چگونگی ظهور و افول هژمونی امریکا؛

هژمونی که افول می‌کند

هژمونی امریکا در سالیان و دهه‌های اخیر در سراشیبی سقوط افتاده است؛ این امر علاوه با کاهش فاصله قدرت امریکا با رقبای آن، نتیجه ایجاد چالش‌هایی برای ایده و تفکر سرمایه‌داری لیبرال و همچنین بدیل‌هایی برای فرآیند نهادسازی امریکایی است.
کد خبر: ۶۹۷۴
تاریخ انتشار: ۰۶ آذر ۱۳۹۲ - ۱۸:۰۸ - 27November 2013

هژمونی که افول می‌کند

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از موسسه مطالعات امریکا، هر چند امریکا بعد از سقوط شوروی توانست هژمونی خود را در سطح جهانی گسترش دهد، ولی در یک دهه اخیر مجموعهای از موضوعات و مؤلفهها مانند ظهور رقبای منطقهای در مقابل امریکا، مطرح شدن گفتمانهایی مانند اسلامگرایی و مشکلات داخلی امریکا منجر به افول هژمونی امریکا شده است.

از جنگ جهانی دوم امریکا با اتخاذ سیاست جهانگرایانه حضور و مداخلات خود را در دیگر نقاط جهان به شدت توسعه داد. این سیاست با روند قدرت رو به افزایش امریکا با دو مؤلفه دیگر یعنی ترویج ایده لیبرالدموکراسی در سطح جهان و هم چنین نهادسازی در عرصههای موضوعی مختلف تاکنون محورهای سیاست دولت امریکا را شکل داده است. این تحولات با سقوط شوروی نقطه عطف مهمی برای درک سیاستهای امریکا و فهم نوع نظم جهانی به شمار میرود، چرا که هژمونی نسبی امریکا را در سطح جهان به همراه داشت؛ اما در یک دهه اخیر متعاقب ظهور و وجود موضوعات، مؤلفهها و تحولاتی شاهد به چالش کشیده شدن و افول هژمونی امریکا بودهایم.
 
چارچوب مفهومی

هژمونی دارای 2 پارامتر نظم و رضایت بوده و با قدرت گره خورده است. نظم هژمونیک مختص عصر بعد از "وستفالیا" است که نوعی از روابط نامتقارن مبتنی بر اعمال اقتدار از طریق ساختاری سلسله مراتبی حاکم است. "رابرت کاکس" مفهوم هژمونی را به بهترین شکل وارد روابط بینالملل کرده است. کاکس در خصوص هژمونی میگوید: «من از واژه هژمون به منظور اشاره به ساختاری از ارزشها و ادراکها درباره سرشت نظمی که کل نظام بازیگران دولتی و غیردولتی را در برگیرد استفاده میکنم. این ارزشها و ادراکها در نظم هژمونیک نسبتا ثابت و پذیرفته شده هستند و از نظر بیشتر بازیگران به عنوان نظم طبیعی شناخته میشوند؛ چنین ساختاری از معانی توسط ساختاری از قدرت تقویت میشود. در واقع هژمونی ناشی از شیوههای اقدام و اندیشه لایههای اجتماعی مسلط، در دولت یا دولتهای مسلط است تا جایی که این شیوههای اقدام و اندیشه، مورد پذیرش و رضایت لایههای اجتماعی مسلط دیگر دولتها قرار گیرد. این اقدامات اجتماعی و ایدئولوژیهایی که آنها را تبیین و مشروع میکنند، بنیانهای نظم هژمونیک را ایجاد میکنند». بر این اساس میتوان گفت قدرت تنها شرط لازم برای هژمونی است و نه شرط کافی. به نظر کاکس هژمونی مجموعه هماهنگ سه عنصر اساسی قدرت، ایده و نهاد است.
 
تکوین هژمونی امریکا در بافت تاریخی- بینالمللی

ریشه رفتار هژمونیک امریکا در عرصه جهانی به "دکترین مونروئه" در قرن نوزدهم برمیگردد که در مقابله با رفتارهای امپراطورانه اروپائیان، امریکای لاتین را حیات خلوت امریکا میدانست. در این مقطع امریکا همچنان در لاک انزواگرایی بود، نه آنقدر قدرتمند بود که رفتار امپراطورانه در سطح جهانی داشته باشد نه آنقدر ضعیف که در مقابل قدرتهای بزرگ عصر خود یعنی اروپائیان تسلیم شود. تلاش بعدی امریکا فراتر از سطح منطقه پیرامونی خود بود و آن هم شرکت در جنگ جهانی اول و مهمتر از آن طرحهای امریکا توسط ویلسون (طرح ۱۴ ماده ای ویلسون در کنفرانس ورسای) رئیس جمهور این کشور بود. جامعه ملل نخستین تلاش امریکا در حوزه بینالمللی برای ورود به نوعی نظم داهیانه بر جهان بود، اما جامعه ملل و ایدههای "ویلسونیسم" در سایه رقابتهای قدرت بین دول اروپایی یعنی محور آلمان- ایتالیا و انگلیس- شوروی- فرانسه و البته عوامل داخلی در امریکا راه به جایی نبرد.

جنگ جهانی دوم نیز سناریوی جنگ اول تکرار شد و امریکا وارد منازعهای در سطح جهانی شد؛ اما این بار به دلیل تفاوتهای ایجاد شده در سطح توازن قدرتهای بزرگ و تحولات داخلی امریکا شاهد تداوم بازیگری جهانی امریکا هستیم. در این دوران امریکا به طور همزمان از سه عنصر اساسی ایجاد هژمونی، یعنی قدرت، ایده و نهاد استفاده کرد.

پس از جنگ جهانی دوم ایالات متحده هم از قدرت برای اعمال هژمونی استفاده کرد، هم نظم لیبرال دموکراسی جهانی به عنوان مجموعه ای از ارزش ها و ایدهها را مطرح و مورد حمایت قرار داد و هم اینکه به نهادسازی در سطح نظام جهانی برای اعمال قدرت ساختاری روی آورد. در این راستا امنیت دسته جمعی در چارچوب ملل متحد و تشکیل ناتو در سطح نظامی، سازمان ملل و نهادهای تابعه در سطح سیاسی- حقوقی، تاکید بر ارزشهای لیبرالیستی همچون آزادی، دموکراسی، فردیت، حقوق بشر و ...، نظام سرمایهداری بازارمحور لیبرالی و در ادامه نئولیبرالی در حوزه اقتصاد و راهاندازی و حمایت از نظام پولی بینالمللی، نظام تجارت آزاد بینالمللی، سرمایهگذاری بینالمللی شرکتهای چندملیتی، دلار به عنوان ارز جهانی و بانک جهانی به همراه صندوق بینالمللی پول و سازمان تجارت جهانی(گات)، همگی عمده تلاشهای امریکا در دوره پس از جنگ جهانی دوم برای اعمال هژمونی در سطح جهانی بودند. مهمترین مانع  راه اعمال هژمونی تام امریکا در سطح بینالمللی، شووری بود که این مانع نیز در اوایل دهه ۱۹۹۰ از میان رفت. بر این اساس، از پایان جنگ سرد تا حوادث ۱۱ سپتامبر را امریکاییها عمدتا با عنوان ثبات هژمونیک یا تک قطبی با ثبات توصیف میکنند؛ اما در مورد دوره بعد از ۱۱ سپتامبر دیگر این نظر را نمیتوان بیان کرد و روند افول این نظم هژمونیک یا نظام تک قطبی باثبات آغاز شد.
 
افول هژمونی امریکا

همان طور که بیان شد، هر چند امریکا بعد از سقوط شوروی توانست هژمونی خود را در سطح جهانی گسترش دهد، ولی مجموعهای از موضوعات، مولفهها و عوامل این سلطه هژمونیک را به چالش کشیده است که در ادامه به تشریح آنها پرداخته خواهد شد.
 
منطقهگرایی در برابر جهانگرایی

منطقهگرایی نوین از زمان تصویب قانون بازار واحد اروپایی در سال ۱۹۸۶ میلادی آغاز شد. قانون بازار واحد اروپایی می تواند یک بازار واحد و بسته اروپای غربی ایجاد کند که درست در مقابل الگوها و اصول اساسی مدنظر نئولیبرالیسم امریکایی است. بی توجهی اروپائیان در پیوستن به مذاکرات تجاری "دور اروگوئه" این ترس را در ایالات متحده امریکا ایجاد کرد که اروپا در حال حرکت به سوی درونگرایی است. "دور کندی" و به طول انجامیدن دور اروگوئه و همگرایی در اروپا سهم عمده ای در موافقت نامه های تجارت منطقهای در مناطق مختلف شد. به اعتقاد "رابرت گلیپین" دور کندی واکنشی از سوی امریکا نسبت به ایجاد جامعه اروپایی و "دور توکیو" واکنش در مقابل گسترش آن به شمار می رود و در واقع پس ار رفتارهای منطقهگرایانه در نقاط دیگر بود که امریکا نیز به سمت سازوکار "نفتا" رفت.

از سوی دیگر در مقابل این شکل از منطقهگرایی نوعی دیگر از منطقهگرایی ضدهژمونیک نیز در عرصه جهانی شکل گرفت که عمدهترین آن در قالب الگوی همگرایی "آلبا" در امریکای لاتین است. اصطلاح آلبا نخستین بار در اکتبر سال ۲۰۰۱ توسط "هوگو چاوز" رئیس جمهور سابق ونزوئلا، در اجلاس مجمع کشورهای کارائیب به کار برده شد. آلبا به معنای آلترناتیو بولیواریایی برای امریکای لاتین است. ایده تشکیل آلبا نیز در همان سال ۲۰۰۱ در قالب پیشنهاداتی از سوی "هوگو چاوز" و "فیدل کاسترو" برای وحدت کشورهای امریکای لاتین و حوزه کارائیب مطرح شد. "سوسیالیسم" محور عمده ایدئولوژی آلبا را شکل میدهد. وحدت و همگرایی در میان دولتهای عضو آلبا به نوعی یادآور مانیفست سوسیالیسم بینالمللگرا در اوایل قرن بیستم است. ایدئولوژی آلبا ترکیبی از ناسیونالیسم، استعمارستیزی، ضدیت با سرمایهداری و امریکاستیزی است که به طور کلی هژمونی امریکا را به چالش میکشد.
 
اسلام به عنوان گفتمان اجتماعی- سیاسی

انقلاب اسلامی ایران با طرح گفتمانی جدید مبتنی بر آموزههای دین اسلام در همه شئون اجتماع و سیاست، صورتبندی گفتمانی جدیدی را در مقابل گفتمان استیلاجویانه لیبرالدموکراسی غربی مطرح کرد. گفتمان لیبرالدموکراسی که سودای یکپارچه و یکسان کردن جهان را داشت و اندیشمندان آن سخن از پایان تاریخ میکردند در سالهای بعد متوجه نادرست بودن ادعاهای خود شدند. طرح نظریه برخورد تمدنها از سوی "ساموئل هانتینگتون" که در آن تعارضات تمدنی مخصوصا بین تمدن غربی و اسلام را ترسیم کرده بود، سوای اشکالات جدی این نظریه، آشکارا از اسلام و افزایش نقش آن در حوزههای سیاسی و اجتماعی به عنوان چالشی برای جاهطلبیهای جهانگرایانه تمدن غرب رونمایی میکرد. در واقع میتوان گفت طرح، تعقیب و در برخی موارد اجرای گفتمان اسلامگرایی یکی از موضوعات و عواملی است که هژمونی امریکا را نپذیرفته و در افول آن تاثیرگذار بوده است.
 
تهدیدات نوین از ناحیه بازیگران غیردولتی (بنیادگرایی و تروریسم)

در شرایطی که در دهه ۹۰ امریکا در تعقیب امنیت مطلق برای خود به عنوان هژمون حتی در مقابل سلب امنیت دیگران بود، در سالهای پس از دهه ۱۹۹۰ امریکا با سر برآوردن تهدیدات نوین از سوی بازیگران غیردولتی مواجه شد؛ بنیادگرایی و تروریسم عدیدهترین معضلات امنیتی بودند که هژمونی امریکا را به چالش کشیدند. نکته جالب در خصوص این پدیدههای نوظهور، مجبور کردن امریکا به استفاده از قدرت بود؛ استفاده از قدرت فیزیکی از عمدهترین نشانههای افول وجه اقناعی هژمون است. نکته مهمتر این است که امریکا با لشکرکشی به منطقه برای مبارزه با بنیادگرایی و تروریسم نهتنها موفق به شکست و برچیدن این دو نشد، بلکه آمارها نشان میدهد حمله امریکا در ابعاد مختلف منجر به افزایش تروریسم و بنیادگرایی در منطقه نیز شده است که تحولات سوریه و بمبگذاریهای عراق دقیقا بر صحت این مدعا تاکید دارند.
 
قدرتهای نوظهور

در یکی دو دهه گذشته توزیع قدرت در معادلات جهانی به شکل قابل ملاحظهای تغییر کرده است. ظهور قدرتهای جدید افریقای جنوبی، هند، برزیل و در سطوحی پایینتر کشورهایی همچون اندونزی، کره جنوبی، مالزی، ترکیه و ... در کنار قدرتهایی مانند چین و روسیه منجر به ظهور بلوکهای جدید قدرت در ساختار نظام بینالملل شدهاند. در همه حوزهها به استثنای نظامی، شکاف سطح قدرت همچون سالهای دهه ۱۹۹۰ نیست و این فاصله بین امریکا و دیگر بازیگران در سلسله مراتب نظام جهانی کمتر و کمتر شده است.

در حوزه قدرتهای نوظهور، بلوک BRICS (برزیل، روسیه، هند، چین و افریقای جنوبی) نشانهای جدی از افول قدرت هژمونیک امریکا در سطح جهانی است. برای نمونه در دور اخیر مذاکرات این بلوک، چین و برزیل توافق کردهاند که سالانه تا مرز ۳۰ میلیارد دلار تبادل تجاری را با ارز ملی خودشان انجام دهند که این دقیقا به چالش کشیدن دلار به عنوان پول رسمی است که به موازات به چالش کشیده شدن آن بوسیله یورو در اروپاست. این نمونهها چالش برای فرآیند نهادسازی نظم هژمونیک امریکا را نمایش میدهد. همچنین این کشورها بر ایجاد یک بانک توسعه در بین خودشان تاکید کردند. این خود نشانگر عدم تمایل آنها به متابعت بیشتر از نهادهایی همچون صندوق بین المللی پول و بانک جهانی است که در حوزه توسعه، وام هایی مشروط به تعدیل ساختاری به کشورهای متقاضی اعطا میکرد که این شرایط عملا دستورالعملهای نولیبرالیستی مدنظر ایالات متحده به کشورهای دیگر بود. در واقع این تحرکات را میتوان تقابل با هژمونی امریکا در بخشهای مختلف اقتصادی و یا نهادی تفسیر کرد.
 
ناتوانی در حل یکجانبه بحران های بین المللی و منطقهای

برخلاف بحرانهای بینالمللی همچون بحران یوگسلاوی در دهه۱۹۹۰، اشغال کویت و ... که امریکا در هر موردی که مداخله میکرد میتوانست به واسطه قدرت نظامی خود موفق باشد، این کشور از حل بحرانهای جدید عاجز است. آخرین نمونه آن بحران سوریه است که این کشور علیرغم فشار دوستان منطقهای خود همچون عربستان، قطر، ترکیه و ... ناتوان از اقدام نظامی و یا حتی یافتن یک راه حل مورد توافق همه طرفها است. بحران سوریه، تَرَکی جدی بر روی هر دو وجه قدرت فیزیکی(مخصوصا نظامی) و اقناعی دیوار هژمونیک امریکا انداخته است. اعتماد به نفس بازیگران منطقهای و بینالمللی متحد دولت سوریه که بیانگر سطح قدرت آنهاست از دیگر نشانههای افول قدرت هژمونی امریکاست.
 
مشکلات داخلی

تعطیلی 16 روزه اخیر دولت فدرال امریکا یکی از سکانسهای نمادین در افول قدرت داخلی امریکا به شمار میرود. تعطیلی دولت فدرال پیامهای سیاسی و اقتصادی خاصی پیرامون حکمرانی در امریکا داشت. یکی از علل اصلی بحرانهای اقتصادی و مالی اخیر در لشکرکشیهای امپراطورانه ایالات متحده به نقاط مختلف دنیا مخصوصا عراق و افغانستان بوده که نشانگر ارتباط کنش و واکنش بین عرصه داخل و خارج در یک کشور است.

از سوی دیگر این موضوع بر اشکالات نظام تصمیمسازی و کشمکش قدرت بین کنگره و قوه اجرایی صحه میگذارد. این کشمکشهای داخلی نشانگر عدم اجماع میان نخبگان امریکا پیرامون موضوعات گوناگون از جمله عدالت اقتصادی است که باعث بروز گسیختگی و عدم ثبات سیاسی- اقتصادی در این کشور شده است.

سقف مجاز بدهیهای دولت فدرال امریکا به مرز خطرناکی رسیده است. بر اساس نظرسنجی "موسسه گالوپ" اعتبار اقتصاد امریکا به واسطه تعطیلی دولت فدرال بسیار کاهش یافته است و این امر حتی از زمان بحران اقتصادی سال ۲۰۰۸ نیز به مراتب شدیدتر بوده است. نرخ بیکاری که به صورت میانگین از دهه ۱۹۴۰ حدود ۸۲.۵ درصد بوده به رقم ۲.۷ درصد افزایش یافته است، شمار بیکارانی که مدت زمان طولانی است کار ندارند به ۱.۴ میلیون نفر بالغ شده اند. شاخصهای مذکور ظاهریترین قرینههای مشکلات داخلی امریکا و به تبع آن افول قدرت و هژمونی امریکا در سطح حکمرانی داخلی و ایدههای جهانگرایانه در عرصه بینالمللی است.
 
نتیجهگیری

دهه ۱۹۹۰ دوره اوج هژمونی امریکا در عرصه بینالمللی بود. به موازات فروپاشی شوروی، موفقیتهای امریکا در جنگ خلیج فارس، پیشبرد نسبی منازعه اعراب- اسرائیل، حل و فصل بحرانهای منطقهای همچون کوزوو و ... باعث استحکام هژمونی این کشور شد. به گونهای که امریکا در روزهای پس از ۱۱ سپتامبر نگرشهای جهانگرایانه را در پیش گرفت. این نگاه "جوزف نای" دانشمند شهیر امریکایی است که معتقد است در روزهای پس از یازده سپتامبر و حمله امریکا به عراق، گفتمان امپراطوری به گفتمان غالب قرن بیست و یکم تبدیل شد، اما در ادامه تحولات در دو دهه اولیه قرن بیست و یکم در دو سطح جهانی و داخلی رفتارهای هژمونیک امریکا را با معضلات جدی روبرو کرد.

در سطح بینالمللی به لحاظ ادراکی، امریکا مجبور به استفاده از خشونت و قدرت عریان شد که نشانه کاهش وجه ذهنی و اقناعی قدرت هژمونیک بود. متحدان منطقهای ایالات متحده در منطقه استراتژیک خاورمیانه همچون عربستان و رژیم صهیونیستی شکستهای پی در پی را متحمل شدند و در مقابل، رقبای آنها از جمله جمهوری اسلامی ایران نفوذ منطقهای بسیار زیادی را در پرتو سقوط صدام و طالبان و شکست رژیم صهیونیستی در دو جنگ سالهای ۲۰۰۶ و ۲۰۰۹، کسب کرد.

امریکا همچون دهه ۱۹۹۰نتوانست مذاکرات صلح اعراب- اسرائیل را به پیش ببرد، که تقویت موضع و قدرت جنبشهای اسلامی مقاومت در سرزمینهای اشغالی و حوزه شام در آن بسیار حائز اهمیت بوده است. این کشور در حوزه مبارزه با تروریسم عملاً نتوانست اقدامی ریشهای اتخاذ کند و متاسفانه جهان شاهد افزایش کمی و کیفی تروریسم و بنیادگرایی، درست پس از حمله امریکا به افغانستان بوده است. از سوی دیگر روسیه پس از ثبات یافتن در دهه ۱۹۹۰ از اوایل قرن بیست و یکم به واسطه درایت و استقامت پوتین مجددا تبدیل به بازیگری بینالمللی شد که بحران سوریه نماد این مدعاست، به گونهای که روسیه رفته رفته در بحران سوریه امریکا را به موضع تدافعیتری سوق میدهد.

همزمان چین در بسیاری از عرصههای تولیدی و اقتصادی گوی سبقت را از ایالات متحده ربوده و حضور امریکا در دریای چین برای مهار چین از همین زاویه قابل ارزیابی است، چرا که امریکاییها عمدتاً رشد چین را در قالب الگویی تهاجمی و تهدیدآمیز برای هژمونی درک میکنند. مشروعیت نهادهای تداوم بخش هژمونی امریکا در سطح جهانی مانند بانک جهانی و صندوق بینالمللی نیز به شدت کاهش یافته است که نمایانگر افول نهادهای نظم هژمونی به شمار میرود.

در عرصه داخلی نیز امریکا دچار بحران اقتصادی، افزایش فاصله طبقاتی، رشد فزاینده فقر، بدهیهای خارجی زیاد، افزایش بیکاری و اخیرا اختلافات جدی سیاسی شده است، لذا افول هژمونی امریکا پروسهای است که آغاز شده و در سالیان اخیر سرعت و وضوح بیشتری به خود گرفته است.
نظر شما
پربیننده ها