روایت‌هایی از نحوه آزادسازی اسرای ایرانی در سال ۶۹

۲۶ مرداد ۱۳۶۹، مقامات ایرانی به قصرشیرین اعزام شدند و در جلسه‌ای با حضور نمایندگان سپاه، ارتش، وزارت اطلاعات و هلال احمر، جزئیات تبادل بررسی شد.
کد خبر: ۷۷۱۰۵۸
تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۶:۱۸ - 18August 2025

به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، هشت سال دفاع مقدس جلوه‌های به یاد ماندنی بسیاری دارد. یکی از آنها روز سوم خرداد است که خرمشهر آزاد شد و ملت ایران از شادی به خیابان‌ها آمدند. مقطع دیگر هم روز ۲۶ مرداد ماه است که تعداد بسیار زیادی از آزادگان به میهن بازگشتند و دل مردم را شاد کردند. به مناسبت این روز مروری بر خاطرات این آزادگان داریم.

روایت‌هایی از نحوه آزادسازی اسرای ایرانی در سال ۶۹

محمد میرزا کوچکی، یکی از آزادگان دوران دفاع مقدس روایت می‌کند: «در آخرین روز‌های اسارت من مریضی خیلی سختی گرفته بودم و دوا و درمان می‌کردم. اسهال خونی هم گرفتم. بعد روده و معده‌ام عفونت کرد. حالم به‌شدت بد بود. مدتی هم در بهداری بستری بودم. بعد از اینکه مرا مرخص کردند چند ماه در سوله اردوگاه بودم. شبی پدرم خدا بیامرزم را در خواب دیدم که آمده بود به اردوگاه. یک پسر به اسم حسین انتظامات اردوگاه بود. در خواب به من گفت: «بیا سیدی عبدالامیر کارت دارد.»

خوابی که نوید پایان اسارت داشت

با آن سرباز رفتیم توی اتاق. از در که وارد شدم دو تخت آنجا دیدم. پدرم روی یک تخت نشسته بود و عبدالامیر روی تخت دیگر. گفتم: «چرا دست از سر من بر نمی‌داری، بذار با این حال خودم بمیرم. من که با شما کاری ندارم.» عبدالمیر دست کرد داخل جیبش و گفت: «بیا این برگه آزادیت.» صبح که از خواب بیدار شدم حالت عجیبی داشتم و گریه می‌کردم. به کامبیز که رفیقم بود، گفتم: «کامبیز من به تو قول می‌دم که تا یک‌ماه دیگ ما می‌ریم ایران.» کامبیز با خنده گفت: «بخواب، خواب دیدی.» گفتم: «این خواب با خواب‌های دیگه فرق می‌کنه.»

آن شب مگر برایم صبح می‌شد، تمام صحنه‌های خواب از جلوی چشمم رژه می‌رفتند! فردا صبح به ما گفتند: «صدام حسین می‌خواهد پیام مهمی بدهد.» همه رفتند داخل اردوگاه به‌جز من و کامبیز و جلال که همچنان در حال قدم‌زدن بودیم. با اصرار کامبیز به داخل رفتیم. پیام صدام خوانده می‌شد. بچه‌ها میخ شده بودند به تلویزیون و پلک نمی‌زدند. ذهنم روی خبر تبادل گیر کرده بود. بوی تعبیر خوابم خیلی زود همه جا پیچید. تبادل ما در شب انجام شد، برگشتیم ایران.»

همچنین ماشالله سروش از دیگر آزادگان کشورمان درباره لحظه‌ای که خبر بازگشت به میهن را شنیده است، می‌گوید: اوضاع اردوگاه ناگهان بهم ریخت. صدای شادی بچه‌ها، صدای شکرگزاری‌ها، صدای درآغوش کشیدن‌ها و گریه‌کردن‌ها، صدای گفت‌و‌گو‌های شاد، نشانی‌دادن‌ها، نشانی‌گرفتن‌ها و صدا‌های خوب و دلنشین، صدای تکاپوی زندگی، حس قوی حیات در همه جا به گوش می‌رسید. زیدالله نوری را پیدا کردم. گفتم: «از سرود‌هایی که تا به حال اجرا شده چند تا از بهترین‌ها را تمرین کنید. تا وقتی رسیدیم ایران اگر لازم شد اجرا کنیم.» نوری با شوروحرارت گروهش را جمع‌وجور کرد و به طرف حمام رفتند تا تمرین را شروع کنند.

برخی‌ها باور نداشتند آزاد می‌شویم

تمام لحظه‌های آن روز خاطره‌ای به یادماندنی در ذهن همه ما برجا گذاشت. سوت پایان آمارگیری زده شد. برای آخرین بار داخل آسایشگاه‌هایمان شدیم. فرصت استراحت نبود. این آخرین لحظه‌های با هم بودن و در بند بودنِ گرامی بود. آن شب تا صبح بیشتر بچه‌ها بیدار ماندند. همه مشغول گفت‌و‌گو بودند. البته گاهی این ظن به قلبمان نیش می‌زد که نکند همه اینها نمایشی از جانب عراقی‌ها است. نکند خورشید طلوع کند و ما متوجه شویم همه چیز خدعه‌ای برای شکستن ما بوده است. چنین اتفاقاتی سابقه داشت. بعضی‌ها واقعاً باور نکرده بودند. برای همین خوابیدند. کمکم نزدیک اذان صبح شد. آخرین نماز صبح و آخرین راز و نیاز گفتن‌هایمان در آسایشگاه در سکوتی سنگین گذشت؛ شاید با مروری بر خاطرات سال‌ها رنج اسارت.

کسی از مردم و مسئولان را نمی‌شناختیم

سرهنگ «حبیب‌الله کلانتری» از خلبانان هوانیروز هم روایت می‌کند: «زمانی که از مرز وارد کشور شدیم. شب در قصرشیرین یا اسلام‌آبادغرب مستقر شدیم. در پادگانی که در آن مستقر شده بودیم. تعدادی از مردم به استقبال ما آمده بودند. ولی ما کسی را نه از مسئولان و نه از مردم نمی‌شناختیم. آن شب تا صبح هیچ یک از ما نخوابیدیم. صبح فردا هم ما را مستقیم به تهران بردند. تقریبا پنج روز در قصرفیروزه به صورت قرنطینه از ما نگه‌داری شد. البته در طول این مدت به دیدار رهبر معظم انقلاب اسلامی و آقای حبیبی معاون اول رییس‌جمهور وقت و همچنین مرقد امام (ره) رفتیم و بعد از پنج روز ما را گروه گروه به شهر‌های خودمان فرستادند و من هم به همراه سه نفر دیگر از همشهریانم که کرمانشاهی بودند به فرودگاه آمدیم.

با همکاری فرمانده وقت فرودگاه مهرآباد، شبانه به فرودگاه کرمانشاه رسیدیم. در آنجا تعدادی از مردم و آشنایان و اقوام و فرمانده فرودگاه کرمانشاه ما را به استانداری کرمانشاه برد. پس از دیدن اقوام و خانواده‌ام از هرکسی که می‌دیدم سراغ پدر و مادرم را گرفتم ولی خبری از پدر و مادرم نبود و هر کسی چیزی می‌گفت. ابتدا گفتند که به سفر زیارتی رفته‌اند. بعد از یک هفته گفتند پدرت فوت شده و مادرت به زیارت رفته است و بعد از مدتی دیگر هم گفتند که مادرم هم فوت شده است و این برایم خیلی زجرآور بود و از نظر روحی بسیار شکسته‌ام کرد. با این حال شش ماهی به حالت مبهوت زندگی می‌کردم. در این مدت به خاطر ۱۰ سال زندگی در زندان و بی‌خبری احساسی شبیه به کسی که از داخل آب جوش آن را به داخل آب سرد بیندازند، داشتم.»

تبادل اسرا چه یک‌طرفه و چه دوطرفه، از سال ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۸ ادامه داشت. بازگشت اسرای ایرانی به سه بخش تقسیم می‌شود که در کتاب «اسناد تبادل اسرا» هم به آن اشاره شده است:

بخش اول: از ۲۶ خرداد ۱۳۶۰ تا ۲۸ دی ۱۳۶۸، طی ۱۹ مرحله، ۹۶۹ آزاده بازگشتند که عمدتاً شامل مجروحین، بیماران و ۲۲ نفر زن بود.

بخش دوم: تبادل بزرگ که از ۲۶ مرداد ۶۹ شروع شد تا ۲۴ شهریور ۶۹، در ۴۲ مرحله ۳۷ هزار و ۵۳۲ آزاده وارد کشور شدند که بیش از ۱۸ هزار نفر ثبت‌نام‌شده و مابقی مفقودین بودند.

بخش سوم: از مهر ۶۹ تا اسفند ۸۱، یعنی تا دو روز پیش از سقوط حزب بعث و صدام، ۶۳۹ آزاده دیگر بازگشتند.

انتهای پیام/ 112

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار