خاطراتی از مادر شهید مدافع حرم "محمدرضا دهقان"؛

پیامک می‌زد "دعا کن شهید شوم"/ از امتحان‌الهی سربلند بیرون اومدم

از دانشگاه برایم پیامک می‌فرستاد که"حلالم کن و دعا کن که شهید شوم".من هم جوابی برایش ارسال نمی‌کردم. شب می‌پرسید که پیامکی برایت نرسید؟ می‌گفتم "این چه حرفهایی است که می‌گویی؟" می‌گفت می‌خواهم موقع نماز ظهر و عصر یادآوری کنم که دعایم کنی.و من هم در جواب می‌گفتم اصلا دعا نمی‌کنم که بروی و شهید شوی.
کد خبر: ۷۳۵۲۹
تاریخ انتشار: ۲۰ اسفند ۱۳۹۴ - ۰۹:۰۳ - 10March 2016

پیامک می‌زد

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، شهید محمدرضا دهقان امیری از جوانان دهه هفتادی مدافع حرم حضرت زینب(س) است که پس از مجاهدت در این راه شامگاه روز پنج شنبه 21 آبان همزمان با آخرین روزهای ماه محرم در نبرد با تروریستهای تکفیری در حومه حلب به شهادت رسید. در ادامه چند خاطره از این شهید بزرگوار را به روایت مادر شهید بخوانید.

***

** آمادگی برای شهادت

قبل از اعزامش در هفته دفاعمقدس به مسجدی در محله ایران میرود و در طراحی بنر و کارهای فرهنگی به آنها کمک می کند و به فرمانده بسیج مسجد میگوید که از من یک عکس یادگاری بگیرید و بعد از شهادتم هم در این مسجد برایم یادواره برگزار کنید. به فاصله یک ماه و نیم بعد شهید شد و برایش هم یادواره برگزار کردند.

راوی: مادر شهید

** از تمایلات و خواستههایش گذشت

در راه ایمانش از همه چیزهایی که علاقه داشت گذشت. محمدرضا به موتورش علاقه خاصی داشت، روزی که اعزام میشد به من گفت که دو روز دیگر دوستم میآید و موتور را میبرد، موتورم را به او بخشیدم. به موهایش هم خیلی علاقه داشت، وقتی میخواست برود موهایش را از ته زد و کچل کرد.

وقتی بعد از شهادتش وسایلش را جمع کردیم بیشتر از یک ساک کوچک نبود حتی لباس و کفش نویی را که قبل از رفتنش برایش خریده بودم هم بخشیده بود.خیلی راحت از اموال شخصیاش گذشت. فکر میکنم هر شخصی باید به یک درجه از ایمان و عرفان رسیده باشد که راحت از تمایلات و خواستههایش بتواند بگذرد.

راوی: مادر شهید

** در امتحانالهی سربلند بیرون اومدم

برای اعزامش به راحتی رضایت پدرش که خود نیز رزمنده دفاع مقدس بود، را جلب کرد. اما جلب رضایت من که یک مادر بود سخت بود.

محمدرضا دانشجوی سال سوم دانشگاه شهید مطهری بود. دو سال بود که وارد دانشگاه شده بود. از همان بدو ورودش به دانشگاه، تمام دورههای نظامی را گذراند. دورههای نحوه جنگیدن در جنگهای شهری تا جنگهای تن به تن را گذارنده بود.

یک سال قبل از اعزامش سوالی از من سوالی پرسید که با تمام اعتقادات من بازی کرد. گفت "مادر! شما جوانی داری که همه نوع آموزش را دیده، از سوی دیگر حرم من ناامن است و همچنین بچههای شیعه را به ناحق میکشند. اگر یک روز حضرت زینب سلام الله علیها از شما سوال بپرسد که چرا اینگونه فرزندی داشتی و برای دفاع از من و حریم شیعه نفرستادی. چه جوابی دارید که بدهید؟"

این سوال محمدرضا به ظاهر خیلی ساده بود ولی با روح و روان من بازی کرد دو هفته به پاسخ سوالش فکر کردم. "یا اباعبدالله بنفسی انت"، "بابی انت و امی" و ... را من و پدرش از بچگی به او آموختیم. حالا وقت این بود که نفست و جانت را فدا کنی. باید از فرزندمان بگذریم.

خیلی برایم سخت بود یعنی اگر جواب "نه" به محمدرضا میدادم تا پایان عمر شرمنده حضرت زینب میشدم ولی خداراشکر میکنم که در این امتحانالهی سربلند بیرون اومدم.

راوی: مادر شهید

** حاجتم این است که شهید شوم

اربعین سال گذشته به پیاده روی اربعین رفتیم. محمدرضا هم خیلی اصرار داشت که بیاید اما گفتیم که بگذار امسال برویم ببینیم اوضاع در چه حالی است تجربه کسب کنیم سال دیگر با هم برویم. چفیهای که دوستش هدیه داده بود را داد تا در حرم امام حسین(ع) تبرک کنم. اما من در شلوغیهای حرم گمش کردم. هر چه گشتم پیدایش نکردم. برایش یک چفیه خریدم و تبرک کردم. به محمدرضا جریان را گفتم. میدانستم خیلی به چفیه علاقه داشت و از او عذرخواهی کردم اما او در جواب گفت کهفدای سرت من حاجتم روا می شود.

وقتی به تهران رسیدیم در مورد حاجتش از محمدرضا سؤال کردم و او در جواب گفت که اگر چیزی را در حرم ائمه گم کنی حاجت روا می شوی.حاجتم این است که شهید شوم.من تا اربعین سال دیگر زنده نیستم. ناراحت شدم و در جوابش گفتم که به عراق میروی؟ گفت جنگ تنها آنجا نیست، در سوریه هم هست. من در سوریه شهید میشوم.

راوی: مادر شهید

**سلوک معنوی شهید

بعضی شبها که نیمههای شب بیدار میشدم، میدیدم که محمدرضا با نور موبایلش قرآن سفید کوچکش را در دست گرفته و در حال قرائت قرآن است. او با قرآن مأنوس بود و ماهیانه 3 بار ختم قرآن می کرد. با اینکه 20 بهار از عمرش گذشته بود در وصیتنامهاش سفارش کرده بود که برایش تنها 5 روز روزه و 20 نماز صبح قضا کنم.

راوی: مادر شهید

** پیامک میزد "حلالم کن و دعا کن که شهید شوم"

فیلم شهدای مدافع حرم را مرتب پیگیری و درباره آنها مطالعه می کرد. بعد از قضیه سوریه و عراق خیلی ابراز ناراحتی میکرد و میگفت "نمیتوانم باور کنم یک انسان سر یک انسان دیگر را ببرد. اینها از مرتبه انسانیت به حیوانیت سقوط کردند. فیلم کشتار داعش را نگاه میکرد و من از او میخواستم که این کار را نکند چرا که قساوت قلب میآورد."تا اینکه با آموزشگاه سپاه آشنا شد. یک سال و سه ماه آموزش دید و از فروردین امسال خودش را برای مبارزه آماده کرده بود و میگفت که باید برای دفاع از شیعیان و حرم ائمه(ع) بروم.

تقریبا دوسالی بود که این موضوع را با خواهر و برادرش مطرح کرده بود و میگفت که باید به میدان بروم و شهید شوم.اما از فروردین امسال زمزمههای رفتنش را پیش من هم مطرح کرد و میگفت "حلالم کن و بگذار بروم." از دانشگاه برایم پیامک میفرستاد که"حلالم کن و دعا کن که شهید شوم".من هم جوابی برایش ارسال نمیکردم. شب میپرسید که پیامکی برایت نرسید؟ میگفتم "این چه حرفهایی است که میگویی؟" میگفت میخواهم موقع نماز ظهر و عصر یادآوری کنم که دعایم کنی.و من هم در جواب میگفتم اصلا دعا نمیکنم که بروی و شهید شوی.

از اردیبهشت ماه قضیه جدیتر و آموزشهایش بیشتر و منسجم تر شد تا اینکه شهریور ماه گفت که باید پاسپورت بگیرم.باور داشت شهید میشود و در راه ایمانش از همه علایقش گذشت.

راوی: مادر شهید

** خواب در کربلا

یک سال با هم به کربلا رفتیم. در حال دعا خواندن متوجه شدم که در رواق روبروی ضریح خوابش برده است. روز دیگر که در حال خواندن دعا بود، کنارم آمد و گفت "چقدر دعا میخوانی! برو بنشین با آقا حرف بزن. خیلی خیلی لذت بخش است که خوابت ببرد. چشم باز کنی و ببینی شش گوشه ارباب جلوی چشمانت است."

بعد از اینکه خبر شهادتش آمد و به معراج شهدا رفتیم به او گفتم "به خدا اگر میدانستم خوابت در حرم میخواهد این طور بشود و تو را به اینجاها ببرد من هم کنارت میخوابیدم."

راوی: خواهر شهید

** عشق به خانواده

هنوز محمد دفن نشده بود که یکی از دوستانش آمد و از من حلالیت طلبید. ادامه داد: "حلالم کنید من پشت سر شما غیبت کردم. یک بار که من با محمدرضا خیابان نیاوران بودم، شما به محمدرضا زنگ زدید و گفتید در جنوب شهر هستید و آدرسی را که میخواهید پیدا نمیکنید. "

من از این کارها زیاد میکردم این بنده خدا یکی از آنها را دیده بود. آن روز یافت آباد و محمد شمال شهر بود. این طور مواقع آدرس نمیداد یا نمیگفت آژانس برو. میگفت صبر کن تا بیام. آن روز هم یادم هست که به من گفت نزدیکترین ایستگاه منتظر بمان تا خودم را برسانم. به من نگفت کجاست.

دوستش گفت به محمد گفتم چقدر خواهرت خودخواه است که وقتی آدرس را پیدا نکرده، آژانس نمیگیرد و تو را از این سر شهر به آن سر شهر میکشاند. دوست محمد ادامه داد که محمد در جواب نگاهی به من کرد و گفت:وقتی مادر و خواهر آدم چیزی از شما میخواهند نباید حرفشان را زمین بگذاری، خواهر نداری که حرفم را درک کنی.

راوی: خواهر شهید

** دوران خادمی، آثار خستگی را در چهرهی او ندیدم

اسفند ماه سال 92 با هم در دو کوهه خادم الشهداء بودیم. محمدرضا مسئول پشتیبانی دوکوهه بود، به همین علت مدام در رفت و آمد بود.

او طبق برنامه از اذان صبح تا حدود ساعت ده شب در حال خدمت به زائرین شهدا بود. بعضی از شبها تا اذان صبح روبروی محل اسکان زائرین پست داشتیم. هر وقت با هم بودیم، محمد رضا جای من هم پست میداد و بیدار میماند.

چیزی که از او در خاطرم مانده این است که شب در زمان برگشت مستقیم به گردان تخریب میرفت و آنجا اگر کاری مانده بود در انجامش از دیگران سبقت میگرفت.

هیچ وقت در دوران خادمی، آثار خستگی را در چهرهی او ندیدم. محمدرضا  با تمام وجود برای شهدا کار می کرد. عاقبت خودش هم به این قافله پیوست و پیشوند نام شهید را به خود اختصاص داد.

راوی: دوست شهید

** طراحی سنگ قبر قبل از شهادت

به تازگی آموزش فتوشاپ را آغاز کرده بودم. تصمیم گرفتم سنگ قبری را برای شهادت خودم طراحی کنم. دیگر دوستانم هم این درخواست را داشتند ولی میان دوستانم برای محمدرضا یک طرح برای سنگ مزارش طراحی کردم. همه جزئیات طرح را آماده کردم ولی محل شهادت را نزدم. وقتی برای خودش ارسال کردم، گفت: حاجی محل شهادت را نزدی؟

گفتم:"محمدرضا بعد از شهادتت میزنیم." گفت "نه. حاجی محل شهادت را سوریه بنویس".من هم برایش انجام دادم.پیش بینیاش درست درآمد، گوی از خیلی چیزها خبر داشت.

راوی: دوست شهید

نظر شما
پربیننده ها