‌نشینی کرد تا روز ۲۵ اسفند که دشمن با عملیات پاتکی بسیار قوی از زمین و هوا و تانک توانست از جناح لشکر ولی‌عصر ما را دور بزند و به این صورت بود که تعداد بسیار زیادی شهید دادیم و تعداد بسیاری از نیرو‌ها نیز مجروح شدند و دیگر نیروی برای نمانده بود که بتواند کاری از پیش ببرد و دشمن کل منطقه را به محاصره خود در آورده بود.

عراقی‌ها تا صبح آن منطقه را آتش‌باران کردند و من هم مجروح در جوی آبی افتاده بودم و با توجه به جراحت‌هایی که داشتم مدام از هوش می‌رفتم و وقتی به هوش می‌آمدم اوضاع دوستان و همرزمان شهیدم را که کنار من افتاده بودند را‌ می‌دیدم و واقعاً صحنه کربلا را در ذهنم تداعی می‌کرد.

 نیرو‌های بعث عراق هر چه مجروح می‌دیدند تیر خلاص می‌زدند و من همه اینها را به چشم خود می‌دیدم. دو روز گذشت و من همچنان تشنه و مجروح در جوی آب بودم؛ دیگر از درگیری و جنگ خبری نبود و صدای هیچ جنبنده‌ای نمی‌آمد. بعد از دو روز امدادگران عراقی که آمده بودند به دنبال مجروحان خود می‌گشتند به من که رسیدند دیدند تکان می‌خورم؛ من به آنها گفتم آب آب... خلاصه اینکه کلی از من سؤال پرسیدند که مذهبت چیست.

به نیرو‌های بعث عراقی این‌گونه گفته بودند که ما مجوس هستیم و ریختن خونمان حلال است، وقتی فهمیدند که من مسلمان و شیعه هستم در عین تعجب پانسمانم کردند و خواستند بلندم کنند که من را ببرند نتوانستند و رفتند و یک نیروی کمکی آوردند، نیرویی که آوردند تا من را دید گفت رهایش کنیم تیر خلاص به او بزنید و تمام؛ که با هم دیگر سه نفر بحث کردند و خلاصه آن فرد سوم را متقاعد کردند که به من کاری نداشته باشد؛ باز خواستند سه نفری من را بلند کنند و ببرند که نتوانستند. منطقه‌ای که من در آن در آن بودم دور تا دور زمین کشاورزی بود و خودرو نمی‌توانست بیاید و ناچار باید من را می‌بردند تا به خودروی حمل مجروحین برسانند؛ همان‌طور که گفتم نتوانستند سه نفری من را بلند کنند جراحتم بسیار زیاد بود و به همین خاطر باز رفتند و نیروی دیگری برای کمک آوردند. این نفر چهارم بسیار قد بلند و درشت‌هیکل بود و مسلح؛ او نیز تا مرا دید که ایرانی هستم کلی جر و بحث کردند که باید کشته شود و اسلحه‌اش را به طرف من گرفت من هم با دستم اسلحه را به سمت قلبم بردم گفتم بزن خلاصم کن. نمی‌دانم چه شد که اسلحه را از روی من برداشت و بر دوشش انداخت.

اولین برخورد دشمن با شما در لحظه اسارت چه بود؟

و از اینجا اسارت من آغاز شد. من را به جهت جراحات زیادی که داشتم به قرارگاهی بردند تا پانسمانم کنند؛ کسی که پانسمان می‌کرد از قضا مترجم هم بود اسمش را پرسیدم شیعه بود و برادرش در دست رزمندگان ما به اسارت در آمده بود. به من می‌گفت شما اسرای ما را می‌کشید و می‌بینی که ما شما تیمار می‌کنیم؛ و من گفتم این‌طور نیست و بعد از کلی بحث و گفتگو با همدیگر در حین اینکه مرا پانسمان می‌کرد کمی آرام گرفت، او به من گفت از اینجا تو را به استغفارات می‌برند. البته من هم آنجا هستم، چون مترجمم. حواست باشد هر چه سؤال کردند بگویی نمی‌دانم و گفت می‌دانم علیه جمهوری اسلامی چیزی نمی‌گویی ولی علیه اینها هم چیزی نگو وگرنه کارت با کرام‌الکاتبین است و تو را می‌کشند.

بعد از استغفارات من را ابتدا به بغداد و سپس به تموز بردند و ۶ سال من در اردوگاهی در آنجا اسیر بودم.

رحلت امام خمینی (ره) چه تأثیری بر اسرا گذاشت؟

تلخ‌ترین لحظات اسارت فوت امام خمینی (ره) بود. تا موقعی که ایشان زنده بودند، بچه‌ها دل زنده بودند و روحیه خاصی داشتند ولی امام که فوت کردند تحمل این قضیه برای اسرا بسیار سخت و مشقت بار بود حتی عراقی‌ها هم این را متوجه شده بودند و چند روزی از ترس به طرف ما نمی‌آمدند.

شیرین‌ترین خاطره شما از این دوران؟

الان که فکر می‌کنم می‌بینم کل آن دوران شیرین بود در عین تمامی سختی‌ها و شکنجه‌هایی که به همراه داشت، اما برای ما بهشت بود، چراکه همه‌اش ایثار و اخلاص و از خودگذشتگی بود. این حرف شعاری نیست و قابل درک نیست و تنها من نمی‌گویم، تمامی یادگاران آن دوران سخت به این مسأله اذعان دارند.

اگر برای بقیه رزمندگان دوران جنگ هشت ساله بوده است برای ما اسرا ۱۰ دوران دفاع مقدس است. ما در طول دوران اسارت نیز در جنگ با نیرو‌های بعث عراق بودیم نه با سلاح بلکه به فکر و ذکر و فرهنگ و ایمان.

روایتی از ناگفته‌ها و خاطرات خواندنی یک آزاده سمنانی

روایتی از ناگفته‌ها و خاطرات خواندنی یک آزاده سمنانی

روایتی از ناگفته‌ها و خاطرات خواندنی یک آزاده سمنانی

روایتی از ناگفته‌ها و خاطرات خواندنی یک آزاده سمنانی

روایتی از ناگفته‌ها و خاطرات خواندنی یک آزاده سمنانی

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها