همسر شهید «سیدنور خدا موسوی» در گفت‌وگو با دفاع‌پرس؛

پرستاری که جاماند

دستان سید در دستانم یخ شد. سید رفت ولی من پرستاری هستم که جا مانده ام.
کد خبر: ۶۹۲۱۷۵
تاریخ انتشار: ۳۰ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۹:۲۰ - 20September 2024

پرستاری که جاماندبه گزارش خبرنگار  دفاع‌پرس از لرستان، شرح پریشانی عشق را باید از سینه‌هایی پرسید که در داغ فراق سوخته اند و شعله‌ی محبت در دلشان به سوی آسمان الهی زبانه می‌کشد. اینان حدیث معرفت را بهتر می‌دانند چرا که خود را عاشقانه در وادی شناخت در افکنده اند. بدین منظور با «کبری حافظی» همسر شهید زنده «سید نور خدا موسوی» که پس از جانبازی صد درصدی همسرش معلمی مدرسه را رها کرد و ده سال از زندگی اش ر ا به پرستاری از وی پرداخت، گفت و گویی ترتیب داده ایم که از نگاهتان می‌گذرد:

دفاع‌پرس: اولین بار چگونه و چه زمانی با واژه شهید و شهادت آشنا شدید؟
داوازدهم اسفند ماه سال ۱۳۶۲ که اوایل دوران ابتدایی ام بود، ما را در محوطه مدرسه جمع کردند، ناظم از تشییع پیکر شهید غلامرضا چاغروند که قرار بود همان روز در خرم آباد برگزار شود، برایمان گفت. چند ساعت بعد تا به خودم آمدم در قبرستان «خضر» محل خاکسپاری این شهید والا مقام سر در آروردم. موقع بازگشت از جمعیت جدا شدم. راه خانه را بلد نبودم. با کمک پلیس به محله خودمان برگشتم.

دفاع‌پرس: از دوران دفاع مقدس چه خاطره‌ای دارید؟
 دانش آموز دوره ابتدایی بودم که شهر خرم آباد توسط نیروی هوایی رژیم بعث عراق بار‌ها بمباران شد. مردم به دامنه کوه‌ها و روستا‌های اطراف پناه می‌بردند. به دوران رهنمایی که رسیدم فاصله خانه تا مدرسه مقداری بیشتر شد. صحنه‌های از اعزام نیرو، گرد آوری کمک‌های مردمی جهت ارسال به جبهه، صدای گرم حاج صادق آهنگران که از بلند گو پخش می‌شد و... در ذهنم مانده است.

دفاع‌پرس: تلخ‌ترین خاطره دوران تحصیلی‌اتان؟
رحلت حضرت امام (ره) تلخ‌ترین خبری بود که در دوران دبیرستان شنیدم.

دفاع‌پرس: از ورود به دانشگاه ونحوه انتخاب رشته تحصلی و خاطرات آن سال‌ها بگویید.
 روز‌ها سپری می‌شد و به تب و تاب شرکت در کنکور رسیدم. همزمان سر و کله خواستگار‌ها در زندگی ام پیدا شد. گوشم به این حرف‌ها بدهکار نبود. بعد از اعلام نتایج اولیه کنکور، مشورت کردن با دیگران و بر اساس علاقه‌ی خودم، رشته‌ی معلمی را انتخاب کردم. نتایج نهایی کنکور که اعلام شد همان اولویت اولم که تربیت معلم حضرت زینب کبری (س) شهرستان بروجرد بود، پذیرفته شدم.

دیدار با مقام معظم رهبری
دیداربا مقام معظم رهبری در سال تحصیلی ۱۳۷۰ بهترین خاطره‌ای بود که در آن سال برایم رقم خورد. 
مهر ماه ۱۳۷۱ اولین ابلاغ معلمی را گرفتم. تدریس را در مدرسه‌ی غیر انتفاعی «ابن سینا» خرم آباد شروع کردم.

دفاع‌پرس: چطور شد که با آقا سید نور خدا موسوی ازدواج کردید؟
هدیه‌ای از امام خمینی (ره)
یک شب خواب دیدم که امام خمینی (ره) هدیه‌ای به دستم داد و فرمود: «با جان و دل از این هدیه مواظبت کن!» بعد از تعطیلی مدرسه به خانه رفتم. هنوز لباس‌هایم را عوض نکرده بودم به خواب دیشب فکر می‌کردم که با صدای مادرم که گفت: «برایت خواستگار آمده»، رشته افکارم پاره شد. هاج و واج مانده بودم. مادرم که از چهره اش مشخص بود با این وصلت راضی است، به صحبت‌هایش ادامه داد: «پسر خوبی ازسادات هست.» با شنیدن کلمه سادات خشکم زد. خواب دیشب دوباره جلوی چشمم آمد با خودم گفتم: «شاید این سید همان هدیه‌ای باشد که امام خمینی (ره) در خواب به من داد؛ بهتر است ردش نکنم»
بیستم آذر ماه ۱۳۷۸، سر سفرۀ عقد نشستیم. با مهریۀ یک سفر حج وچند سکه بهار آزادی.
سید نور خدا، برادرِ عروس عمه ام بود. اهل قرآن، دعا و مناجات و رسیدگی به وضیعت خانواده و کمک به دیگران بود. 
یک سال بعد، به خاطر فوت برادر آقا سید در اثر سانحه تصادف، خیلی ساده بدون اینکه خبری از رسم و رسوم مردم لرستان در جشن‌های عروسی مانند ساز و دهل و کِل کشیدن باشد، زندگی مشترکمان را در تهران، در خانه‌ای نزدیک حرم حضرت شاه عبدالظیم، در منطقۀ شهر ری شروع کردیم.

دفاع‌پرس: چند فرزند دارید؟
ثمره زندگی من و سید نور خدا یک دختر به اسم «زهرا» و یک پسر به اسم «محمد» است.

دفاع‌پرس: تا چه تاریخی در شهر ری بودید؟

سال ۱۳۸۵ با انتقالی سید موافقت شد و ما به خرم آباد آمدیم.

دفاع‌پرس: از مجروحیت و جانبازی آقا سید نور خدا بگویید
سید شهادت مبارک
تاریخ چهاردهم بهمن ماه ۱۳۸۶ روی بلیت اتوبوس اصفهان مرحله جدیدی از زندگیمان را رقم زد. چند روز قبل از این تاریخ آقای گوهری همکار سید، به خانه مان زنگ زد؛ صدایش را شنیدم که گفت: «سید جان شهادت مبارک». سید گفت یعنی چی؟ شهادت؟!
گوهری گفت: «بله آقاسید به زاهدان مامور شدی.»
اواخر اسفند ماه ۱۳۸۷ درگیری‌های ناجا با اشرار گروهک تروریستی جند الله که بهتر است بگوییم جند الشیطان به سرکردگی ریگی اوج گرفت. شنیدن خبر بی رحمی‌های گروه تروریستی ریگی و اتفاقاتی که آن ایام در سیستان و بلوچستان رقم می‌خورد، آتش به جانم انداخته بود. سید دو تا گوشی تلفن همراه داشت. یکی شان در خانه بود. سر وقت شماره‌های مخاطبین رفتم و با دوستانش تماس گرفتم. جواب‌های سربالا یشان بیشتر دلهره به جانم می‌انداخت. به ۹۳ نفر زنگ زدم تا اینکه شماره آقای نجفی را گرفتم. مِن مِن کنان گفت: «سید با بچه‌های ایرانشهر رفته ماموریت»
من که می‌دانستم ایرانشهر حوزه ماموریت سید نیست، دلم عین سیر و سرکه می‌جوشید تا اینکه برادر سید به خانه مان آمد و گفت: «سید مجروح شده است»
دکتر‌ها اجازه جابه‌جایی سید را ندادند و نظرشان این بود اگر او را جابه جا کنیم، شهید می‌شود. بعد از طی مراحلی با مسئولیت خودم، همسرم را با دستگاه اکسیژن و وسایل مورد نیاز به خانه آوردم. زهرا و محمد، پدرشان را نمی‌شناختند،‌های های گریه می‌کردند، باورشان نمی‌شد این همان بابای خوش قد و بالا و رعنایشان است. دکتر‌ها گفته بودند اگر در بیمارستان بماند ۳۰ الی ۴۰ روز زنده می‌ماند ولی اگر در منزل به او رسیدگی کنیم، شش هفت ماهی زنده می‌ماند.
 از دیدار‌های دوست و آشنا، مسئولین کشوری و لشکری، خاطراتی برای ما به یادگار ماند که هر کدامش برگی است از کتاب زندگی مان در آن سال‌ها.
زندگی نباتی سید و چشمانی که به سقف خیره بود، همچنان ادامه داشت و ما با همان نفس مبارک هم احساس خوشبختی می‌کردیم.

دفاع‌پرس: از شهادت همسرتان بگویید
چند روزی از اربعین گذشته بود در پیاده روی اربعین آن سال خیلی‌ها عکس آقا سید نور خدا را روی کوله پشتی زده بودند و به نیابت ایشان به زیارت رفته بودند. دریکی از موکب‌های ابتدای شهر خرم آباد، از زائران اربعین حسینی پذیرایی می‌کردند. به آنجا دعوت شدیم. من و زهرا به آنجا رفتیم. نزدیک دیگ‌های غذا رفتیم. ملاقه را به نیابت سلامتی آقا سید در آش رشته چرخاندم. زن‌ها برای سلامتی سید دعا می‌کردند و صلوات می‌فرستادند.
 آن روز حال و هوای کربلا برایم تداعی شد. گوشی‌ام خراب بود و پیام‌ها بالا نیامده، حذف می‌شدند. اما یکی از پیام‌ها مانده بود. دکمه را زدم و به گوشی خیره شدم و ذره ذره پیام را خواندم. جواد جهان تیغ از همرزمان همسرم نوشته بود با این مفهوم که آقا سید به خوابش آمده و به او گفته است که شب رحلت پامبر اکرم (ص) از روی تخت بلند می‌شود.

خدایا من راضیم به رضای تو و رضای سید نور خدا
صبح یکی از همان روز‌ها سردار «احمد رضا رادان» رئیس مرکز مطالعات راهبردی ناجا به من زنگ زد و گفت «خانم آقا سید، آقا سید نورخدا بهتر شدند؟ ایشان حالشان خوب است؟» من هم با چه ذوقی به ایشان گفتم «سردار، دکترش گفته ماشاء الله حالشان رو به بهبودیست، مشکلی نداره». سردار رادان گفت: «برویم سر اصل مطلب» گفتم «چه مطلبی؟». من نمی‌دانستم اینها همه نیرو‌های «آقا سید» هستند من فکر می‌کردم هر کس برای خودش دارد حرف می‌زند. گفتم «بفرمایید سردار من در خدمتم» گفت: «یک بار هم در این ده سال از شما می‌خواهم که بگویید «خدایا من راضیم به رضای تو و رضای سید نورخدا، آقاسید گرفتار توست.» در جواب سردار رادان گفتم: «سردار من راضیم به رضای خدا و رضای سید نور خدا» ولی باز هم شرط خودم را گفتم. از امام حسین (ع) خواستم سید پیشم بماند ما به آقا سید احتیاج داریم. سردار «رادان» با ناراحتی گفت: «دوباره شرط تعیین کردی؟!» با ناراحتی خداحافظی کرد.
با زهرا دخترم بیرون رفته بودم زهرا که برای خرید از ماشین پایین رفت، گوشی را برداشتم که جواب درخواست سردار رادان را بنویسم نمی‌خواستم از ایشان کم بیاورم گفتم الآن می‌گوید همسر «سید نور خدا» حتی از یک حرف عادی هم می‌ترسد، گرفتار دنیا شده است، نوشتم «با سلام و ادب، به احترام آقا رسول الله (ص) و امام حسن مجتبی (ع) من راضیم به رضای خدا و رضای «سید نور خدا» شاید دنیا برای آقا سید قفس است و بهشت برین جای آقاست» دست که بردم پیام را ارسال کردم یک اضطرابی تمام وجودم را گرفت؛ شاید اگر تلگرام بود پاک می‌کردم ولی پیام معمولی بود، ارسال شده بود.
برگشتیم به خانه، سید آرامش خاصی داشت که در این ده سال در وجود ایشان ندیده بودم. من و «محمد» بلندش کردیم. رفتم مقداری عسل با یک قطره آبلیمو و یک تکه آب با هم قاطی کردم آوردم مثل همیشه به ایشان دادم دستم را گذاشتم زیرسر آقا سید همین دستی که همیشه زیر سرش می‌گذاشتم و می‌گفتم با این دست تو را تحویل صاحب امانت می‌دهم، کمی آب در دهان ایشان گذاشتم آب از گلوی ایشان پایین رفت «آقا سید» چشمانش را بست.
بستن چشمانش مثل همیشه نبود، چون حداقل ۴۵ دقیقه بعد از این آب خوردن باید خوابش می‌گرفت. خواهرم را صدا زدم با نگرانی گفتم حالات سید طبیعی نیست خواهرم که آمد نبضش را گرفت و متوجه شد که علائم حیاتی سید هم رفته است، گفت: «زنگ بزنید ۱۱۵» با اینکه خیلی آشفته و پریشان بودم؛ اما دست بردم چشم‌های سید را بستم.

شهادت در منزل و در مقام چشم فرزندان
صحنه‌های کربلا در منزل ما مرور شد؛ چرا که کم پیش می‌آید کسی جلوی چشم فرزندانش شهید شود. نیرو‌های ۱۱۵ که رسیدند، آقا سید را که شُک می‌زدند شرم داشتم که دستشان را بگیرم لباسشان را می‌گرفتم می‌گفتم «سید را اذیت نکنید سید شهید شده است» آنها در جواب گفتند «ما مسئولیت داریم».
هر کسی در لحظه مرگ بی قرار و منقلب می‌شود ولی سید با معرفت بود و در آن لحظات سخت، با آرامش خاصی که داشت من را یاری کرد، منی که جانم گره خورده بود با سید. هماسایه‌ها با دیدن آمبولانس، ریخته بودند منزل ما. رفتم بالای سرش تا زمانی که بدن «آقا سید» سرد شد دست ایشان در دستم بود و از ایشان خواستم برای فرزندانم، همه جوانان و کشورمان دعا کند.

پرستاری که جاماند
دستان سید در دستانم یخ شد فقط آخرین بوسه را بر چهره نورانی «آقا سید» زدم سید و گفتم: «آقا سید» کدام پدر بچه‌هایش را رها می‌کند و می‌رود. سید رفت ولی من پرستاری هستم که جا مانده ام

دفاع‌پرس: بعد از شهادت همسرتان در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت چه فعالیت‌هایی دارید»؟
 باوجودی که بعد از شهادت همسرم و حالا که فرزندانم در عنفوان جوانی هستند و شرایط سنی ایجاب می‌کند بیشتر در کنار و همکلامشان باشم و برای مسائل مختلف زندگی‌شان با من مشورت کنند، با توجه به شرایط جامعه، بیشتر وقتم را صرف فعالیت‌های جهادی، روایتگری، فعالیت‌های فرهنگی و... می‌کنم. همه فرزندان ایران را فرزندان خودم می‌دانم سعی می‌کنم با دختران جوان ارتباط نزدیکی داشته باشم در جمع‌های دانش آموزی و دانش‌جویی حاضر می‌شوم و در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت به روایتگری می‌پردازم.
به عنوان مسئول «امور پیام آوران ایثار استان لرستان»، دوره‌های آموزشی روایتگری برگزار می‌کنم و روایتگر تحویل جامعه می‌دهیم.
 «حاج حسین یکتا» طی سفری به لرستان داشتند به منزل ما تشریف آوردند و گفتند که هر جا که برای روایتگری دعوت شدید در مورد هر موضوعی که از شما خواستند؛ اعم از فرهنگی، خانوادگی، حجاب و... در همان موضوع صحبت کنید ولی از بیان سیره و سبک زندگی شهدا با توجه به موضوع مورد بحث غفلت نکنید.
دفاع‌پرس: در خصوص فعالیت‌های جهادی‌تان توضیح دهید؟ 
 در دوران سیل پلدختر و دوران شیوع ویروس کرونا، با وجود مشکلات جسمی که داشتم تاب ماندن در خانه را نداشتم، تصمیم گرفتم هر کاری از دستم برمی‌آید، در راستای خدمت رسانی به هموطنانم، کوتاهی نکنم. در گروه جهادی «سید نور خدا موسوی» فعالیت‌هایم را گسترش دادم.

دفاع‌پرس: خاطره‌ای شیرین از فعالیت‌های جهادی دارید؟
کار در راه رضای خدا همه‌اش شیرین و لذت بخش است. در زمان سیل پلدختر که با هدف کمک‌رسانی به سیل زدگان اقداماتی انجام دادم، همان ایام آقا سید به خوابم آمد و به من گفت برای بچه‌ها عروسک بخر. من هم فردای همان روز تعدادی عروسک خریدم و همراه وسایل دیگر به یکی از روستا‌های پلدختر بردیم. عروسکی به دست دختر بچه‌ای دادم بسیار خوشحال شد.
پدر و مادرش گفتند از وقتی که عروسک دخترمان را سیل همراه وسیله‌های خانه با خودش برده، همه‌اش گریه می‌کند و عروسک می‌خواهد.
در گروه جهادی ما برای نوعروسان جوان و کم بضاعت جهیزه تهیه می‌شود، به بیماران سرطانی مبالغی برای هزینه‌های سفر به تهران و شهر‌های پیشرفته‌تر و ... پرداخت می‌شود. تهیه لوازم تحریر برای دانش آموزان نیازمند با کمک خیرین و توجه به حفظ کرامت انسانی دریافت کنندگان با عنوان جوایز پیشرفت تحصیلی در کلاس‌های آموزشی تقویتی، خلاقیت و نقاشی.

دفاع‌پرس: حرف آخر
 خانواده‌های شهد ا به خصوص همسران شهدا، علاوه بر وظیفه تربیت یادگاران شهد ا، یک وظیفه مهم دیگری بر دوش دارند و آن هم اینکه، زینب وار پیام رسان حماسه‌های ماندگار باشند و با حضور میدانی خود در مجالس و محافل به روایتگری و بیان سیره و سبک زندگی شهدا بپردازند. چه بسا نقل یک خاطره از زندگی یک شهید، تحول مثبتی در افکار و زندگی یک جوان ایجاد کند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار