به گزارش خبرنگار فرهنگ دفاعپرس، کتاب «جادههای ناتمام» ائلین جلد از مجموعه «همسران» است که به شرح خاطرات «خدیجه بشردوست» همسر سردار «محمدعلی جعفری» معروف به «عزیز جعفری» میپردازد، این کتاب که به قلم «محبوبه عزیزی» به نگارش درآمده است توسط انتشارت «مرز و بوم» منتشر شده است.

نگاه به جنگ تحمیلی از زاویه دید همسران رزمندگان و فرماندهان جنگ میتواند دریچههای تازهای به سوی دفاع مقدس و زوایای پنهان باز کند. نویسنده در مقدمه «جادههای ناتمام» آورده است: ««جادههای ناتمام» خاطرات همسر یک فرمانده است و از زبان او گفته میشود؛ روایتی زنانه که نکات مهم زندگی مشترکشان را در دل جنگ بیان میکند و به خوبی میتواند چهره انسانی و صادقانهای از لایههای پنهان جنگ در زندگی فرماندهان را برای ما بگوید. قرار نیست در این خاطرات از صحنههای نبرد گفته شود. آنها رنجی را که در این سالها کنارمردانشان در جنگ کشیدهاند، برای ما بگویند تا سهم زنان را در این دفاع بزرگ نشان بدهند.» به همین دلیل قصد داریم تا در چند شماره بخشهایی از این کتاب را منتشر کنیم که قسمت اول آن را در ادامه میخوانید:
خداحافظی با روزهای بچگی
کامیون جهیزیه جلوی در منتظر بود. ساعت سه بعد از ظهر، آفتاب از لابهلای شاخههای درختهای توت و گلابی، به حیاط میتابید و زمین را گلهبهگله سایهروشن کرده بود. مهرماه، هوای بابلسر خنک بود. باد، این خنکی را با بوی نم دریا میآورد توی حیاط، همان جایی که مهمانها زیر درختهای سیب و گوجهسبز ایستاده بودند.
توی راهروی کنار اتاقهای که به ایوان و حیاط راه داشت، با محمدعلی ایستاده بودم، میخواستیم از پدر و ماردم خداحافظی کنیم. سرش را پایین انداخت، رفت به طرف پدرم و گفت: «آقای بشردوست، اگه اجازه بدین، ما بریم سرزندگیمون.»
پدرم نگاهش کرد و گفت: «انشاءالله خوشبخت بشین. با چادر سفید میبرینش باکفن برمیگرده!»
همانطور که نگاهش به زمین بود، گفت: «بله آقای بشر دوست، انشاءالله خوشبختش میکنم.»
مادرم بغض کرد و رفت توی اتاق. پدرم جلو آمد، پیشانیام را بوسید و گفت: «انشاءالله سفیدبخت بشی دخترم!»
از این کار پدرم خجالت کشیدم، انتظارش را نداشتم. تودار بود و احساسش را نشان نمیداد. پدر و مادر محمدعلی توی حیاط منتظر بودند. لابهلای درختها راه میرفتند و به آنها نگاه میکردند و با هم حرف میزدند. قرار بود عمه عالیه و دخترش، ملوک، همراهم به تهران بیایند، جهیزیه را بگذاریم خانه دانشجویی محمدعلی و برویم یزد.
پدرم رفت زیر درخت گلابی ایستاد، سایهروشنها دوروبرش بیشتر شده بود. گاهی نگاهش به درختها و مهمانها بود، گاهی هم محمدعلی را زیرچشمی میپایید. ساکت و گرفته بهنظر میآمد. از چینهای پیشانیاش فهمیدم نگران است؛ اما رفتارش چیزی نشان نمیداد. برادرهایم، غلامحسین و حسن، کنارم بودند. طوری نگاهم میکردند که انگار قرار نیست به خانه برگردم، چشمهای حسن خیس بود. نمیدانستم با رفتن من چه کسی به درسهایش میرسد.
مادرم با سینی قرآن و کاسه آبی که چند برگ سبز روی آن بود توی حیاط آمد. عروسک بچگیام هم دستش بود؛ عروسکی که مادرش برایم سوغات آورده بود. یکدفعه همه کودکیام آمد جوی چشمم. نمیدانم چرا عروسکم را با وسایلم جمع نکرده بودم! مادرم با اینکه زن خودداری بود، با چشمهای خیس، عروسک را به محمدعلی داد و گفت: «این رو هم با خودتون ببرین! نمیخواستم تک دخترم رو به راه دور بدم، ولی چه کنم؟ با قسمت نمیشه جنگید. جان شما و جان خدیجهم.»
محمدعلی عروسک را گرفت و با لبخند فقط گفت: «چشم ملوک خانم!»
مادرم من و محمدعلی را از زیر قرآن رد کرد. قرآن ا بوسیدیم و بیرون آمدیم. پدرش پشت فرمان نشست و مادر محمدعلی هم کنارش سوار شد. من و عمه و دخترعمهام هم عقب نشستیم. محمدعلی از پدر و مارم که خداحافظی کرد رفت سوار کامیون جهیزیه شد که وقتی میرسند تهران راننده را راهنمایی کند. برگشتم و از شیشه عقب خانوادهام را نگاه کردم. جلوی در حیاط ایستاده بودند و برایم دست تکان میدادند. مادرم چند قدم جلو آمد و کاسه اب را از سینی برداشت و پشت سرمان ریخت. از کوچهمان دور و دورتر میشدیم. انگار دستی مرا لحظه به لحظه از یچگیام جدا میکرد. ماشین از روی دستانداز رد شد و تکان آن مرا از روزهای کودکیام جدا کرد.
انتهای پیام/ 161