به گزارش خبرنگار
دفاعپرس از رشت- سمیه اقدامی- سردار شهید «حسین املاکی» در تاریخ نهم فروردین سال ۱۳۶۷ در منطقه عمومی «سیدصادق» در ارتفاعات «بانینبوک» بر اثر استشمام گاز سیانور شیمیایی به شهادت رسید و به سوی معشوق شتافت.
مقام معظم رهبری امام خامنهای (مدظلهالعالی) درباره این شهید سرافراز ایران اسلامی میفرمایند: «شهید املاکىِ، جانشین فرمانده لشکر گیلان بود؛ وقتی در میدان جنگ در معرض بمباران شیمیایی بود و بسیجىِ بغل دستاش ماسک نداشت؛ او ماسک خودش را برداشت و به صورت بسیجىِ همراهش بست! البته هر دو شهید شدند؛ اما این قهرمانی ماند؛ اینها که از بین نمیرود؛ اینها زندهاند؛ هم پیش خدا زندهاند، هم در دل ما و در فضای زندگی و ذهنیّت ما زندهاند.»
این فرمانده دلاور و نابغه جنگ تحمیلی که متولد ۱۳۴۰ شهرستان لنگرود بود با داشتن سه فرزند دودختر و یک پسر لحظهای از رسالت دینی و اعتقادی خود دست بر نداشت و طی ۸ سال دفاع مقدس به آغوش گرم خانواده باز نگشت و از کیان دین و کشور خود دفاع کرد و سرانجام عارفانه به شهادت رسید و نامش برای همیشه ماندگار شد.
در این مجال کوتاه به خاطراتی از نحوه شهادت و آخرین لحظات حیاتی شهید املاکی در بیان سردار سیفالله طهماسبی دوست و همرزم شهید میپردازیم.
حسین وارد مسائل سیاسی نمیشد؛ آدم بسیار مخلصی بود و فقط برای رضای خدا کار میکرد. برایش مهم نبود این افراد چه کسانی هستند. فقط اخلاص و تقوا و شجاعت و... را برای فرد در نظر میگرفت، خودش آخرین نفر بود که میرفت. همیشه دیگران را به خودش ترجیح میداد، بسیار انسان با اخلاص و دوست داشتنی بود. غذایش را بین بچهها تقسیم میکرد. طوری نبود که تنهایی خودش در سنگر غذا بخورد. بچهها بسیار به او علاقهمند بودند یعنی حاضر بودند برایش بمیرند.
حاضر بودند برایش قربانی بشوند یعنی این قدر او را دوست داشتند، سختترین چیزها را، هرجا که سختتر بود و کسی قبول نمیکرد، او قبول میکرد. از نظر اخلاقی آدم بسیار وارسته و پرهیزکاری بود؛ من در این مدتی که خدمتش بودم هیچ وقت ندیدم چیزی برای خودش درخواست کند مثلا امکاناتی را که میخواستیم در اختیارشان بگذاریم، اما دوستان دیگر تقاضا میکردند که به ما امکانات را بدهید یا مثلا درخواست کمک میکردند یا اینکه به زندگیشان کمکی بشود حتی در جنگ هم هیچ وقت نمیگفت فلان امکانات را میخواهم.
همیشه اول طرف دیگران را میگرفت، با کمترین امکانات آدم بسیار قانعی بود، خیلی کم حرف میزد و بیشتر عمل میکرد، آن حرفی را هم که میزد، بچهها میدانستند که اول خودش عمل میکند؛ طوری نبود که حرفی را بزند که نتواند به آن عمل کند یا دستوری به بچهها بدهد که خودش توان انجامش را نداشته باشد و آن کار را قبلا تجربه نکرده باشد. دنبال پست و مقام نبود، اما در تشکیل لشکر قدس نقش اصلی را داشت.
خیلی از گیلانیها هستند که بعد از شهادت شهید املاکی، فامیلی و اسم ایشان را شنیدند؛ خیلیها هم موقعی که شنیدند گفتند: او چه کسی بود؟ کجا بود؟ چطور ما نمیشناختیمش؟ املاکی یک شبه املاکی نشد، خودسازی که انجام داد و فراز و نشیبی که از همان دوران پیروزی انقلاب داشت، به تدریج برای دیگران الگو شد؛ ما دیدیم کسانی را که با دیدن املاکی، چهره عوض کردند، خیلی از دوستان و عزیزان بودند که میگفتند: «او زمینی نبود».
معمولا مردان خدا خیلی کم حرف میزنند یعنی آنهایی که به خدا نزدیکترند ساکتترند؛ آنها که برای خدا نفس میکشند معمولا آرامتر و عاملتر هستند؛ حسین املاکی رزمندهای بود که به جای شعار و هیاهو عمل میکرد، او کسی بود که هر جایی که لازم میشد وارد صحنه میشد و قلب سپاه دشمن را میشکافت.
سال ۶۵ از جزیزه مجنون میآمدیم؛ در راه سوسنگرد بودیم. با لهجه شیرین شرق گیلانی میگفت: «ری میسلمان بدنیا بومو دِ غمی نارم». (پسرم سلمان به دنیا آمد دیگر غمی ندارم) و با شوخی محکم به سینه من زد.
متاسفانه هیچ گونه میزگرد، کنفراس یا سمیناری یا هر چی میخواهند اسمش را بگذراند در این زمینه نگذاشتند که آقا حسین را به بچههای گیلان معرفی کنند؛ من مدتی از طرف قرارگاه نجف اشرف در لشکر ۳۱ عاشورا نماینده بودم، وقتی که مهدی باکری شهید شد من در آن لشکر بودم. شما نمیدانید که آذربایجانیها چه کار میکردند، در خانههای آذربایجانی، عکس شهید مهدی باکری هست ولی متاسفانه در بین بچههای بسیجی ما وقتی از شهید املاکی میپرسی، پاسخی ندارند و نمیشناسند که جای تاسف دارد.
آقا حسین یک چیز دیگری بود، بچهها میخواستند عملیات کنند، آقای املاکی هم در ماشین نشسته بودند؛ بچهها پشت ماشین شلوغ کرده بودند و دست میزدند و یکی از مسئولین لشکر گفتند: بیایید پایین چه خبرتان است؟ بیایید پایین بروید روی برفها بمانید. این کار را کرد تا آنها را تنبیه کند. آقای املاکی اینها را دید و میدانست که اگر خودش نرود پایین و خودش اقدام عملی نکند این بچهها حرف کسی را گوش نمیکنند، جلو ماشین در را باز کرد آمد پایین. رفت داخل برف. بچهها از پشت ماشین آمدند پایین گفتند: حسین آقا تو داخل برف نرو. به ما اگر تا فردا هم بگویی داخل برف میمانیم. این فرمانده از کرده خودش خیلی پشیمان شد که چرا چنین دستوری داده و چنین حرفی زده است. اگر آقا حسین نمیرفت داخل برف، خب دستور آن فرمانده اجرا نمیشد.
ما قرار بود در ادامه عملیات والفجر ۱۰ در حلبچه عملیات کنیم. بعد نشد. گفتند: باید بروید روی ارتفاعات موشه و سید صادق عملیات کنید. غروب یکی از روزها آقای املاکی به من گفت برویم برای قرارگاه طریقه دستور مانور برای عملیات را بگیریم و بیاییم.
حرکت کردیم از همین دزلی رفتیم پایین. از ارتفاعات ملخ خور پایین رفتیم. باران هم باریده بود. جاده لغزنده بود دیگر نمیتوانستیم از این مسیر برگردیم؛ زدیم از راه نوسود و رفتیم از طرف جوانرود و سنندج؛ در جادهای که بین سنندج و باختران است و رفتیم به سنندج. به آقا حسین گفتم: من دیگر حال ندارم از من دیگر هیچی نخواه. من خستهام.
غروب رفتیم برای موقعیت گردانها. آنجا گردانها را یکی یکی به طرف خط بدرقه کردیم. آقای باغبانی فرمانده گردان حضرت رسول (ص) به ایشان پیشنهاد داد که ما به همراه گردان برویم خط. چون معمولا وقتی عملیات میشد من به عنوان جانشین گردان یا به عنوان مسئول محور اطلاعات داخل گردان حضرت رسول (ص) میرفتم. بعد آقای املاکی گفتند: آقا مهدی، سلمان پیش شما هست. (البته سلمان یوسفی بعدا شهید شد) و آقای جمشید کلانتری که ایشان هم بعدا توی همین عملیات شهید شدند گفتند: اینها تا فردا پیش من بمانند. بعد ما رفتیم پیش آقا حسین و ناظر رفتن بچهها به طرف خط بودیم.
رفتم پیش آقای خانزاده که مسئول دفتر فرماندهی بود و گفتم: آقا حسین رفته خط. ناگهان دلم هری فرو ریخت. احساسی عجیب داشتم؛ خدا شاهد است احساس خوبی نبود که به من دست داد، میدانستم چه پیش میآید. در همین لحظه آقای باغبانی فرمانده گردان حضرت رسول (ص) تماس گرفتند و گفتند: آقا حسین، دشمن پاتک زده. چه کار کنم؟ گفت: جواب پاتک را بده ما هم الان خودمان را میرسانیم.
سریع آماده شدیم. حرکت کردیم به طرف موقعیت گردان حضرت رسول (ص) رفتیم. حدود ۱۰۰ متری از کانال را رفته بودیم که ناگهان احساس کردم یه گلوله توپ خورد کنار ما و منفجر شد. آقای پسندیده گفتند: شیمیایی! تا گفتند؛ شیمیایی ماسکم را سریع آوردم و زدم ولی، چون ریشم بلند بود احساس کردم که از لابهلای ریشهایم سم گاز عبور کرد و به داخل بدنم فرو رفت. همان لحظه که من ماسک را زدم احساس کردم دو نفر افتادند.
این حوادث فقط در عرض چند لحظه اتفاق افتاد یعنی نمیشود گفت کدام اول اتفاق افتاد. همه اتفاقات در کنار هم و نزدیک به هم بود. دیدم آن دو نفر از بچههای لشکر ما نبودند. نمیدانم بچههای کدام لشکر بودند. شاید از الغدیر بودند. در آن صحنه که من ماسک زدم، دیدم که آقا حسین ماسک ندارد.
یک ماسک پیش من بود. سریع دادم به ایشان.
به آقای املاکی گفتم: آقا حسین ماسک ماسک... ماسک را به ایشان دادم چند لحظه به صورت زدند. در همین لحظات بود که دید یک بسیجی که در فاصله ۱۵_۱۰ متری ما بود ماسک نداشت.
خب ما در روایت داریم که ائمه بر بالین مومنین حاضر میشوند. من دیدم دو نفر در کانال افتادهاند و میگویند «السلام علیک یا ابا عبدالله» آنها مرتبا تکرار میکردند و میگفتند: «السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیک یا ابا عبدالله» گویا داشتند شهید میشدند. آقای املاکی این صحنه را دید.
به طرف یکی از آنها که مجروح شده بود و هنوز نفس میکشید رفت و گفت: خب نترس، دقیقا عین این کلمات نترس. نترس و ماسک خودش را در آورد و داد به او. ان بسیجی جوان که مجروح شده بود داشت عقب عقب میآمد و همه چیزش را انداخته بود زمین.
آقا حسین به او میگوید: نترس، نترس. ماسک را از صورت خودش در میآورد و میدهد به ایشان و خودش هم شهید میشود. متاسفانه من دیر متوجه شدم و گرنه ماسک خودم را میدادم به ایشان و خودم از منطقه میرفتم.
چون در آن لحظات فرار برای من عار نبود، اما برای یک فرمانده لشکر ننگ به حساب میآمد. او نمیتوانست پیش من فرار کند. به کجا برود؟ ایشان رفتند تا ته کانال دیدند شیمیایی شدیدتر است برگشتند آمدند پیش ما. من سریع چفیهام را در آوردم و مرطوب کردم و دادم به ایشان؛ آن را جلوی دهانش نگه داشت.
آقای پسندیده از پشت ایشان را بغل کردند. من دوباره یک ماسک روی دهانش گذاشتم که از دهن نفس بکشند. شاید ریههایش باز شود. بعد فهمیدیم آن عاملی که زده بودند سیانور بوده و دیگر کار آقا حسین را ساخته بود؛ دیدم ایشان دیگر توان ایستادن ندارد. چشمانش سیاه شد و به شهادت رسیدند.
آنجا بود که سرش را به زانو گرفتم. زیرا آخرین لحظات شهادتش بود یاد آن حرف خودم افتادم تا سرت را که به زانو نگیرم شهید نمیشم... کجا؟ در راه سوسنگرد. من این حرف را زدم و کجا گریبان مرا این حرف گرفت؟! در غرب کشور... گیج شده بودم و مرتبا لااله الا الله میگفتم. من اولین بار بود که در غم از دست دادن یکی از بهترین دوستانم هم گریه میکردم و هم میخندیدم.
به آقای سردار هامون محمدی اعلام کردیم و گفتم آقا حسین رفتند پیش حاج محمود. بیسیم را درون دره انداختیم. مدارک ایشان را برداشتیم که ایشان شناسایی نشوند؛ آری حسین املاکی شیر مرد خطه سر سبز گیلان بالاخره به آروزیش رسید و شهید شد...
ماسک آقای پسندیده هم در راه پاره شد. ایشان ماندند. بعد ما ماسکهایمان را تمیز کردیم و یک مقداری راه آمدیم. اورکت خودم را هم انداختم. همین طور که جلو میرفتیم لباسهایم را در میآوردم و میانداختم، چون بی رمق میشدم و دیگر نمیتوانستم.
ساعت ۱۶ بعد از ظهر مجروح شدیم. آقای املاکی هم همان ساعت شهید شد؛ به موقعیت خودمان رسیدم یعنی مرا آوردند، چون من بیشتر از چند کیلومتر نتوانستم راه بروم. بقیه راه را یک بنده خدا مرا از ابتدای تپه تا بالای تپه آورده بود به خاطر تماسی که با شیمیایی من داشتند ایشان هم شیمیایی شدند و من و ایشان را با هم در یک آمبولانس گذاشتند و آوردند عقب.
ساعت حدود ۴ صبح بود که ما را رساندند به عقب خط... آنها که آقا حسین را از نزدیک میشناختند هیچ وقت او را فراموش نمیکنند و همیشه از آقا حسین میگویند؛ از مردانگیاش، از گذشت او، شجاعتش، ایثارش و از نحوه برخوردش با بچهها؛ خدا رحمتش کند. او حتما برای نسلهای بعد الگو خواهد بود.
انتهای پیام/