فرازی از وصیت نامه سردار شهید ابراهیم جعفر زاده؛

حرف‌های ابراهیم گاهی معجزه می‌کرد

جمع‌شان کرد تو سنگر خودش، سنگر شده بود غلغله احساسات. لابه‌لای اشک و ناله‌هاشان با هم عهد بستند، تا آخر بایستند. حرف‌های ابراهیم بعضی وقت‌ها معجزه می‌کرد.
کد خبر: ۷۳۹۳۸
تاریخ انتشار: ۰۱ فروردين ۱۳۹۵ - ۰۹:۱۴ - 20March 2016

حرف‌های ابراهیم گاهی معجزه می‌کرد

به گزارش دفاع پرس از یزد، ابراهیم جعفرزاده در سال 1339 در یک خانواده مذهبی و متدین، در شهر شهیدپرور اصفهان بدنیا آمد. دوران کودکی را با شور و شوق وافری سپری کرد و در سن شش سالگی پا به دبستان گذاشت. او دانشآموزی کوشا و بسیار با استعداد بود؛ بطوریکه تمامی مراحل دوران تحصیل خویش را با موفقیت کم نظیری سپری نمود. 

با زمینهای که وی در خانواده داشت، از همان دوران دبیرستان، پی به ماهیت رژیم منفور پهلوی برده و مبارزه با آن را آغاز نمود. به هنگام برپایی جشنهای سلطنتی، زبان به اعتراض میگشود، که در این رابطه چندین بار دستگیر و مورد آزار عمال رژیم شاه معدوم قرار گرفت.

سال آخر دبیرستان بود که جریانات انقلاب به اوج خود رسید و او در هدایت و برپایی تظاهرات مردم مسلمان و انقلابی ایران، علیه رژیم پهلوی، ایفای نقش میکرد .وی علاوه بر اصفهان، در شهرهای اطراف، بخصوص مبارکه، با برادرانی چون شهید حاج رضا نصوحی و شهید احمد مختاری، مسئولیت برپایی تظاهرات و تشکیل جلسات مخفی و تبلیغات سیاسی ـ مذهبی بر علیه رژیم ستم شاهی را عهدهدار بود و در انهدام پاسگاه ژاندارمری مبارکه، نقش بسزایی داشت.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی در تشکیل کمیته انقلاب اسلامی و جهادسازندگی مبارکه تلاش فراوانی بعمل آورد. با تشکیل سپاه پاسداران به عضویت این ارگان انقلابی درآمد و همزمان اقدام به تبلیغات مذهبی در مساجد و برپا نمودن جلسات آموزش قرآن در منازل نمود.

وی در سال 1360 در دادگاه انقلاب اسلامی اصفهان، مسئولیت تحقیقات آن ارگان را بعهده گرفت و چندی بعد به مکه معظمه مشرف شد.

سردار پرافتخار اسلام برادر حاج ابراهیم جعفرزاده، پس از مدتی بر حسب نیاز، به کردستان اعزام گشت و به مبارزه با اشرار و گروهکهای ضد انقلاب پرداخت. سپس به جنوب کشور هجرت نمود و در هدایت و فرماندهی رزمندگان دلاور اسلام اقدام نمود.

او در صحنههای نبرد اسلام علیه کفار بعثی، در عملیاتهای متعددی چون فرمانده کل قوا (دارخوین)، ثامن الائمه (شکستن حصر آبادان)، (طریقالقدس، فتحالمبین، بیتالمقدس، رمضان، سلسله عملیاتهای والفجر، خیبر و بدر شرکت نمود و به ترتیب فرماندهی اولین گردان زرهی سپاه اصفهان، فرماندهی یکی از قسمتهای لشکر14 امام حسین(ع)، مسئولیت زرهی قرارگاه نصر، فرماندهی تیپ 21 رمضان، مسئولیت بررسی مسائل کلی مرزهای کشور، مسئولیت طرح و برنامه لشکر زرهی سپاه و فرماندهی تیپ زرهی 28 صفر را بعهده داشت و یکی از مسئولین واحد طرح و برنامه معاونت عملیات قرارگاه خاتمالانبیاء بشمار میآمد.

آخرین مسئولیت ایشان فرماندهی تیپ مستقل 18پیاده الغدیر بود. حضور وی در این یگان و در جمع شیرمردان الغدیر، موجب شد که در فاصله کوتاهی، تیپ الغدیر به عنوان یکی از یگانهای موفق سپاه اسلام قلمداد شود. که از جمله بر اثر درایت آن سردار دلاور در انهدام نیروهای بعثی در منطقه عملیاتی پاسگاه زید، که در خط پدافندی اقدام به پیشروی نموده بودند، موجب شد که این یگان بنام تیپ پیروز الغدیر نامیده شود.

آن سردار دلاور نسبت به معنویت و نماز شب توجه خاصی داشت و در محل ستاد فرماندهی تیپ، تابلویی نصب کرده بود که بر روی آن نوشته بود: «در اینجا رسم این است که همه برای نماز شب بیدار می شوند، از برادرانی که نماز شب را اقامه نمیکنند میخواهیم که در این محل نخوابند.»

شهید جعفرزاده، ضمن سرکشی مداوم به واحدها و بخشهای مختلف، توجه خاصی به حضور تمام عیار کلیه نیروها در خطوط مقدم عملیاتی داشت. وی هفتهای یک جلسه توجیهی برای فرماندهان ردههای مختلف برگزار میکرد.

وی مدارج عالی عرفانی را طی نموده بود و نفوذ کلام خاصی داشت و در سخنرانیهای خویش، توجه خاصی به میثاق با امام حسین (ع) و حسینوار جنگیدن و حسینوار شهید شدن داشت و از این لحاظ کسانی که در سخنرانی آن شهید بزرگوار شرکت مینمودند، تا مدتها بعد همچنان در شور و التهاب بوده و با عشق زایدالوصفی در جبهه اسلام خدمت مینمودند.

شهید جعفرزاده قبل از عملیات بدر، به همراه فرماندهان تیپ و لشکرهای سپاه اسلام، خدمت حضرت امام شرفیاب میشود. که در این دیدار، حضرت امام آنها را مورد دلجویی و تفقد قرار داده و دستور عملیات را صادر میفرمایند. وقتی فرماندهان از محضر حضرت امام مرخص میشوند، حضرت امام سردار جعفرزاده را صدا زده و آهسته مطلبی را میفرمایند که این سخن هرگز فاش نشد.

شهید جعفرزاده در عملیات بدر، همگام با نیروهای خطشکن، در عملیات شرکت میکند و خود آرپیجی بدست گرفته و به جنگ تانکها میرود و سرانجام در اثر اصابت ترکش توپ به سرش، به معراج الهی پر میکشد.

وی چهارمین شهید خانواده جعفرزاده میباشد و دو برادر و دامادشان نیز قبل از ایشان، در جبهه به شهادت رسیدهاند. در هنگام شهادت، از حاج ابراهیم فرزندی بنام علیرضا به یادگار مانده است.

پس از شهادت آن عزیز ملکوتی، حضرت آیت الله خاتمی نماینده حضرت امام و امام جمعه یزد، در پیامی نسبت به ایشان عرض ارادت نموده و میفرمایند: «این فرصتی است که بار دیگر علاقه و ارادت خود را به آن بزرگوار ابراز دارم. در نخستین برخورد من با آن شادروان، هنگامی که به فرماندهی تیپ الغدیر معرفی شد، در چهره نورانی او آثار صدق و اخلاص و صفا و معنویت مشاهده کردم و خوشبختانه در مدتی که در این سمت انجام وظیفه مینمود و در کارهای او شاهد بودم، هر چه میگذشت احساس اولیه تقویت میشد و ارادتم بیشتر، تا اینکه به فوز شهادت که منتهای آرزوی او بود نائل آمد. در آن هنگام یقین کردم که علاقه و شناخت اینجانب بیمورد نبوده و من به کسی ارادت میورزیدم که مورد عنایت خاص حضرت احدیت بوده است که در عنفوان جوانی او را به لقاء و محضر خاص خود پذیرفته است. چنین افتخار و سعادتی برای او غیرمنتظره نبود؛ چرا که در دفاع از اسلام سر از پا نمی شناخت».

پس از شهادت شهید جعفرزاده، از سوی فرماندهی کل سپاه پاسداران و فرمانده قرارگاه مرکزی خاتم الانبیاء، پیامی به خانواده شهید جعفرزاده ارسال شد که در بخشی از آن آمده است: «پدر و مادر عزیز شهید جعفرزاده، پدران و مادران بایستی بحال شما غبطه بخورند که چه گل معطری را تقدیم خدا کردید. برادر عزیز جعفرزاده یکی از امیدهای سپاه اسلام بود که خیلی سریع طلوع کرده و خیلی سریع نورش از ما گرفته شد؛ گویا جعفرزاده میخواست اعلام کند که من از جنس زمینیان نیستم، از ملکوتیان هستم و خداحافظ. استعداد بی سابقه، تقوی و اخلاص و تبعیتپذیری جعفرزاده، عطر دلنشین او را در سراسر جبهه پخش میکرد. جعفرزاده مصمم حرف میزد و هر چند گاهی نغمۀ یأس برمیخاست، جعفرزاده به آن هجوم میکرد. او محکم و استوار به آینده بود.»

از شهید جعفرزاده وصیتنامه ارزشمندی به یادگار مانده

«امیدوارم شهادت ما مقارن با رضای حق و نصر اسلام و شکست کفر باشد. شما را به اطاعت از اولی الامر امام روحی له الفدا و جانبازی در راه اسلام سفارش میکنم. در صورت توفیق شهادت و نیل به فیض الهی، از شما تقاضا دارم وحدت بین خویشان و بین خودتان را حفظ کنید. امام و روحانیت اصیل را در صدر قرار داده و با عمل صالح خودتان ثابت کنید چگونه رهرو پیامبر، علی و فاطمه و ائمه معصومین (ع) هستید.

پدرم، مادرم، که هستی من از شما شکل گرفت و شخصیت انسانی و اسلامیام را شما ساختید، اجرتان با خدا. همسرم، که امکان حضور در صحنه انقلاب و جنگ را با فداکاری بینظیرتان فراهم ساختید، شرمندهام از این همه ظلمی که بواسطه شرایط به شما تحمیل شده. واقعاً که شریک امین و صدیقی بودید، خداوند شمارا با زهرا محشور نماید.

امیدوارم همانگونه که برای من اسوه ایثار بودید، همچون کوه، اسوه و استوار باقی بمانید و از اسلام فاصله نگیرید.

خواهرم، ای کوه سترگ، ای حماسه ایثار و مقاومت، تو نیز باقی باش بر این راه و با تربیت صحیح فرزندان شهید، آنان را مجاهدانی خالص و قوی پنجه وارد لشکر صاحبالزمان«عج» نما. و دیگر خواهران و برادران، ای خوبان خوب، دستتان را میبوسم و شما را به تداوم راهی که آغاز کردهاید، سفارش میکنم و همه را به اطاعت از خمینی روح الله، مجاهدت فی سبیل الله، سلوک با خلق الله و عبادت الله و توسل به اولیاء الله سفارش مینمایم.

خداوند همه شما را در پناه خودش محفوظ بدارد.»

بخشی از خاطرات آن سردار شهید اسلام است که در قالب مجموعه بیکران تا خلوص توسط منتشر شده است.

خاطرات:

کم کم افتاد تو وادی انقلاب

کتابها را میآورد خانه، میگذاشت توی ساک و میبرد مبارکه توی خانه قبلیشان، زیرکاه پنهان میکرد.

نوارهای سخنرانی و بعضی کتابها را نصفه شب میبرد خانه همسایهها، لای رخت خوابهاشان قایم میکرد.

میرفت مسجد محله. به مسجدیها میگفت: باید این کار را بکنین و فلان حرف را بزنین. و....اگر قبول نمیکردند، ازشان جدا میشد. بعدش هم خودش میشد پیش نماز و با چندتایی از بروبچههای مسجدی با هم نماز میخواندند.

(با چند تایی از برو بچههای مسجد با هم نماز میخواندند . یکی میشد پیشنماز؛ بقیه هم پشت سرش.)

توی خانه جلسه قرآن گذاشته بود. جلسات سیاسی هم اضافه شد. بعد هم تفنگ آورد خانه و به بچهها آموزش نظامی و کار با اسلحه آموزش میداد

***

آتش بعثیها سنگینتر شده بود. همه زمینگیر شده بودیم. دستور رسید باید خط را پس بگیریم. ابراهیم پرید بالای یک پیامپی و راست زد تو خط بعثیها. فریاد «الله اکبر» بچهها بلند شد. همه روحیه گرفتند.

خط که تثبیت شد، خبرنگارها آمدند برای گرفتن گزارش. یک عراقی بود، بچهها اسیرش کرده بودند. افسر عراقی می گفت: « تا دیدیم نفربر داره میاد سمتمون، همه پشت خاکریز رو خالی کردیم. گفتیم: حتماً پر مهماته!وقتی که راننده پیامپی را دیدند، باورشان نمیشد آن همه جسارت از یک هیکل لاغر و استخوانی بوده باشد.

***

آمده بودند برای تسویه. مأموریتشان تمام شده بود. شنیده بودند دارد صلح میشود وجنگ هم به آخر میرسد. اگر میرفتند دیگر کسی نمیماند برای عملیات. جبههها داشت خالی میشد.

جمعشان کرد تو سنگر خودش، براشان از صلح امام حسن(ع)گفت و از قیام امام حسین(ع). اینکه الان سر دو راهی انتخاب وایستادند. حرفهاش که تمام شد ازشان خواست هرکی حرف دلش را بزند. حسن انتظاری از جاش پا شد. به پهنای صورتش اشک میریخت.گفت: «چطور میتونیم حرف ازصلح بزنیم اون هم، بعد دادن این همه شهید تو طول جنگ؟ اون روز، روزیه که باید مثل حْر پوتینهامون را پر شن کنیم و به گردن بندازیم، سرافکنده بریم پیش خانواده شهدا. عذر بخوایم و بگیم ما نتونستیم راه شهداتون رو بریم و صلح کردیم.»

دو سه تا دیگر از بچهها هم حرفهاشان را زدند. سنگر شده بود غلغله احساسات. لابهلای اشک و نالههاشان با هم عهد بستند، تا آخر بایستند. حرفهای ابراهیم بعضی وقتها معجزه میکرد.

***

خیلی وقت میشد نرفته بود مرخصی. پدرش آمده بود جبهه دیدنیش. خیلی کار داشت. برای همین پدرش را با خودش میبرد این طرف، آن طرف.

از منطقه برمیگشتیم. به راننده گفت: «نگه دار.» آمد عقب نشست کنار پدرش. بهمان گفت: «تا وقت هست یه کم با بابامون حال و احوال کنیم.» من را هم فرستاد صندلی جلو. اصلاً نمیخواست پدرش بفهمد، آنجا فرمانده است.

نظر شما
پربیننده ها