بازخوانی «جاده‌های ناتمام»/۴

با وجود برادرم راحت‌تر از خانه‌مان دل کندم

روز رفتنمان، مادرم ساک غلامحسین را بست و سفارش کرد مرتب به من هم سر بزند. از زیر قرآن ردمان کرد و دعا خواند. این بار راحت‌تر از خانه‌مان دل کندم.
کد خبر: ۷۹۶۲۳۴
تاریخ انتشار: ۰۷ آذر ۱۴۰۴ - ۱۴:۲۸ - 28November 2025

به گزارش خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس، کتاب «جاده‌های ناتمام» ائلین جلد از مجموعه «همسران» است که به شرح خاطرات «خدیجه بشردوست» همسر سردار «محمدعلی جعفری» معروف به «عزیز جعفری» می‌پردازد، این کتاب که به قلم «محبوبه عزیزی» به نگارش درآمده است توسط انتشارت «مرز و بوم» منتشر شده است.

با وجود برادرم راحت‌تر از خانه و زندگی‌مان دل کندم

نگاه به جنگ تحمیلی از زاویه دید همسران رزمندگان و فرماندهان جنگ می‌تواند دریچه‌های تازه‌ای به سوی دفاع مقدس و زوایای پنهان باز کند. نویسنده در مقدمه «جاده‌های ناتمام» آورده است:

«جاده‌های ناتمام» خاطرات همسر یک فرمانده است و از زبان او گفته می‌شود؛ روایتی زنانه که نکات مهم زندگی مشترکشان را در دل جنگ بیان می‌کند و به خوبی می‌تواند چهره انسانی و صادقانه‌ای از لایه‌های پنهان جنگ در زندگی فرماندهان را برای ما بگوید. قرار نیست در این خاطرات از صحنه‌های نبرد گفته شود. آنها رنجی را که در این سال‌ها کنارمردانشان در جنگ کشیده‌اند، برای ما بگویند تا سهم زنان را در این دفاع بزرگ نشان بدهند.» به همین دلیل قصد داریم تا در چند شماره بخش‌هایی از این کتاب را منتشر کنیم که قسمت چهارم آن را در ادامه می‌خوانید:

از یزد تا اهواز

حالا توی جاده یزد بودیم، از آن همه سرسبزی جاده‌های شمال رسیده بودم به این بیابان‌های خشک که انگار تمامی نداشت. توی عمرم این همه زمین بی‌دارودرخت یکجا ندیده بودم.

مثل روز‌های عقد و عروسی هول‌وولاداشتم. نگاهم به جاده بود و دلم مثل سیروسرکه می‌جوشید. چشمم از دیدن این همه بیابان خسته شده بود. نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی بیدار شدم، هوا تاریک بود. اذان صبح را که دادند توی شهر بودیم. 

وقتی رسیدیم با ماشین رفتیم توی حیاط، خانه‌باغ بزرگی داشتند که پدر محمدعلی در آنجا یک ساختمان دو طبقه ساخته بود. 

وقتی رفتیم توی ساختمان، همه بیدار شدند. سلام و احوالپرسی کردیم و اول نمازمان را خواندیم. بعد آمدیم در جمع خانواده نشستیم. بچه‌ها که از سروصدای ما بیدار شده بودند، بدوبدو آمدند و دورم را گرفتند؛ دلشان می‌خواست تازه‌عروس را ببینند. پدرومادر محمدعلی از دیدن این صحنه خوشحال بودند و می‌خندیدند.

با این حال هنوز احساس می‌کردم بینشان غریبه‌ام؛ ولی محمدعلی تنهایم نمی‌گذاشت، سعی می‌کرد مرا با آنها آشنا کند. 

دوسه روز یزد ماندیم خانه‌شان پررفت و آمد بود. آن چند روز همین‌طور با بروبیا‌ها گذشت؛ اما هنوز غریبگی می‌کردم. روز سوم با ماشین پدرش برگشتیم تهران. در راه به خانواده‌اش فکر می‌کردم؛ چهره تک‌تک خواهر‌ها و برادرهایش از جلوی چشمم می‌گذشت. مهربان و خونگرم بودند. گاهی به انگشترم و حلقه محمدعلی نگاه می‌کردم. با همه انگتشرهایم فرق داشت؛ این نشان می‌داد مردی که کنارم نشسته، از این به بعد همسر و همراهم است.

یکی دو روز تهران ماندیم. بعد رفتیم بابلسر که خداحفظی آخر را از خانواده‌ام بگیرم و برویم اهواز برای شروع زندگی‌مان. این بار توی راه خوشحال بودم. به سرسبزی جاده شمال که رسیدیم، جان گرفتم؛ طوری که محمدعلی هم متوجه شد و از خوشحالی‌ام خندید.

به بابلسر که رسیدیم، فهمیدم همان موقع که ما یزد بودیم، اینجا سیل آمده و خانه زندگی مردم را آب برده است. توی کوچه‌مان که رفتیم، دیوار تا کمر خیس بود. با عجله از در حیاط‌مان وارد شدم و از راهی که بین درخت‌ها بود، تا دم ساختمان خانه دویدم. مادرم روی ایوان بود. ما را که دید، خوشحال شد. 

یکی دو روز بابلسر ماندیم تا غلامحسین هم کارهایش را بکند؛ چون قرار بود با ما به اهواز بیاید و با محمدعلی بروند جبهه. روز رفتنمان، مادرم ساک غلامحسین را بست و سفارش کرد مراقب خوش باشد، تلفن کند، نامه بدهد و آنجا به من هم سر بزند. از زیر قرآن ردمان کرد و دعا خواند. این بار راحت‌تر از خانه‌مان دل کندم.

انتهای پیام/ 161

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار