به گزارش خبرنگار فرهنگ دفاعپرس، کتاب «جادههای ناتمام» ائلین جلد از مجموعه «همسران» است که به شرح خاطرات «خدیجه بشردوست» همسر سردار «محمدعلی جعفری» معروف به «عزیز جعفری» میپردازد، این کتاب که به قلم «محبوبه عزیزی» به نگارش درآمده است توسط انتشارت «مرز و بوم» منتشر شده است.

نگاه به جنگ تحمیلی از زاویه دید همسران رزمندگان و فرماندهان جنگ میتواند دریچههای تازهای به سوی دفاع مقدس و زوایای پنهان باز کند. نویسنده در مقدمه «جادههای ناتمام» آورده است: ««جادههای ناتمام» خاطرات همسر یک فرمانده است و از زبان او گفته میشود؛ روایتی زنانه که نکات مهم زندگی مشترکشان را در دل جنگ بیان میکند و به خوبی میتواند چهره انسانی و صادقانهای از لایههای پنهان جنگ در زندگی فرماندهان را برای ما بگوید. قرار نیست در این خاطرات از صحنههای نبرد گفته شود. آنها رنجی را که در این سالها کنارمردانشان در جنگ کشیدهاند، برای ما بگویند تا سهم زنان را در این دفاع بزرگ نشان بدهند.» به همین دلیل قصد داریم تا در چند شماره بخشهایی از این کتاب را منتشر کنیم که قسمت دوم آن را در ادامه میخوانید:
همسر و همسنگر
به یاد اولین روزی افتادم که او را دیدم. یکی از روزهای تیر ۱۳۶۰، قبل از ماه رمضان بود که غلامحسین برادر بزرگم، با دوستش محمدعلی، از جبهه آمده بودند خانه ما، برادرم چهار سال از من بزرگتر بود و رس طلبگی میخواند. قبلا درباره این دوستش با من حرف زده و گفته بود: «یکی از دوستای جبههایام پسر خوبیه. میخواد ازدواج کنه، دنبال دختر حزباللهی میگرده.»
ساکت گوش میکردم. وقتی دید چیزی نمیپویم، پرسید: «نظرت چیه خدیجه؟» خودم را زدم به آن راه و گفتم: «هر چی قسمتش باشه انشاءالله دختر خوبی پیدا میکنه.»
غلامحسین مثل آن موقعها که از دست من حرصش میگرفت، نفسش را بیرون داد و گفت: «بچهها به گوشش رسوندن من خواهر دم بخت دارم. اونم غیر مستقیم چیزایی به من گفته. اگر تو هم موافق باشی، میخوام یهبار با خودم بیارمش اینجا همدیگه رو ببینین و حرفهاتون رو به هم بزنین.»
خاطرم جمع بود اگر غلامحسین کسی را مناسبم بداند، من هم میپسندمش. سکوت کردم. گفت: «علامت رضاست. پس دفعه بعد که اومدم مرخصی با خودم میارمش.»
حرفهای برادرم مرا به فکر فرو برد. میدانستم زندگی با یک پاسدار، آسان نیست. آدمی که میرود جنگ. رفتنش با خوئش است و برگشتنش با خدا، ازدواج با مردی که میود جبهه، یعنی ممکن است در جوانی بیوه شوی و سایه پدر بالاسر بچههایت نباشد. اینها را میدانستم، اما کسی از درونم میگفت: «اگه میخوای تو هم دینت رو به انقلاب ادا کنی، راهش همینه.»
روزی که غلامحسین آمد مرخصی و دوستش را هم آورد، قرار شد از نزدیک با من و خانودهام آشنا شود. دو اتاق تودرتو داشتیم، یکی اتاق دوازدهمتری برای مهمانها که کف آن را با یک فرش دستباف پر کرده بودیم. یک تخت فلزی هم گوشه آن قرار داشت. رختخوابهایمان را روی آن میچیدیم تا رطوبت نگیرد. اتاق از دو طرف، روبه حیاط پنجره داشت و دو در ورودی یکی به طرف اتاق نشیمن و یکی هم به ایوان پشتی راه داشت.
مهمانها توی مهمانخانهمان نشسته بودند. رویم را با چادر گلدار کُدری سفت گرفتم و آمدم توی اتاق. محمدعلی تهریش داشت. یک پیراهن جگری قرمز و شلوار نظامی خاکیرنگی پوشیده بود. پیراهن قشنگی بود. با کتابها برادرم غلامحسین، ور میرفت. یک قرآن کوچک از بین کتابها برداشت و خواند. کمی آنطرفتر غلامحسین هم خودش را با کتابها مشغول کرده بود.
سلام کردم و با فاصله روبهروی محمدعلی نشستم. یک لحظه نگاهمان بههم افتاد، سرم را پایین اندختم و از خجالت سرخ شدم. جواب سلامم را داد. چند دقیقه ساکت بودبمف بعد محمدعلی حرفش را با بسمالله شروع کرد و گفت که قصد ازدواج دارد. دانشجوی مهندسی معماری دانشگاه تهران است و توی بنیاد مسکن امام خمینی و شهرسازی هم کار میکند و برای خانهسازی، به مناطث محروم میرود. گفت: «الان فقط یه رزمنده سادهام و تا وقتی جنگ هست، من در جبهه میمونم.حتی اگه جنگ تموم بشه. دوباره برای خانهسازی به مناطق محروم و روستاها میرم.»
برای زندگیاش یک همراه میخواست. همسری که همسنگرش باشد. وقتی کمی رویش باز شد، سنم را پرسید و اینکه دانشگاه رفتهام یا نه، گفتم: «نوزده سال دارم و امسال دیپلم اقتصاد گرفتم و میخوام کنکور بدم.» دوباره پرسید: «چطور تا حالا درستون روتموم نکردین؟»
جواب دادم: «قبل از انقلاب، برای حفظ حجابم ترک تحصیل کردم. برای همین یک سال از هم دورهایهایم عقب افتادم.»
حرفی نزد، اما حس کردم خوشحال شد. حرفهایش به دلم نشست. همانطور که سرم پایین بود، آرام گفتمک «هر کاری رو که آدم شروع میکنه، باید با خدا معامله کنه. خودم هم مدتی با سپاه و جهاد شهرمون کار کردم. با این قضایا غریبه نیستم. شما هر جا برین همراهتون میام.»
با این جمله، جواب مثبتم را دادم.
انتهای پیام/ 161