گروه ساجد دفاعپرس: روزهای جبهه، روزهای پرخاطرهای برای رزمندگان است؛ روزهایی سراسر حماسه؛ روزهایی که گاهی تلخ و گاهی شیرین بود؛ خاطراتی که جاماندگان از غافله شهدا را به آن روزهای حماسه و ایثار میبرد و در این میان خاطرات نگاشته شده توسط شهدا، آن مردان خدایی، چه خواندنی است؛ چراکه میتوان از آنها رمز و راز خدایی شدنشان را یافت.
شهید «محمد جوادنیا» یکی از چهار برادر شهید خانوادهشان بوده که خاطرات خود از روزهای حماسه و ایثار را در دفترچه خود، نگاشته است؛ او در این خاطرات، چه زیبا از آسمانی شدن همرزمهایش و جاماندن از آنها احساس ناراحتی میکند و در بخشی از این خاطرات، با اشاره به جملاتی از شهید علی خوانینزاده، درباره او چنین میگوید: دیگر او را ندیدم و نخواهم دید، مگر در لحظه وصل به معشوق، آن لحظهای که زنجیرهای اسارت دنیا را پاره میکنیم و بوسه بر دامان مولا میزنیم، آن لحظهای که یکییکی شهدا احمد و علی و یونس و شریعتی و هادی اسکندری و رجبپور و امینی و بابایی و خوانینزاده و سودمند و صوفی و... و همه به استقبال ما میآیند؛ گویی با نگاهشان به ما خوشآمد میگویند، شاید هم در دل میگویند فلانی چرا دیر کردی!
بسم الله الرحمن الرحیم
آه هیچوقت روزی را که در خرمشهر بودیم فراموش نمیکنم؛ یعنی روزی قبل از عملیات. نوازشهای دست برادر شهید علی خوانینزاده را هنوز بر روی شانهام احساس میکنم. بعد از مدتی صحبت کردن، آنهم چه صحبتی، کلمه به کلمه از صحبتهایش بوی شهادت میداد، فکر میکرد که ما هم از اهلش هستیم؛ خدا شاهد است که آن صحبتها را هنوز به کسی نگفتهام و اگر خدا خواهد نخواهم گفت، فقط جمله آخرش را میگویم؛ در حالی که دستش به روی شانهام بود و لبخند بر روی لبانش، آخرین حرفهایش را به من گفت: برادر جوانیا ما را حلال کن.
دیگر او را ندیدم و نخواهم دید، مگر در لحظه وصل به معشوق، آن لحظهای که زنجیرهای اسارت دنیا را پاره میکنیم و بوسه بر دامان مولا میزنیم، آن لحظهای که یکییکی شهدا احمد و علی و یونس و شریعتی و هادی اسکندری و رجبپور و امینی و بابایی و خوانینزاده و سودمند و صوفی و... و همه به استقبال ما میآیند؛ گویی با نگاهشان به ما خوشآمد میگویند، شاید هم در دل میگویند فلانی چرا دیر کردی!
آری! آنروز که از قطار پیاده شدیم، راهنمایمان خوانینزاده بود ۶۴/۱۱/۱۵ اکثراً بعد از آنکه از علی جدا شدیم، از اخلاق و رفتار الهی او پیش من تعریف میکردند. آری! او برفت و با جان خویش که هدیهاش بود، با گوشت و خون خویش، آن را تزیین کرد و با دو دست خویش، آن را تقدیم به حق تعالی کرد.
مطالب بیشتر:
* شهید محمد جوادنیا: عشق به معبود با عشقهای مجازی فرق میکند
* شهید محمد جوادنیا: بر مزارم قرآن بخوانید، شاید خدا عذابم را کم کند
بعدازظهر همان روز به طرف دارخوین حرکت کردیم، از اردوگاه کوثر و نزدیکیهای غروب آفتاب بود که به چند کیلومتری دارخوین رسیدیم در آنجا روستایی بود به نام امنوشه. بچهها یواشیواش آماده عملیات بودند، بچههای آموزش نظامی هم یکییکی میآمدند و گلوله آر.پی.جی شلیک میکردند. فردای آنروز به گردان زهیر معرفی شدیم و بعد از چند روز، برای عملیات وارد خرمشهر شدیم؛ زیراکه عملیات از سمت جنوبی خرمشهر شروع میشد. خلاصه روز قبل از عملیات بود که بچهها حال و صفای دیگری داشتند تا اینکه شب عملیات فرا رسید و بچهها دیگر سر از پا نمیشناختند؛ از همدیگر خداحافظی میکردند و روی یکدیگر را میبوسیدند. خلاصه همان شب با اتوبوس از خرمشهر به طرف جاده شلمچه خرمشهر رفتیم و بعد پیاده از جاده به طرف رودخانه اروندرود حرکت کردیم و رسیدیم پشت خاکریز. ساعت حدود ۹ بود که با شلیک چند گلوله منور فضای منطقه روشن شد و هوا هم ابری بود و نمنم باران با شروع عملیات شروع به باریدن کرد. خلاصه تا نزدیکیهای صبح، پشت همان خاکریز بودیم و ساعت ۳ صبح بود که حرکت کردیم بهطرف خرمشهر، دو سه روزی از عملیات میگذشت ما هنوز در خرمشهر بودیم. در آخرین روزی که در خرمشهر بودیم، صبح ساعت ۱۱ هواپیما برای بمباران کردن آنجا آمد و موشکی هم برای انهدام آن به طرف هواپیما شلیک شد که به تنها جایی که برخورد نکرد، هواپیما بود.
مطالب بیشتر:
* تصاویر/ پاسدار شهید «محمد جوادنیا» (۱)
* تصاویر/ پاسدار شهید «محمد جوادنیا» (۲)
* تصاویر/ پاسدار شهید «محمد جوادنیا» (۳)
* تصاویر/ پاسدار شهید «محمد جوادنیا» (۴)
* تصاویر/ پاسدار شهید «محمد جوادنیا» (۵)
بسمه تعالی
الان که ادامه خاطرات جبهه را مینویسم و از تاریخ قبلی که خاطرات مینوشتم حدوداً ۵ ماه میگذرد؛ ۵ ماهی که شاید به اندازه ۵۰ سال گذشت. دفعه قبل در چادر و پهلوی صوفی بودم و الان تنها و صوفی در ملکوت اعلی. خدایش رحمت کند، او کجا و من کجا! او به ملاقات حضرت حق شتافت به نهایت استکمال یعنی شهادت رسید و من لحظه به لحظه دارم عقبنشینی میکنم و از مسیر حق دور میشوم؛ و اینک ادامه خاطرات: بعدازظهر همان روز بود که دوباره هواپیماها آمدند برای بمباران کردن. بچهها همه هول کرده بودند، هر کسی از یک طرف فرار میکرد، بچهها آماده شده بودند که برگردند به اهواز و هواپیماها یک رگبار سمت اتوبوس بسته بودند و دو تا راکت هم سمت چپ اتوبوس زده بودند. خلاصه به خیر گذشت و کسی طوری نشد، برگشتیم به امنوشه و چادرها را جمع کردیم و فردا که جمعه بود، برگشتیم به اهواز و چند روزی در کوثر بودیم تا بعد رفتیم گردان حضرت قمربنیهاشم (ع). گردان در خسروآباد آبادان بود و من و صوفی یک روز راه افتادیم تا به گردان برسیم. روز اول از هر جادهای میرفتیم، میگفتند پل را زدهاند و برمیگشتیم. فردا دوباره با یک آمبولانس راه افتادیم، روز جمعه بود و نزدیکیهای ظهر بود که به آبادان رسیدیم و از کنار نخلستان آبادان رد شدیم تا به یک پل رسیدیم. از پل که عبور کردیم، یک اتوبوس بود که داشت میسوخت و دود از آن بلند میشد، در کنار آن یک کامیون هم سوخته بود؛ معلوم بود ساعتی قبل برای بمباران کردن پل آمده بود و اینطرف پل را زده بود. خلاصه ساعت نزدیک ۴ بعدازظهر بود که به اینطرف اروند رسیدیم، درست روبهروی مخزنهای نفتی. همانجا کنار نهر علقمه (حمید). برادر عباسی معاون گردان حضرت قمربنیهاشم (ع) را دیدیم و او گفت که شاهحسینی معاون گردان شهید شده است، بعد هم کلهر را دیدیم و به او گفتم که آقادایی شهید شده است و او گفت که میدانم. بعد سوار قایق شدیم و از اروند گذشتیم.
کلهر هم آمده بود گردان حضرت قمربنیهاشم (ع)، بعد سوار یک تویوتا شدیم و راهی خط شدیم. قبل از اینکه سوار قایق شویم، حاج حسین اسکندرلو و سید محمد ابوترابی را دیدیم؛ و از آنجا بود که با حاج حسین آشنا شدم. صوفی به حاجی گفت حاج حسین دیگر عملیات نمیکنید و حاجی با خنده گفت با کدام نیرو؟ چون شب قبلش در دریاچه نمک عمل کرده بودند و گردان صدمه زیادی دیده بود. بگذریم... ساعت ۵ بود که رسیدیم پشت خط که نزدیک مخزنهای نفتی بود و آنجا رفتیم گروهان والعادیات پیش برادر اسدی و همانجا نماز ظهر و عصر را خواندیم.