«آتش هجران»

کتاب «آتش هجران» نگاهی دارد به تاریخ شفاهی «زینب حسین‌پناهی» مادر شهید «فتحی‌نیا» که توسط انتشارات صریر منتشر شده است.
کد خبر: ۷۸۶۸۹۷
تاریخ انتشار: ۰۲ آبان ۱۴۰۴ - ۰۳:۵۶ - 24October 2025

به گزارش خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس، «آتش هجران» نوشته «هانیه بیات» نگاهی دارد به تاریخ شفاهی «زینب حسین‌پناهی» مادر شهید «فتحی‌نیا» که توسط انتشارات صریر در ۱۸ فصل و ۳۰۳ صفحه منتشر شده است. 

«آتش هجران»

قسمتی از متن کتاب:

«تا جایی که یادم می‌آید زن بدی نبودم به کسی بدی نکرده بودم و اصلا نمی‌توانستم دل کسی را بشکنم آدم این حرف‌ها نبودم از کار و کردار‌های بد غیبت دروغ و تهمت بیزار بودم و برایم افت داشت که بخواهم به کسی خیانت و ظلم کنم یا با تلخی زبان دل کسی را برنجانم و زخمی به روحش بیندازم زندگی‌ام اگر چه معمولی بود، اما همان را دوست داشتم دخل و خرجم با هم مساوی بود و گاه پیش می‌آمد در زندگی کم و کاستی داشته باشم با وضعیت معیشتی که پیش رویم بود باز هم غم و غصه مردم گریبانم را می‌گرفت و دلم برایشان می‌سوخت. 

در عالم همسایه‌گی ما زنی بود با هفت هشت بچه قدونیم قد عیالوار بودند و پر اولاد خانه‌ی گلی و محقری در بغداد داشتند. خانه با گلیم‌های پوسیده فرش شده بود و دو اتاق کوچک کنار هم داشت. یک اتاق خودش بود و اتاق دیگرش برادرش پنج دختر داشت و سه پسر وقتی تازه محله‌مان را عوض کردیم با حلیمه دوست شدم خصلتی که داشتم همین بود زود با مردم عیاق می‌شدم و جوش می‌خوردم وقتی زندگی حلیمه را دیدم بچه‌هایش لباس نداشتند ظرف داخل خانه‌اش نبود غذا بخورند خاری در دلم خلید خانواده حلیمه انقدر فقیر بودند که بچه‌هایش یک دست لباس نداشتند بپوشند حتی مایحتاج اولیه زندگی را تنها یک پیش دستی یک لیوان و یک قاشق شده بود بساط غذا خوردنشان که آن هم نوبتی بود وقتی پدر خانواده غذایش را می‌خورد ظرف‌ها را می‌شستند و به همین ترتیب همان قاشق و بشقاب و لیوان دست به دست می‌شد.

با دیدن این صحنه جگرم آتش گرفت غمی در دلم نشست و با خودم گفتم هر طور شده باید برایشان کاری کنم مرد بیچاره صبح زود با دوچرخه می‌رفت باغبانی می‌کرد و شب خسته و خمیر وقتی برمی‌گشت تنها می‌توانست آردی بخرد و زنش پای تنور نانی بپزد و لقمه‌ای بگذارد به دهان بچه‌ها غیر از این دخل و خرجش کفاف نمی‌داد. گاهی اوقات غذایی زیاد درست می‌کردم و هرچه اضافه می‌ماند می‌بردم برایشان بچه‌ها با یک لقمه نان بخور نمیر یک گوشه کز می‌کردند و صدا ازشان در نمی‌آمد با خودم می‌گفتم؛ هر روز نان خالی؟ این بچه‌ها پوست و استخوان شدند این چیز‌ها را که می‌دیدم به اینجور وقت‌ها نمی‌توانستم یکجا بنشینم و تنها تماشاگر باشم.

دست به کار شدم اول رفتم سراغ فامیل در و همسایه کسانی که دستشان به دهانشان می‌رسید مقداری لباس و وسایل برایشان جور کردم و بردم دم خانه‌اش دعای خیر می‌کرد و از خوشحالی می‌زد زیر گریه یکبار فکری به ذهنم رسید محله ما نانوایی نداشت و مردم باید کلی پس کوچه‌های بغداد را زیر پا رد می‌کردند تا چند محله بالاتر نان دست‌شان می‌گرفتند و می‌آمدند یک روز زدم به سیم آخر رفتم دم خانه‌اش بچه‌اش در را باز کرد و رفتم کنارش دیدم آستین‌ها را برزده و چونه‌های خمیر را یکی یکی روی مجمع کنگره دار می‌گذارد یکی از خمیر‌ها را برداشت و روی خوانجه پهن کرد و با چوب به ساج انداخت از پیشانی‌اش عرق شره کرد. نشستم کنارش....»

کتاب «آتش هجران» را که به صورت الکترونیکی از سوی نشر «صریر» منتشر شده است را از اینجا کنید.

انتهای پیام/ 161

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار