روایت ابراهیم حاتمی کیا از وضعیت عجیب در عملیات مرصاد

سر و وضعمان همان سر و وضع معمولی بود؛ لباس‌های خاکی و همان شکلی که بچه‌های بسیجی آن فضا داشتند. به شهر که وارد شدیم، دیدم شهر به طرز عجیب و غریبی تفاوت دارد، همان اوایل به ما گفتند: «لطفا بروید، ریشهایتان را بزنید و لباسهایتان را هم عوض کنید».
کد خبر: ۷۶۶۰۰۴
تاریخ انتشار: ۰۶ مرداد ۱۴۰۴ - ۰۹:۵۵ - 28July 2025

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، منافقین موسوم به سازمان مجاهدین خلق پس از شکست در دو عملیات رسمی نظامی آفتاب و چلچراغ در دوره دفاع مقدس هشت ساله با عملیات فروغ جاویدان سعی بر تسلط بر ایران را دوباره به آزمون گذاشتند. سازمانی که کارش را با انحراف فکری و بعد انحراف عملی آغاز کرده بود، حالا کار را به جایی رسانده که عملا در جبهه دشمن مردم ایران یعنی صدام و در همکاری مستقیم با تمام سرویس‌های جاسوسی دشمن ایران عمل می‌کرد و در کنار قصابی و سازمان ترور مردم عادی وارد کارزار نظامی شده بود.

روایت ابراهیم حاتمی کیا از وضعیت عجیب در عملیات مرصاد

اما چنین امری برای مردم ایران غیر قابل باور یا غیر قابل لمس بود، البته مردم کرمانشاه و رزمندگان شرکت کننده در عملیات مرصاد به خوبی این انحراف و نفاق را درک کردند. اینکه در مقابل خود افرادی هم شکل و هم‌زبان خود را ببینی که آن‌ها از لفظ مجاهد استفاده می‌کنند و همدیگر را برادر و خواهر صدا می‌زنند و کشته‌های خود را هم شهید خطاب می‌کنند و...

ابراهیم حاتمی کیا، کارگردان محبوب و انقلابی سینما که در دوراه دفاع مقدس فیلمبردار و از نیروهای گروه روایت فتح بود، خاطرات خود از عملیات مرصاد را مطرح کرد، بخشی از این خاطرات در کتاب «عملیات مرصاد و سرنوشت منافقین» نوشته محمدعلی صدرشیرازی آمده، خواندن بخشی از سطور این خاطرات برای شناخت بهتر وضعیت عملیات مرصاد و جریان منافقین خالی از لطف نیست.

در ادامه بخش‌هایی از خاطرات حاتمی کیا در این کتاب را می‌خوانید:

«من به عنوان فیلم‌بردار برای عملیات مرصاد رفته بودم. از طریق کرمانشاه که وارد شدیم، سر و وضعمان همان سر و وضع معمولی بود؛ لباس‌های خاکی و همان شکلی که بچه‌های بسیجی آن فضا داشتند. به شهر که وارد شدیم، دیدم شهر به طرز عجیب و غریبی تفاوت دارد و اصلاً همان حسی را که در اوایل جنگ در اهواز دیده بودم اینجا هم تقریبا توی فضای شهر حس می‌شد.

همان اوایل به ما گفتند: «لطفا بروید، ریشهایتان را بزنید و لباسهایتان را هم عوض کنید». یعنی باید لباس‌های خاکی‌ای را که تنمان بود عوض می‌کردیم. خب ما مقاومت کردیم. فکر می‌کردیم برای چه باید اینجا ریشمان را بزنیم یا لباسهایمان را عوض کنیم! گفتند: «شهر آلوده است» و معنایش این است که الان منافقین داخل شهر شده‌اند و تیپهایشان را شبیه ما‌ها کرده‌اند و الان این طوری قاطی ما‌ها هستند.

از آن لحظه‌ای که این حرف را شنیدم یک مرتبه احساس کردم که یک طور دیگر دارم به شهر نگاه می‌کنم. انگار پرده‌ای از جلوی صورتم افتاد. باز مقاومت می‌کردم تا اینکه بالاخره عزیزی که همراه ما بود، ما را وارد یک مدرسه کرد. دیدم عده‌ای ردیف، گوشه دیوار ایستاده‌اند. تعدادشان خیلی زیاد بود. اصلاً انگار آینه بودند.. تیپ‌ها دقیقاً مثل ما: لباسها، لباس‌های خاکی و مو‌ها درست شبیه مال ما. همه شان جزء منافقین بودند. از آن لحظه به بعد دیدم دیگر نمی‌توانم به هر کسی اعتماد کنم. چیزی که توی جنگ به آدم آرامش می‌دهد این است که وقتی عزیزی از کنارت رد می‌شود، بدون اینکه بدانی اسمش چیست و یا از کدام ناحیه ایران آمده، می‌دانی که سر یک چیز مشترک با او متفق‌القول هستی؛ همه به سمت یک جهت حمله می‌کنیم. آن وقت دیگر حتی نیازی به حرف زدن نیست؛ اشاره‌ها هم معنا پیدا می‌کند. حالا به یکباره می‌دیدم شهر عوض شده.

آن روز، روز خیلی بدی بود. برای تهیه فیلم از عملیات مرصاد که رفته بودیم. چندین بار من را به عنوان منافق گرفتند و گذاشتند گوشه دیوار؛ در حد اعدام! ماشین ما رزمی نبود. یک مرتبه ماشین را نگه می‌داشتند و به روی ما اسلحه می‌کشیدند.

 یکی دو بار اصلاً قبل از اینکه حرف بزنیم، ما را پیاده کردند. گلنگدن‌ها را کشیدند که ما را به رگبار ببندند و ما هی داد زدیم که به خدا از گروه «روایت فتح» هستیم. بعد از آن مجبور شدیم در و دیوار ماشینمان را پُر کنیم از اسامی «گروه روایت فتح» و «گروه تلویزیونی روایت فتح» که لااقل از دور ما را نزنند!»

انتهای پیام/ 119

نظر شما
پربیننده ها