دلنوشته/ حجت‌الاسلام عباس بابائی

بار بگشایید رسیدیم کربلا

آقاجان! از خدا و پیامبر (ص) و علی (ع) و فاطمه (س) و حسن (ع) و از شما و از شما ممنونیم که اجازه دادید در این مسیر پرنور اندکی اذیت شویم و سختی بکشیم. یک‌سال است که تقریباً هر شب و روز دلهره داریم که آیا می‌توانیم زائرتان باشیم یا نه؟! خیلی آقایی کردید، آقاجان که ما را طلبیدید.
کد خبر: ۶۸۶۷۴۸
تاریخ انتشار: ۰۴ شهريور ۱۴۰۳ - ۰۳:۰۰ - 25August 2024

بار بگشایید رسیدیم کربلاگروه استان‌های دفاع‌پرس ـ حجت‌الاسلام والمسلمین «عباس بابائی» مدیر قرارگاه تربیتی امین؛ وقتی از خیابان باب‌القبله چشمان‌مان به گلدسته‌های «حسین‌جان» افتاد، مثل میلیون‌ها زائر اولین واکنش‌مان اشک بود؛ اشک شوق و شکر و شرم!

در اولین مکانی که می‌شد همگی‌مان روی زمین بنشینیم، نشستیم. از آقا تشکر کردم مثل تشکر بُریر: «به خدا قسم‌ای فرزند رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم، پروردگار به برکت وجود شما بر ما منّت نهاد تا برای یاری شما کشته شویم و پیکر ما قطعه قطعه گردد، تا در قیامت از شفاعت جدّت برخوردار شویم.»

گفتم: «آقاجان! از خدا و پیامبر و علی و فاطمه و حسن و از شما ممنونیم که اجازه دادید در این مسیر پرنور اندکی اذیت شویم و سختی بکشیم.»
گفتم: «حسین‌جان! یک‌سال است که تقریباً هر شب و روز دلهره داریم که آیا می‌توانیم زائرتان باشیم یا نه؟! خیلی آقایی کردید، آقاجان».

برای همراهان «روضه‌ی گریه‌های حسین در کربلا» را خواندم؛ خیلی سوختیم.روضه که تمام شد، دو ساعت مجال شد تا اگر خواستیم و البته توانستیم، خودمان را در آغوش «حسین و عباس» رها کنیم.

جمعیت غلغله بود و زمان کم؛ در بین‌الحرمین، اول رفتیم به سمت حرمِ «باب‌الحسین قمربنی‌هاشم».

به ناگاه ماجرای عجیب مرحوم میرزای شیرازی و حضرت عباس به یادم آمد. چون نمی‌توانستیم وارد حرم «عباس» شویم، به همراهان که الآن دیگر تعدادشان کم شده بود، گفتم قدم‌های‌تان را آهسته بردارید تا برای‌تان ماجرایی تعریف کنم؛ عجب ماجرایی! جای همه‌ی عشاق خالی. چقدر چسبید؛ چقدر اشک ریختیم و چقدر «پسر نازنین ام‌البنین» تحویل گرفتند.

برگشتیم به سمت حرم «عشق»؛ فقط نیم‌ساعت زمان داشتیم تا اگر لایق و قابل باشیم پناه ببریم به «زیر قُبّه».

حالا دیگر من بودم و علی. وارد که شدیم گفتمش با «آقا» حرف بزن؛ حرف زد. نفهمیدم چه گفت، اما معمولاً خوب گدایی می‌کند!‌

نمی‌دانم ما رفتیم یا «آقا» ما را کشیدند؛ تا به خودمان آمدیم «زیر قبه» بودیم؛ وای خدای من! خوشبختی مگر چیست؟

 به زیر قبه، تو را از خدا طلب کردم
خدا کند ز سرم سایه‌ی تو کم نشود!

موج‌های مکرر و سهمگین عشاق به‌گونه‌ای بود که استخوان‌هایت را می‌خواست درهم بشکند؛ قبل از اینکه از ضریح دور شویم به سؤالی که علی روز قبل پرسیده بود و پاسخ داده بودم دوباره جواب دادم.

گفت: پدر! قبر حضرت علی‌اکبر کجاست؟ و امروز شش گوشه و پایین پای پدر را نشانش دادم؛ یقین دارم دیگر از ذهن و قلبش نخواهد رفت.
چه زود این دو ساعت تمام شد؛ خیلی زودتر از باقی ایام عمر!

اوقات خوش آن بود که با دوست به‌سر شد
باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود!

باید وداع می‌کردیم؛ وداعی ناخواسته و تلخ و البته پر از امید برای «زیارت اربعین» سال بعد؛ ان‌شاء‌الله.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها