گروه استانهای دفاعپرس- «ابوالقاسم محمدزاده» پیشکسوت دفاع مقدس؛ تازه غروب خاکستری روز دوشنبه رنگ باخته بود و شب میآمد که آرامآرام، پرده سیاهش را روی سرِ شهر بکشد و چراغهای خیابان یکییکی روشن شوند. هوا تاریک شد و چراغها روشن. نه شهر از حرکت مانده بود و نه جمعیت از آمد و شد. پرچم هیئت بالا بود و چراغهایش روشنتر از همیشه.
هیئتیها یکییکی میآمدند و بازار آبدارچی هیئت داغ داغ بود. سروصدا نبود و اگر هم بود اینجا نبود. اینجا شور بود و هیجان عاطفهها، عشق بود و احساس که از در و دیوار هیئت میریخت. سروصدا اینجا نبود. اگر بود در آن گوشه شهر، در خیابان هفتم بود که آرامآرام، به این سمت کشیده میشد.
آدم هیچوقت فکر نمیکند که یک اتفاق ساده میتواند زندگیاش را زیررو کند و معادلاتش را بهم بریزد. محمدحسین حدادیان را همه میشناختند. هیئتی بود و پای کار. تازه شناخته بودمش. به او نگاه کردم، هاجوواجتر از خودم به انتهای خیابان زل زده بود. انگار چیزی راه گلویم را بست که نمیتوانستم حرف بزنم. اما برعکس من، عشق داشت. بصیرت داشت و دلبستگی. دلم میخواست دستم را بگیرد و در آن لحظه بهم ریختهگیام بگوید؛ تو هم مثل من باور نمیکنی؟
من باور نکردم. اما او باور کرده بود. اصلاً مگر چنین چیزی ممکن است!. مثل امروز را خیلی دیده بودم، اما او نه. اما آنچه امروز میدیدم با دیدههایم فرق داشت. اصلاً محمدحسین با تمام آنهایی که دیده بودم فرق داشت.
عقلم تو دودوتا چهارتا گیر کرده بود. دلم آشوب بود. دستم میلرزید. بدنم گر گرفته بود. اطرافم را نگاه کردم. روی جدول کنار پیادهرو ایستادم. ماشینی از دور، روی صورت خیابان ناخن کشید و صدایش میان صدای جمعیت گم شد. تمام صحنهها، اتفاقها در کسری از ثانیه رخ داد. صداهای گنگ و مبهمی میان سرم پیچد. صدای جمعیت میان صدای بلند لاستیک ماشین گم شده بود. چشمهایم را بستم. صدای شلیک به گوشم رسید.
انگار جمعیت بلندگو قورت دادهاند. صدا که نبود، هیاهو بود و هوار؛ و میانش فحش و ناسزا. تعجب کردم. چیزی که نباید بشنوم را شنیدم. تسبیح انتظارم نخ پاره کرد از تعجب!
این روزها، میان همه فشارها و هجمههای داخلی و خارجی، دلزدگی سراغ آدم میآید، اگر راهنما و مریدی نباشد. میان دلزدگی و هجمه فرهنگی، باید علت و سببی برای برگشت به راه درست و مسیر حقیقت باشد. گوش تیز میکنم تا از میان آن همه صدا، میان آن همه جمعیت، کسی را پیدا کنم که آشنا باشد و به چشمم بیاید.
انگار تابوت مردهای را برشانه میبردند. تازه توی هیئت گفته بودند که به اینجا بیاییم. اما تابوت نبود. میایستم بالای جدول و قدبلندی میکنم تا ببنیم آن جلو چه خبر است و خیلی دورتر دیده میشوند. نه مراسم شبنشینی بود و نه دورهمی. هرچه بود خبری تازه بود. برمیگردم به روزهای دور، خودم که نه! ذهنم برمیگردد و خاطرات غبارگرفتهاش را مرور میکند. همین حال و هوا را. روزهای انقلاب و سال ۵۷ را در ذهنم مرور میکنم، شور و حالی بود و هیجانی. اما آنچه میدیدم با آن روزها تفاوت داشت. اتوبوس، ماشینسواری، جمعیت. داد و فریادها از جنس دیگری بود. دستها بالا میرفت. دستها پایین میآمد. چه خبر بود؟ شلیک گلوله!.
وقتی در میان جمع باشی و زندگی کنی، جمعی که اعمال و کردارشان برخلاف میل تو باشد. احساس تنهایی میکنی، حتی اگر در محله خودت و کوچه خودت باشی. همه به یک سو میروند و تو به سویی. آیا نباید جهان امروز که جهان فکر و اندیشه است را با واقعیت و روح این حرکت آشنا کنیم؟. اما هیئت که اینجوری نبود. فرق میکرد. همدلی و یکرنگی را موقع سینهزنی حس میکردم. نگاهم میان خیل جمعیت به او میافتد که روی زمین افتاده بود و با سروصورت خونین به سختی نفس میکشید.
محمدحسین را میگویم. هیاهوی جمعیت خیابان را پر کرده بود. بیل به دست آمده بودند. قمه به دست بودند. آنهایی که هیچی نداشتند، سنگ توی دست داشتند. این همه سنگ! توی خیابان نوبر بود!. سنگهای تیز. دورهاش کرده بودند. صدای نوحهخوان توی گوشم میپیچد؛ از پشت خیمه دیدم راهت زهرسو بستند ،با سنگها پیاپی پیشانیات شکستند...
ماشینی از دور سفیرکشان میرسد، شاید! صدای لاستیکهای او بوده که بر سطح آسفالت ناخن میکشیده؟ صف جمعیت شکافته میشود، نه اینکه برایش راه باز کنند. ماشین راه باز میکند. آدمها به گوشه و کنار پرت میشوند. روی زمین میافتند و ماشین دور میشود. از انتهای خیابان برمیگردد. صف از هم شکافته میشود و نیروها پراکنده، صدای ناله بلند میشود. جمعیت به سمت زخمیها و آنهایی که گوشه و کنار افتادهاند میدوند. هجوم میآورند. دستها بالا میرود. دستها پایین میآید. صدای نوحه خوان توی گوشم میپیچد.
تا پیکر صد پارهات در بگرفتم
بار دگر من زندگی از سر گرفتم
یک بوسه بر من داده است جان
با صبر دادم امتحان مظلوم حسینجان
گرم سخن با پیکر پاک تو بودم
در حیرت از آن جسم صد چاک تو بودم
دورش جمع میشوند. آن وسط، میان خیابان جمع میشوند. کسی را نمیبینم. حتی محمدحسین را. دستها بالا میروند و پایین میآیند. گودی قتلگاه تداعی میشود. هرکه آنجا بود با آنچه که داشت میزد. بیل، قمه، حتی دستهای پرسنگ بالا و پایین میرفت. انگار عاشورا بود و گلستان هفتم نینوا. ابراهیم در میان آتش بود و حسین در قتلگاه. ماشین میسوخت، مثل چادرهای کربلا. خواهری از بالای بلندی میدید؛ دستهایی را که بالا و پایین میروند و فرو میآیند. اما اینجا خواهری نبود که ببیند. مادری نبود که ببیند. اما دنیا دید و چشمش را بست. تنها دنیای اسلام بود که میدید. تقابل اندیشههای الحادی و اسلام ناب محمدی را.
پرنده ذهنم میپرد به هیئت و در صف پا منبریها جا میگیرد. حرفهای منبری میان ذهنم غوغا به پا میکند که میگفت: «چرا در میان امواج سهمگین فتنه و فسادهای امروز جامعه کسی فریاد نمیزند. چرا در ساختمان مجلل و مترقی امروزی که در عین مجلل بودن و پیشرفته بودنش شعلههای فساد، خونریزی و ظلم و فقر، دروغگویی و ایجاد فته و رعب، وحشت و آشوب این روزها که آتشها زبانه میکشد امام زمان (عج) را به فریادخواهی نمیطلبد. شب تیره جهل و ظلم به پایان خود نزدیک میشود. امام راحل نگران این فتنهها بودند. امام حاضر، ولی امر مسلمین نگرانند. مبادا در این آشوبها تنها بمانند. شیعیان انقلاب کردند. حکومت اسلامی است، اما، فتنه فتنهی آخرالزمان است. دین گریه میکند. قرآن گریان شده است. چشمهای مومنین اشک میریزند. امروز کربلایی برپا شده. کربلایی شویم.»
کسی از کنارم میگذرد و در حال رفتن به پهلویم میکوبد. محمدحسین را میبینم که در حسرت شهادت میسوزد. اسم شهادت که میآمد آتش میگرفت. بیشتر از آتش کربلا، از داغی که کوچه بنیهاشم برسینه شیعه نشانده بود میسوخت. مدینه، زیبیه، کربلا .. متغییرش میکرد. چه در سر داشت نمیدانستم. شور سینهزدنهایش با آدم حرف میزد. وقتی توی هیئت، صحبت از فتنه و آشوب خیابان گلستان شد صبر نکرد. نماند. گریههایش موقع سینهزدن بیسبب نبود. اوج سینهزنی بود. دستها بالا میرفتند و روی سینه پایین میآمدند.
سینهزنها اشک میریختند و محمدحسین، اشکش را بادست میگرفت و به سر و صورتش میمالید. حالا، دوباره میان کوچه دستها بالا میرفتند و پایین میآمدند. میان آتش فتنه، ققنوس گلستان متولد شد. ماشین سراسیمه رسیده بود و گذشت. ققنوس پرکشید از میان آتش گلستان هفتم. هیاهو پشت هیاهو. محمدحسین حدادیان لبخندبه لب داشت، ساده و صمیمی. هنوز لباس سیاه عزاداری تنش بود. اما آغشته به خون و چاک چاک.
انتهای پیام/