گروه استانهای دفاعپرس- «صدیقه رضوانینیا» فعال رسانهای؛ روز به نیمه رسیده و گرمای هوای مردادماهی در اوج خودش قرار دارد. دیگر باید دست از، بستهبندی کریستالهای فرانسوی بردارم. خاله سالها قبل این کریستالها را از کیش خریده بود بعد به مامان بخشیده بود و مامان هم.
آن شب حادثه که شیشههای دکوری فرو ریخت کریستالها و فنجانهای قهوهخوری که از بازار کفالعباس کربلا خریده بودم به طرز عجیبی سالم ماندند. کریستالها را که وسط خورده شیشههای دکوری دیدم یاد حرف خاله افتادم که وقتی از ماجراهای شب حادثه میگفتم یکهو پرسید کریستالهایت که نشکسته؟ خندهام گرفت. گفتم ما جانمان داشت میرفت شما نگران کریستال هایین؟ و او هم خندید...
کریستالها را لای ضربهگیر میپیچم با تمام قدرت چسب پهن میزنم و توی کارتنشان میگذارم.
دیگر خسته شدهام. هوا بشدت گرم است آن هم با چادر. از صبح کلی وسایل جابجا کردهایم تا زیر دست کارگرها نباشد فکر اینکه گرد و خاکی رویشان بنشیند یا بشکنند دیگر بیاهمیتترین مسئله این روزهای من است که حتی ذهنم را هم درگیر نمیکند.
روزهای دور از خانه...
بعد از حدود ۴۰ روز از پایان جنگ ۱۲ روزه به خانه برگشتهام روزهای دور از خانه در جوار امام هشتم آرامش را برایم به ارمغان آورد و قدری از آلام آخرین روزهای خرداد ۱۴۰۴ کاست.
وسایل را از میان شیشهها و خاک و خل ۴۰ روزه تا جایی که میتوانم بیرون میکشم. به هرجای خانه که نگاه میکنم تقریبا هیچ چیز سالمی نمیبینم تنها نقطه امیدی که در میان این ویرانه میبینم شاخههای شکسته گل سانسوریاست که به زیبایی جوانه زده.
سه سال پیش بود که یک شاخه سانسوریا را از همسایه گرفتم توی آب گذاشتم جوانه که زد توی گلدان کاشتم. توی این سه سال عادتم شده بود که تعداد شاخههایش را بشمارم: سه تا. ده تا.
اوایل خرداد بعد سه سال حدود ۴۰ شاخه شده بودند؛ قوی و محکم و سرسبز.
اما جنگ که شد در نیمه شب دومین روز جنگ که خانه ما هم آسیب دید گلدانها کف آشپز خانه پرت شدند، شکستند. مصطفی چند روز بعد که به خانه برگشته بود چند شاخه شکسته سانسوریا را برداشته و توی لیوان آب گذاشته بود و حالا بعد حدود ۴۰ روز شاخهها جوانه زدهاند. این جوانهها حسی از امید به من میدهند و شوق زندگی، دوباره در دلم جوانه میزند...
بناها آمدهاند تا کارهای تعمیر خانه را انجام دهند کولر از کار افتاده و بخاطر شدت انفجار مچاله شده مصطفی هم دیشب تا دیر وقت پشت بام بود تا بلکه بتواند درستش کند، اما تلاشهایش بینتیجه بود.
گرمای هوا و حضور کارگرها باعث شده به تراس پناه بیاورم نمیدانم چرا این چند روز هر وقت آمدم بخوابم تا چشمم روی سرم افتاد یک لامپ آویزان دیدم لامپ سقف تراس هم آویزان است توی دلم میگویم این لامپ هم مثل قبلیها احتمالا نمیافتد پس نگران نباش. دیگر برایم دیدن این جور ماجراها عادی و جزیی از زندگی این روزها شده...
روایت دست اول از رئیس شهید دانشگاه آزاد
ظهر توی کانال فرهیختگان بنر گفتوگو با داماد و دختر دکتر طهرانچی را دیدم از همان وقت دنبال فرصتی میگشتم تا گفتوگو را ببینم مطمئنم دخترش روایت دست اولی از، زندگی رئیس شهید دانشگاه آزاد به مخاطب میدهد؛ و حالا میروم سراغ اصل ماجرا یعنی مصاحبه خانم طهرانچی و همسرش که آدمهای درجه یک خانواده شهید طهرانچی هستند.
تا وارد آپارات میشوم مدت گفتوگو را یک ساعت و ۴۱ دقیقه نشان میدهد. خوشحال میشوم احتمالا گفتوگوی جانداری است که میتوان چیزهای زیادی از آن فهمید.
حدسم خیلی زود درست از آب در میآید. دوربین که روی چهره دختر میرود چشمهایش عجیب مرا یاد پدرش میاندازد دکتر طهرانچی چهرهای جذاب و گرم داشت با چشمهایی درخشان که در مواجهه با خانمها آگاهانه تلاش میکرد در چشم آنها نگاه نکند.
وقتی حرف میزد هیجان کلامش آدم را میگرفت. من هیچ وقت ندیدم او بدون حس حرف بزند. عادتش این بود با احساس سخن بگوید تن صدایش را بالا و پایین ببرد و همه این احساسات را در صورتش هم نشان دهد. همین رفتار؛ شخصیت و کلام دکتر طهرانچی را دلنشین کرده بود.
او تمام صفات یک مصاحبهکننده عالی را در مصاحبهها داشت. جذابیت صدایش آدم را وادار به دقت میکرد وقتی هیجانزده میشد و با تمام علاقه موضوعی را توضیح میداد آدم محو او میشد و انگار زمان و مکان را فراموش میکرد.
مجری گفتوگوی آپارات لهجه اصفهانی دارد. آدم شناختهشدهای نیست، اما به اصول یک گفتوگوی حرفهای مسلط است.
طاهره دختر ارشد دکتر طهرانچی شروع به حرف زدن میکند درست که لطافت یک زن و مادر را دارد، اما ابهت کلام، طمانینه و لبخندهای آرامش این را بیشتر از همه یادآوری میکند که او میراثدار دانشمند شهید ماست.
خانم طهرانچی و همسرش در دانشگاه شهید بهشتی معماری خواندهاند و در طی مدت حدود یک ساعت و نیم گفتوگو ابعاد شخصیت فردی و اجتماعی دکتر را خیلی خوب و جزئی تحلیل میکنند.
این جذابترین گفتوگویی است که در این ۴۰ روز درباره شهید طهرانچی دیده و شنیدهام. از روز شهادتش که ملتهبترین و شوکآورترین روز زندگی خیلی از ما ایرانیها بود خیلی دقیق گفتوگوهای درباره او را دنبال میکنم.
جاهایی از گفتوگو قلبم را مچاله میکند و حسرت نبودن و جای خالی آن مرد بزرگ، روحم را هزار تکه میکند. گرچه دیگر بعد ۴۰ روز ما هم مثل خانواده عزیزش، آرامآرام باور کردهایم که او واقعا رفته و دیدار بعدی ما با او در جهانی دیگر خواهد بود.
دخترش در جایی از مصاحبه میگوید: «بابا کتاب زیاد میخرید و میخواند، اما بعد شهادتش، از آن یک اتاق بزرگ پر کتاب فقط کتاب صبر و بلای مجتبی آقا تهرانی را از کوچه اطراف پیدا کردیم به خواهر و برادرم گفتم این یک نشانه است که ما باید در برابر بلاها صبر داشته باشیم».
خاطره من از او...
او حرف میزند و من در ذهنم آرام آرام از پشت پرده زمان به خاطرات شهید طهرانچی بر میگردم: در ذهن من بهعنوان یک خبرنگار؛ او انسانی بسیار قوی و بااراده بود انگار تردید، ضعف و نتوانستن در شخصیت دکتر طهرانچی راهی نداشت و او اصلا این واژهها و معانی آنها را نمیشناخت. شهید طهرانچی در کنار دانشمند هستهای بودن بشدت متقی و ذوب شده در باورهای دینی و شیعی بود.
ما در دوران امیرالمومنین زندگی نمیکنیم و فقط اوصاف یاران امام را در لابلای صفحات تاریخ خواندهایم، اما قلبم شهادت میدهد شهید طهرانچی کسی بود که وقتی به عمق شخصیتش دقت میکردی عجیب یاد امیرالمومنین و یارانش میافتادی انگار او یار معاصر امیرالمومنین بود.
خاطرهای از او در این باره دارم. چندماه قبل در آخرین جلسه شورای معاونان دانشگاه آزاد اسلامی، با او گفتوگو داشتم ماه رمضان بود حوادث سوریه پیش آمده بود بشار اسد سقوط کرده بود و الجولانی در شام جولان میداد. در آن ایام شبکههای تلویزیونی کشورهای عربی شروع کرده بودند سریال معاویه را نمایش دادن که به نوعی تحریف تاریخ اسلام و تطهیر بنیامیه و شخص معاویه بود. این ماجرا ذهن دکتر طهرانچی را درگیر کرده بود تا جایی که میدانم و شنیدهام رئیس شهید دانشگاه آزاد همیشه درباره همه مسائل فکر میکرد مطالعه داشت و بر اساس افقی که برای خودش ترسیم کرده بود در دانشگاه برنامهریزی میکرد.
او در آخر آن جلسه که بحث برگزاری دوره پنجم جشنواره امامت و مهدویت بود تاکید داشت که الجولانی و دار و دستهاش که در سوریه به قدرت رسیدهاند همان میراثداران بنیامیهاند که خاطره معاویه را در اذهان زنده میکنند. آنگاه به نامه ۳۱ نهج البلاغه اشاره داشت که امیرالمومنین بعد بازگشت از صفین آن را به پسرش امام مجتبی (ع) نوشت. دکتر در آن جلسه نامه ۳۱ را محور جشنواره در دوره جاری اعلام کرد.
بعد جلسه که خیلی هم طول کشید من برای یک گفتوگوی تصویری سراغش رفتم میدانست که مدت زیادی را معطل بودهایم تا این گفتوگو انجام شود.
باوجود خستگی جلسه طولانی، بزرگوارانه پذیرفت که گفتوگو کند. اتفاقی که برای چندمین بار در این مدت در حال تکرار بود. یادم هست در آن ایام گاهی که روسای واحدهای دانشگاهی دانشگاه آزاد وقتی برای مصاحبه به ما نمیدادند از شدت ناراحتی این نکته را به آنها یادآوری میکردم که آیا واقعا وقت شما از دکتر طهرانچی کمتر است که ما بارها با او گفتوگو کردهایم، اما شما برای یک بار هم وقت ندارید و آنها پاسخی نداشتند و تسلیم میشدند.
وقتی گفتوگو با دکتر را آغاز کردیم از او پرسیدم چرا نامه ۳۱ را محور جشنواره قرار دادید؟ جوابهای دکتر از عمق غیرت دینی و شیعیاش بر میخاست.
یک نکته از گفتوگو با دکتر عجیب در روح و جانم حک شده و هر وقت بخصوص در روزهای بعد شهادتش یادش میافتم ناخوادگاه چشمهایمتر میشود. او در طول گفتوگو درباره سریال معاویه توضیح داد، اما هیچ وقت اسم سریال را نیاورد من در ذهنم به گمان اینکه شاید اسم سریال را نمیداند یا یادش رفته لابلای گفتوگو اشاره کردم که اسم سریال معاویه است آقای دکتر...
او بدون واکنش خاصی؛ خیلی آرام بقیه گفتوگو را ادامه داد و باز هم اسم سریال را نیاورد.
گفتوگوی ما که تمام شد و خواستم از او بابتی وقتی که به ما داده تشکر کنم؛ جملهای گفت که تفاوت دکتر طهرانچی و اصالت شخصیت و باورهای شیعیاش را نشان میداد. او گفت: «دخترم اسم سریال یادم بود، اما آدم که کنار اسم امیرالمومنین اسم معاویه را نمیآورد» ...
من آن لحظه فقط توانستم سکوت کنم و بعد چند ثانیه مکث، گفتم: شما درست میفرمایید آقای دکتر. بابت این گفتوگو ممنونم...
من در سالهای طولانی حرفه خبرنگاری با آدمهای زیادی کار کردهام که خیلیهایشان را قلبا دوست داشتم با آدمهای بزرگ و بینظیری مصاحبه گرفتم که آرزوی هر خبرنگاری است، اما اعتراف میکنم در میان این آدمها دکتر طهرانچی انسان ویژهای بود.
اولین بار که او را دیدم در یکی از جلسات دانشگاه آزاد بود. آنجا متوجه فضای قدری امنیتی جلسه شدم از دوست خبرنگارم پروین طالبیان پرسیدم: پروین اینجا چه خبره؟ قراره آدم خاصی بیاد؟ او خیلی عادی جواب داد: خب دکتر طهرانچی میاد که بالاخره آدم امنیتیه.
با چشمهای گرد شده ادامه دادم واقعا این قدر آدم خاصیه دکتر طهرانچی؟ پروین گفت: اره دیگه. دانشمند هستهایه.
نگذاشتم از حرف پروین زیاد بگذرد بلافاصله اسمش را توی گوشی سرچ زدم و بیوگرافیاش را کامل خواندم.
من بعد آن ماجرا نتوانستم در مقابل دکتر طهرانچی آدم و خبرنگار بیتفاوتی باشم سعی میکردم حواسم نسبت به حرفها و رفتارهای او جمع باشد.
چندتا از مصاحبههای من با رئیس شهید دانشگاه آزاد تصویری ضبط شد و اکنون در آرشیو موجود است در این مصاحبهها من در فاصله کمی از او قرار داشتم، اما در همه این گفتوگوها یکبار هم اتفاق نیفتاد او به چشمهای خبرنگار خانم حتی نگاه کند چه برسد به اینکه خیره شود. (امری که در گفتوگوهای رسانهای مرسوم است).
اختتامیه جشنواره در مشهد و قهقهه خنده او...
در اختتامیه جشنواره امامت و مهدویت که دیماه سال گذشته در مشهد برگزار شد دکتر سخنرانی داشت طبق معمول سخنانش سنگین و وزین و با بار علمی بسیار بالا درباره تمدن نوین اسلامی بود.
همیشه درباره خبرهای مربوط به دکتر (به درستی) سختگیریهایی وجود داشت و باید توسط روابط عمومی تایید و بعد منعکس میشد. اما دورهای که ما جشنواره را آغاز کردیم دکتر سروری مجد در مسند روابط عمومی دانشگاه آزاد اسلامی قرار داشت او از قبل مرا میشناخت و با لطفی که داشت اجازه داد خبرهای دکتر طهرانچی درباره جشنواره را مستقیم برای رسانهها ارسال کنیم.
این مدل کار کردن ریسک بزرگی بود، زیرا سخنرانیهای رئیس شهید دانشگاه سطح بالایی داشت و ممکن بود با فهم نادرست، مطلبی به اشتباه منتقل شود و این وظیفه مرا بهعنوان خبرنگار بشدت سنگین میکرد.
یادم هست در اختتامیه مشهد وقتی داشت سخنرانی میکرد. من بشدت ذهن خستهای داشتم، اما از طرفی باید تمام انرژیام را میگذاشتم تا خبر را بنویسم، چون آن شب منبع ارسال خبر برای همه رسانهها حتی رسانههای دانشگاه بودم. دوست خبرنگارم از خبرگزاری مهر که کنارم نشسته بود وقتی نگرانی مرا دید دست در کیفش کرد و مشتی بادام زمینی و توت و مویز تو دستم ریخت. من همزمان هم مویز و توت میخوردم و هم سخنرانی دکتر را تندتند مینوشتم در یک لحظه از کار خودم خندهام گرفت و با گوشی از این صحنه عکس گرفتم.
بعد جلسه طبق معمول اهالی دانشگاه آزاد، از استانهای مختلف برای عکس پیش او رفتند من هم شیطنت کردم عکس را از روی گوشی نشانش دادم و گفتم: آقای دکتر وضع ما را ببینید باید مویز بخوریم تا بفهمیم حضرتعالی چه میگویید.
او اول به فکر رفت بعد یکباره بلندبلند خندید از خنده او اطرافیان هم خندیدند. بعد با خنده گفت: «شما ما را ببخشید. حلال کنید».
این شما ما را ببخشیدش تا عمق وجودم ریشه دواند و بعد شهادتش عجیب دلم را سوزاند...
عکسی به یادگار...
عکس گرفتنها که تمام شد برای شام رستوران برج سپید مشهد رفتیم بچههای خبرنگار هم بودند داشتیم شام میخوردیم که حسی در وجودم غلیان کرد که بچهها بیایند با دکتر عکس یادگاری بگیرند.
با سرعت خودم را به میز آقای جعفری دبیر جشنواره رساندم پرسیدم: ممکن است بچههای ما بیایند عکسی به یادگار با دکتر طهرانچی بگیرند؟ او هم بلافاصله پذیرفت.
سراغ بچهها رفتم وسط غذا خوردن بودند به شوخی و جدی میگفتند خانم رضوانی! وسط غذاییمها.
کوتاه نیامدم گفتم زود عکس میگیریم و برمیگردیم سر میز شام..
امروز که به آن صحنه فکر میکنم به بچهها حق میدهم که غر زدند، اما آن لحظه ته قلبم دوست داشتم عکسی به یادگار با او داشته باشیم اتفاقی که دورههای قبل جشنواره نیفتاده بود و دیگر هم نخواهد افتاد.
همه جمع شدیم او طبق عادت همیشگیاش به همه ما و به دوربین لبخند زد و عکس گرفتیم.
وقتی که برای همیشه رفت این عکس را در گروهی که در تلگرام داشتیم گذاشتم به دوستانم گفتم یادتان میآید آن شب در رستوران مشهد چقدر غر زدید تا بیایید عکس بگیرید؟ چند نفر از دوستان خبرنگارم با دیدن عکس دردمندانه گریستند...
آخرین دیدار، آخرین عکسها...
آخرین مواجهه من با رئیس شهید دانشگاه آزاد، به همایش تجلیل از بانوان اساتید واحدهای استان تهران برمیگردد.
در آن روز اردیبهشتی زیبا حوالی ساعت ۱۰ صبح، او سرحال و خندان وارد اتاق جلسات سوهانک شد. بعد خیرمقدمگوییها؛ روی سن رفت. مانیتور سالن مشکل داشت و من برای اولین بار عصبانیت او را دیدم وقتی بعد چند دقیقه تاخیر دید لپتابش به مانیتور سالن وصل نمیشود قدری تند شد و گفت: من چند روز برای مطالب امروز وقت گذاشتهام چرا اپراتور چند دقیقه وقت نگذاشته که پرده را چک کند؟
خیلی زود ناراحتیاش فرو نشست و سخنرانیاش را آغاز کرد.
اولین بار بود که او در قامت یک استاد میدیدم که میکروفون دستش گرفته و پاورش را روی پرده توضیح میدهد سخنانش بیشتر کلاس درس بود تا سخنرانی رئیس دانشگاه آزاد اسلامی.
سخنرانی دکتر که تمام شد پشت سرش با شوق بیرون آمدم تا شاید با او مصاحبهای بگیرم. اوایل همکاریام با دفتر امور زنان بود خیلی نمیشناختنم و این مرا محافظهکار و دست به عصا میکرد. به همین دلیل وقتی بین راه معاونش که مدیر من بود را دیدم پرسیدم: خانم دکتر میشود با دکتر طهرانچی مصاحبه گرفت؟ او هم جواب داد: آره چرا که نه.
دکتر طبق عادت همیشگیاش در حال گفتوگو و عکس گرفتن با حضاری بود که حالا از سالن خارج شده بودند.
یکی درباره انتقالی حرف میزد که من سالهاست واحد ورامین خدمت میکنم سالهای زیادی از خدمتم نمانده. میشود تهران منتقل شوم؟ و دکتر گفت درخواستت را بنویس.
از خصوصیات رسانهای دکتر طهرانچی این بود که به عکس علاقه داشت و اگر کسی درخواست عکس میکرد متواضعانه خودش گوشی آن فرد را میگرفت و شروع میکرد سلفی گرفتن.
آن روز هم با همان خنده بینظیری که همیشه بر لب داشت و شک ندارم همکارانش هر وقت دلشان برای رئیس شهیدشان تنگ شود بیشتر از همه چهره خندان او که تقریبا همیشه لبخند بر لب داشت را به خاطر خواهند آورد؛ با همه عکس گرفت. با گروه سرود دخترهای کر و لال واحد فرشتگان هم سلفی گرفت.
سراغش رفتم گفتم آقای دکتر یک مصاحبه کوتاه.
گفت برای کجا؟ گفتم دفتر امور زنان؛ و باز خندید... تو که از خودمانی... باشد بعدا...
این بعدا که گفت امتداد دارد امتدادش تا آن دنیاست...
و من اکنون فقط میتوانم این حسم را بگویم که کاش در آن دنیا دکتر طهرانچی جلو بیاید و بگوید: تو که از خودمانی...
شک ندارم هیچ کدام از اساتید خانمی که او را در آن صبح بهاری میدیدند و از دیدارش خوشحال بودند به مخیلهشان هم راه نیافت که این دیدار ممکن است آخرین دیدار با دکتر طهرانچی باشد؛ درست مثل من.
مثل دکتر قاسمی، که میزبانی دکتر را برعهده داشت. مثل خانم رازقی و مثل همه دوستان دیگری که من میشناختم و در آن جلسه پای حرفهای دکتر نشسته بودند.
میراث خانوادگی خاندان طهرانچی...
حالا بیش از ۴۰ روز از، رفتن دکتر طهرانچی رئیس شهید دانشگاه آزاد میگذرد و من در این چهل روز با وجود الام شخصی و تبعات جنگ که دامن گیر من و خانوادهام هم بود، اما بارها و بارها درباره دکتر طهرانچی خواندم، فکر کردم و گریستم.
عشق او به ساحت اهلبیت به ویژه امیرالمومنین از او شخصیت بینظیری ساخته بود و علاقهاش به قرآن و نهج البلاغه و احادیث و البته ولایت و نظام اسلامی شهید طهرانچی را تبدیل به اسطورهای بینظیر کرده بود.
دختر عزیزش در دلنوشتهای برای پدرش فرازی از، زیارت عاشورا را آورده و نوشته: «با ابی انت و امی یا اباعبدالله...» این جمله ارات خاندان طهرانچی به ساحت مقدس اهلبیت به ویژه سید الشهدا را نشان میدهد. چنان که پدرش به دکتر شهید بهعنوان فرزند ارشدش وصیت کرده بود که پسرم در روضه امام حسین (ع) مرا یاد کن...
انگار عشق به اهلبیت و ارادت به امیرالمومنین میراث خانوادگی خاندان طهرانچی است...
انتهای پیام/