به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، جلسه درس اخلاق آیت الله جاودان هر هفته پنجشنبه شبها در مدرسه سادات موسوی برگزار میشود.
متن سخنرانی جلسه گذشته را بخوانید:
أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین من الانِ إلی قیام یَوم الدّین
پیامبر در این یکی دو سال آخر عمر مبارک شان داشتند برای بعد تمهید مقدمات می کردند. اگر یادتان باشد که یادتان نیست چون جوان هستید، خدا امام را رحمت کند. ایشان هم یکی دو سال آخر عمری داشتند برای بعد از خودشان تمهید مقدمات میکردند. مثلا یکی عزل قائم مقام. که این قائم مقام را آن آقای بزرگوار ساخته بود. چون امام مریض شده بودند و مریضی هم سخت بود نکند حادثه ای پیش بیاید و هیچ کس هم نباشد. ایشان را طرح کردند و خلاصه بعد هم نشد. خوب شد نشد. و این یکی بود. نظیر این. می خواهم عرض کنم کسی که از آینده خودش خبر دارد، برای آینده فکر می کند.
در هر صورت رسول خدا در این یکی دو سال اخیر دارند برای آینده کارهای اساسی می کنند. به نظر من یکی از این کارهای اساسی این بود. اطراف مسجد شان خانه ساخته بودند. خانه های آن وقت هم که انقدر بزرگ نبود. همه کوچک بود. اصلا انقدر ثروت نبود. در مدینه انقدر ثروت نبود. ثروت به برکت خلیفه دوم به این شهر آمد. در هرصورت انقدر ثروت نبود. خانه ها هم در اطراف مسجد بودند. مسجد هم خیلی بزرگ نبود. مثلا فرض کنید یک طرفش صد متر بود. یک طرفش هشتاد متر بود. در کنار این مسجد خانه های متعددی از یاران پیامبر بود. آنها معمولا دری به مسجد داشتند. باز. حالا نمونه اش این است که وقتی در خانه عباس عموی پیغمبر بسته شد، گفت آقا اجازه بدهید من یک پنجره بگذارم که بفهمم کی اذان می گویند و کی نماز شروع می شود تا خودم را برسانم. فرمودند اجازه ندارم. پنجره هم اجازه ندارم. می خواهیم یک سوراخ کوچک بگذاریم. نمی شود. همه درها را ببندید. همه درها را بندید. خیلی اعتراض کردند. خب طبیعی هم بود. بالخصوص آن بخش دوم از حادثه. بخش اول خب باعث ناراحتی شان بود. گفتند از آن سوی دیگر در باز کنید و از آن سو به مسجد بیایید. مهمش این بود که خانه امیرالمومنین هم جزء این خانه ها بود. یکی از خانه هایی که در اطراف مسجد قرار داشت خانه خود پیامبر بود. یکی هم خانه امیرالمومنین بود. و ده تا خانه دیگر. در تاریخ خیلی سر این مساله شلوغ کرده اند. خیلی ها. جعل و دروغ و این حرف ها خیلی ساخته اند. مثلا می گویند که پیغمبر فرمود همه پنجره ها را ببندید الا پنجره ابوبکر. این را در مقابل داستان همه درها را ببندید جز در خانه امیرالمومنین ساخته اند. آن را ساخته اند که همه پنجره هایی که به مسجد باز است ببندید جز پنجره ای که از خانه ابوبکر به مسجد باز است. جعل مفصل شده. الان هم اصلا در میان اهل سنت داستان در نیست. در مصادر درجه اول داستان پنجره را آورده اند که برای مقابله با فضایل امیرالمومنین ساختند.
حالا مقصود اینکه گفتند همه درها را ببندید جز در خانه امیرالمومنین. خب خیلی سر و صدا کردند. به همه شان برخورده. ببینید اشکال اینجا این بود. اگر این سخن به شما گفته شده بود که در خانه ات را به مسجد بببند، تمام تیر و طایفه ات هم پشت سرت هستند. یعنی یک جریان می شود. یک در خانه را ببندید یک جریان می شود. حالا ده تا در خانه را ببندید. ده تا جریان می شود. ده تا جریان در شهر مدینه به پا شده. در مقابل فرمایشی که پیغمبر فرموده. اما یک وقت هایی برای پیغمبر دستور می آمد که باید بایستی و می ایستادند. هرچه غوغا کردند و حاشیه سازی کردند جو درست کردند، ایشان مقاومت کرد. می خواست بفهماند. در خانه خودش هم باز است. آنها هم به در خانه خودش اعتراض ندارند. امیرالمومنین. ایشان می خواهد امیرالمومنین را اثبات کند. در هر صورت ایستاد و در خانه باز ماند تا آخر. بعد هم که می دانید تلافی اش را به سرعت درآوردند. طبق بعضی از نقل ها آتش را همانجا آوردند. در همان خانه را. حالا به این کاری نداریم. مقصود این که پیامبر می خواست نشان بدهد که امیرالمومنین با شما فرق دارد. ببینید می خواست این را بفهماند که امیرالمومنین با شما فرق دارد. جنسش از جنس من است. الان نمونه عرض می کنم.
روز جنگ احد خیلی سخت شده بود. جمعیت دشمن سه هزار نفر بود. جمعیت دوستان هفتصد نفر بود. مسلمان ها هفتصد نفر بودند. خب. اینها هم چه عرض کنیم؟ نالوتی گری کردند. با اینکه پیروزی اول به دست آمد. ببینید اولین پرچم دار را امیرالمومنین زد. این تقریبا بزرگ ترین قدرت و پهلوان لشکر دشمن بود. طلحه بن ابی طلحه. امیرالمومنین هم قاعده اش این بود که یک دانه ضربت می زد. تمام شد. یک ضربت زد و تمام شد. نفر بعد آمد، تمام شد. نفر بعد آمد، تمام شد. نه نفر یا شاید هم بیشتر، ده نفر؛ خاندانی بود. خاندان عبدالدار. خاندان عبد الدار در میان قریش پرچم دار قریش بودند. برای اینکه اینها مقاومت کنند روز یا شب قبلش ابوسفیان که فرمانده جنگ بود، گفت اگر شما نمی توانید پرچم لشکر ما را به دست بگیرید، ما کس دیگری را بگذاریم. خیلی بهشان برخورد. برخورد کرد. اوقات شان تلخ شد. نه. فردا خواهی دید که ما چگونه پرچم داری خواهیم کرد. همین کار را هم کردند. بنابراین از این خاندان نه نفر کشته شده اند. دقت کنید. جنگ تمام شد. با کشته شدن پرچم دار، جنگ تمام شد. شکست خوردند و فرار کردند. این مسلمان های نامسلمان ریختند برای غارت. طبق خصال عربی. عرب می جنگد برای اینکه غارت کند. قبل از اینکه اسلام بیاید، یکی از راه های زندگی و درآمد درون عرب غارت بود. دزدی بد بود. اما غارت بد نبود. اگر یواشکی می رفت دزدی می کرد، همه بد می دانستند. اصلا شاید اسم کسی را به نام دزد در آن زمان نمی شناسیم. اما همه غارت می کنند. غارت یکی از راه های زندگی است. بنابراین طبق خصال عربی، نه مسلمانی، به غارت ریختند. آنجا یک تنگه ای بود که پیامبر پنجاه نفر تیرانداز از یاران خودش را آنجا گذاشته بود که آنجا را حفظ کنند. اینها رفتند به غارت گران پیوستند. هشت نفر ماندند. از لشکر دشمن در حدود دویست نفر سوار، از آنجا از پشت سر به مسلمان ها حمله کردند. حالا مسلمان ها بودند که فرار کردند. رفتند. پیغمبر ماند و امیرالمومنین. اگر شنیده باشید می گفتند امیرالمومنین مثلا هفتاد تا زخم [برداشت]. حالا این را نمی خواهیم عرض کنیم. جنگیده. برای حفظ پیامبر از سر و جان گذاشته. پیامبر ایستاده بود. معمولا خودشان در جنگ شرکت نمی کردند. خودش نمی جنگید. اما وجودش مثل ستون اصلی سپاه بود. حالا هم سپاهی که وجود ندارد. سپاه عبارت است از پیامبر و امیرالمومنین. نقل این است که حضرت جبرئیل در کنار پیامبر ایستاده بود. یک ستون نظامی به سوی پیامبر حرکت می کرد و پیامبر می فرمود یا علی، اینها. می رفت به سراغ آنها و آنها را پراکنده می کرد. یک ستون نظامی دیگر حمله می کردند. سی نفر، چهل نفر، پنجاه نفر دارند می آیند که پیغمبر را بکشند و کار را تمام کنند. یا علی، به این سو. امیرالمومنین می رفت و آنها را پراکنده می کرد. آن فداکاری هایی که امیرالمومنین می کرد، جبرئیل در کنار پیامبر ایستاده بود. عرض کرد یا رسول الله هذه لَلمُواسات. هذه لَلمُواسات. این کار مواسات است. یعنی همانطور که یک کسی از جان خودش دفاع می کند، امیرالمومنین دارد از جان شما دفاع می کند. امیرالمومنین همانطوری که هرکسی از جان خودش دفاع می کند، اما دفاع می کند، ایشان دارد از شما دفاع می کند. فرمود که چه باکی؟ چه مانعی دارد؟ او از من است و من از اویم. این هم یکی از آن حرف های اساسی پیغمبر است که درمورد امیرالمومنین فرموده. جبرئیل گفت آقا من هم از شما هستم. این ها سه نفری جنس شان مثل هم است. یک طرف جبرئیل است. یک طرف پیامبر است و یک طرف امیرالمومنین. جنس اینها مثل هم است. می خواستم اینجوری مثال عرض کنم.
داشتیم داستان درهای خانه را می گفتیم. در جنگ طائف که در سال نهم اتفاق افتاده، یعنی یک سال قبل از وفات پیامبر، آنجا یک جنگی شد که یک ماه طول کشید. اینها پشت دیوارهای شهر طائف ماندند. دیوارهای بلند دارد. اینها کاملا برای مقابله با دشمن آماده بودند. بنابراین پیغمبر پشت دیوار مانده. یک چیزی در جنگ موته بود. پیغمبر فرمود که اولین فرمانده لشکر جعفربن ابی طالب باشد. اگر او کشته شد، زید بن حارثه باشد. اگر او کشته شد عبدالله بن رواحه باشد. اگر او کشته شد خودتان یک کسی را انتخاب کنید. پیغمبر این را فرمودند و مسلمان ها هم شنیدند و چیزی هم به ذهن شان نیامد. می گویند یک یهودی آنجا بود. او گفت اگر این پیغمبر باشد، اینهایی که گفته اگر کشته شوند، همه شان کشته می شوند. اتفاقا همینطور هم شد. جعفر کشته شد. جزء شهدای جنگ موته است. زید کشته شد. عبدالله بن رواحه هم کشته شد. بعد هم خودشان یک نفر را به فرماندهی لشکر گذاشتند و او هم اینها را دربرد. چون مقابل دویست هزار سرباز بود. مقابل دویست هزار سربازان دولت رم بودند. آنها را دربرد. بعد هم که به شهر مدینه آمدند خجالت زده بودند. مردم گفتند که شما چرا از جنگ فرار کردید؟ باید می ماندید و همه تان شهید می شدید. این حرف ها یعنی چه؟ چرا فرار کردید؟ اینها با خجالت وارد شهر شدند. به آن کاری نداریم. آنجا در جنگ طائف پیامبر یک روزی با امیرالمومنین کناری از لشکر نشست. کنار گرفتند و مدت مدید پیامبر با امیرالمومنین صحبت می کرد. باز سر و صدا برخاست که عه اینهمه مدت داری با امیرالمومنین نجوا می کنی؟ نجوا بود دیگر. چون صدا به بیرون نمی آمد. کسی نمی فهمید که اینها دارند چه می گویند.
آن درها را که بستند و در خانه امیرالمومنین باز ماند، وقتی به پیامبر اعتراض کردند ایشان فرمود که این درها را من نبستم. خدا بست. آن در خانه امیرالمومنین را من باز نگذاشتم. خدا باز گذاشت. یعنی امر، امر الهی بود. امکان تخلف هم نبود. حالا اینجا در جنگ طائف هم مدت مدید دارند با امیرالمومنین یواشکی صحبت می کنند. اعتراض. اعتراض. ببینید فضول باشی بود. این همان چیزی بود که پیغمبر در جریان غدیر می ترسید. از چه می ترسید؟ از اینکه این یک حرفی می زند. او هم می زند. پس او هم می زند. یک مرتبه تمام لشکر پیغمبر، تمام همراهان پیغمبر، مثلا اگر هفتاد هزار نفرند، همه دارند همان حرف را می زنند. بساط شان به هم می خورد. حالا این را عرض می کنم. فرمود که من با علی نجوا نکردم. خدا نجوا کرد. یعنی امر، امر خدا بود. خدا به من فرموده بود علی نجوا کن. خب این یعنی چه؟ هی می خواهند بفهماند بابا امیرالمومنین، علی با شماها فرق دارد. با شماها فرق دارد. البته [مطابق آیه 6 سوره فصلت]: قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِّثْلُکُمْ. این آن بخش یُوحَى إِلَیَّ است.
گفته می شود یک روزی پیامبر مشاهده فرمود از آسمان رحمت خدا نازل می شود. یعنی چه؟ ما نمی فهمیم. پیامبر می فهمد. او می بیند و ما نمی بینیم. فرمود که زود بروید علی را خبر کنید. فاطمه را خبر کنید. حسن و حسین را خبر کنید. ببینید چهار تا بچه دارد. امیرالمومنین چهار فرزند دارد. آنها هم هستند. آن چهارتا هستند. نه اینکه نباشند. نگفت آنها بیایند. همین دو نفر. حسن و حسین بیایند. بعد آمد. آنجا که نشسته بود و این مشاهده را کرده بود، خانه ام سلمه بود. خانه ام سلمه یعنی یک اتاق. خانه ام سلمه یک اتاق است و یک حیاتک. یک اتاق و یک حیات. با نهایت سادگی. دیوارهایش را معمولا با شاخه های درخت خرما می ساختند. رویش گل می مالیدند و دیوار می شد. حالا ممکن بود آن نفر، آن زن دیگر پیامبر خودش یک ثروتی داشت و حالا فرض کنید یک کمی کمک کند و دو تا خشت هم بگذارند. معمول نبود. سقف هم باز با شاخه های خرماست. سابقا در شهر خودمان سقف ها تیر چوبی بود. رویش یک حصیر می انداختند و رویش گل می ریختند. وسیله دیگری نبود. رویش را کاهگل می کردند که آب عبور کند. با سراشیبی. چرا آب از کاهگل عبور می کرد و به داخلش نمی رفت؟ چون گل رس یک گلی بود که یک ذره خیس می شد و دیگر آب از آن عبور نمی کرد. آن وقت اگر خیلی باران زیاد بود ممکن بود چکه کند. ما هم مکرر در خانه مان سقف چکه کرده بود. اینها همگانی بود. و زیرش ظرف گذاشته بودیم تا باران بند بیاید. چه عرض می کردم؟ خانه ام سلمه بودند. یک اتاقک بود. حالا پیغمبر آنجا نشسته و آنجا دیده که رحمت خدا نازل می شود. آنجا فرمود که بروید بیاورید. چهار نفر دیگر آمدند. یک چیزی مثل شمد، ولی شمد نه، ضخیم تر داشتند. برای خواب بود که رویشان می انداختند. نمی دانم اگر دیده باشید افغانستانی ها آن زمان که لباس های اصلی شان را می پوشیدند یک چیزهایی روی دوش شان می انداختند که با دست از پشم بافته شده بود. جنسش خیلی خوب بود. الان ما یک دانه از همان ها در خانه داریم. البته آن دست بافت نیست. کارخانه بافت است. یک چنین چیزی رویشان می انداختند. پیامبر این را روی سر این پنج نفر کشید. خودش یک نفر و آن چهار نفر. در این اتاق فقط ام سلمه هست. ام سلمه گفت آقا اجازه می دهید من هم داخل این جمع شوم؟ فرمود نه. تو زن خوبی هستی. اما اینجا نیستی. در این جمع نیستی. برو بیرون. ایشان رفته دم در اتاق نشسته. داستان را ایشان نقل می کند. بعد فرمود الله هولاءِ أهلی، خاصَّتی. حالا عبارت ها مختلف است. اینها افراد خاصه من هستند. اینها اهل من اند. اینها اهل بیت من اند. بعد اذْهِبَ عَنکُمُ الرِّجْسَ وَیُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا. رجس و پلیدی را از آنها دور کن و آنها را تطهیر کن. جبرئیل نازل شده [و آیه 33 سوره احزاب را آورده]. یا رسول الله: إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنکُمُ الرِّجْسَ. خدا اراده کرده است که پلیدی را از شما دور کند. البته این بحث داردها. نمی خواهیم بحثش را عرض کنیم. فقط می خواهیم بگوییم آن دو سال چه حوادثی اتفاق افتاده است. لِیُذْهِبَ عَنکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا. می خواهد پلیدی را از شما دور کند. هرنوع پلیدی. و شما را تطهیر کند. یک تطهیر ممتازی. یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا. می گویند این تَطْهِیرًا برای تاکید است. اسمش چیست آقایان؟ مفعول مطلق تاکیدی. حالا این فنی بود. این را عرض نمی کنیم.
خب. این حادثه بر دوش حضرت ام سلمه است. این را به عالم رساند. آن تای حضرت ام سلمه یک زن دیگری در خانه پیغمبر بود. عرضم به حضورتان او داستان را به نام خودش نقل می کند. نمی گوید در خانه من ها. می گوید بله اینجوری بود. اینجوری بود. اینجوری بود. داستان را نقل می کند. آن داستان با نقل او در کتاب های درجه اول اهل سنت آمده. کتاب های درجه اول. از نقل حضرت ام سلمه، ما به ایشان می گوییم حضرت دیگر، ایشان زن بسیار بزرگواری بوده و در اسلام مسئولیت داشته. مسئولیتش این بوده که این خبر را به عالم برساند. خبر آیه تطهیر را. بعد از این حادثه نمی دانیم تا زمان وفات پیامبر چقدر طول کشیده. نقل ها مختلف است. یک نقل می گوید هفده ماه. یک نقل می گوید یازده ماه. یک نقل می گوید نه ماه. یک نقل می گوید هفت ماه. به این کاری نداریم. ما آن حد وسط را می گیریم. می گوییم مثلا نه ماه. نه ماه تمام، باز طبق یک نقل بعد از همه نمازها، پیامبر بعد از همه نمازها در خانه حضرت زهرا و امیرالمومنین می آمد و دو چوبه و دو ستون اطراف در را می گرفت و می فرمود که السَّلام عَلَیکُم یا أهلَ البِیت. یعنی یک زیارت نامه می خواند. السَّلام عَلَیکُم یا أهلَ البِیت. إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا. آیه را درمورد اهل این خانه می خواند. آی اهل عالم بدانید این آیه مال اهل این خانه است. نه مال اهل آن خانه. به زنان من مربوط نیست. آن ناقلی که از اهل سنت این را نقل می کند می گوید خب زن یک روز هست و یک روز نیست دیگر. فردا ممکن است طلاقش بدهند. پس او نمی تواند جزء این جمع باشد. استدلال خیلی خوبی است. این جمع همان جمعی است که پیامبر می آمد دم خانه شان. هر روز. اگر پنج بار باشد، نه ماه تمام، پنج بار باشد. حداقلش این است که بعد از نماز صبح می آمد. باز بفرمایید نه ماه تمام بعد از نماز صبح. اگر نه تا سی روز حساب کنیم چقدر می شود؟ مثلا سیصد روز. سیصد روز، هر روز می آمد و اعلام می کرد که اهل این خانه هستند که این آیه درموردشان نازل شده. ببینید بعد همین آیه دست دشمن افتاده و هزارتا حرف زدند. اما آن وقت می فهمیدند که پیغمبر می خواهد چه بگوید. قرآن و خدای متعال چه می خواهند بگویند.
داستان مباهله. داستان مباهله خیلی است. یک مجموعه مسیحی خدمت پیامبر آمدند. در میان شان عالمان بزرگ شان هم هست. اینها آمده اند که ببینند با پیغمبر چکار می شود کرد؟ می توانند یک قراردادی ببندند و یک جوری درست کنند؟ پیامبر با آنها بحث کرده. اینها می گویند آقا شما دیدی یک انسانی بدون پدر متولد شود؟ یک انسانی بدون پدر. بنابراین اگر ما می گوییم که حضرت عیسی علیه السلام پسر خداست دلیل داریم. چرا؟ چون ایشان پدر نداشته. اینها آمدند خدمت پیامبر و اینجور استدلال کردند. بعد هم پیغمبر سکوت فرمود. جواب نداد. قرآن نازل شد. فرمود که اگر ایشان پدر نداشته خب حضرت آدم نه پدر داشته و نه مادر. خب چرا او را پسر خدا نمی دانید؟ او را بنده خدا می دانید. خب زیر بار استدلال نرفتند. یا باید تن به مقابله بدهند یا جزیه بدهند. یا مباهله. مباهله کردند. قرار شد مباهله کنند. مباهله یعنی چه؟ من از خدا می خواهم، از خدا می خواهم که دست مقابل من را مفتضح کند و از بین ببرد. او هم می خواهد که دست مقابلش را. هر دو دسته یکدیگر را نفرین می کنند. نفرینی که به مرگ بینجامد. خب. فردا که حالا روز قرار است، فرمود هیچ کس نیاید. هیچ کس نیاید. خودش جلو بود. فاطمه پشت سر بود. امیرالمومنین پشت سر حضرت فاطمه بود. بچه ها، حالا نقل هایش مختلف است؛ یکی از بچه ها بغل پیامبر بود و یکی از بچه ها دستش در دست پیامبر بود. امام حسن دستش در دست پیامبر بود و امام حسین را هم بغل کرده بود. داریم به بیابان می رویم و در بیابان ما شما را نفرین کنیم و شما ما را نفرین کنید. آن بزرگانی که در آن جمعیت صد نفری مسیحیان همراه بودند، نگاه کردند و گفتند ما یک قیافه هایی می بینیم که اگر اینها از خدا بخواهند، آسمان به زمین می آید. با اینها نمی شود مباهله کرد. شما هرچه بفرمایید ما همان کار را می کنیم. ما می خواهیم به دین مان بمانیم. فرمود خب مثلا باید سالانه یک چیزی بپردازید. خیلی هم نبود. مثلا این مقدار پارچه بدهید. این مقدار چه بدهید.
نشان داد. این پنج نفر. این چهار نفر مثل من هستند. با شماها فرق دارند. هیچ کس از شما همراه من نباشد. هیچ کس نباشد. حالا این نکته را هم عرض می کنم و دیگر عرض تمام. در زمان خلیفه دوم باران نیامده. باران نیامده یعنی همه چیز نابود. شهر مدینه با آب کشاورزی می کند. یعنی راه درآمد اصلی شان کشاورزی است. پس اگر آب نداشته باشند هیچ چیز ندارند. خیلی سخت شد. آن آقا گفت که اگر ما زمان پیامبر بودیم، در خانه پیامبر می رفتیم و از ایشان درخواست می کردیم ما را دعا کند. اما حالا پیغمبر نیست. اما عموی پیغمبر هست. حالا می فهمیدند که کسان دیگر هم هستند اما... خب آمدند در خانه عموی پیامبر که آقای عمو شما بیایید فردا برای دعای باران برویم. این یک نقلی است که در کتاب های اهل سنت آمده اما آن را پنهان کرده اند. ایشان فرمود که من فردا می آیم. کسی با من نباشد. کسی با من نباشد. خب. آنها هم نفهمیدند که چه خبر است. بعد ایشان صبح آمد در خانه امیرالمومنین. از آن جمعی که پیغمبر برای دعا برده بود، دیگر یکی شان نبود. بعد از وفات پیامبر ایشان را کشته بودند. کار نداریم. امیرالمومنین بود و دوتا پسرها. با همدیگر به سوی دعا رفتند. دعا کردند. آن وقت عباس آنها را جلو انداخت. خب می دانست. من می دانم دعایم به درد نمی خورد. ما می دانیم دیگر. می دانیم دعایمان به درد نمی خورد. لذا به دیگران التماس دعا می گوییم. یک کسی که به نظرمان خوب می آید به او التماس دعا می گوییم. برای اینکه می فهمیم دعای ما... حالا ایشان هم قاعدتا می فهمید که دعایش چیزی نیست. بنابراین امیرالمومنین و امام حسن و امام حسین را جلو انداخت که آنها دعا کنند. دعا کردند و خدای متعال باران فرستاد. حالا این نظیر آن حادثه بود. خیلی است. مسیحی ها.
حالا نقل ها این است که آن آدم هایشان می فهمیدند. نمی خواستند زیر بار بروند. قرآن [در آیه 14 سوره نمل] فرموده است که: وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَیْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ اینها انکار می کنند. خیلی جدی انکار می کنند. اما در دلش یقین دارد که درست است. آدمیزاد می تواند اینجوری دو رو باشد. خدا نکند برای ماها پیش بیاید. جَحَدُوا بِهَا. انکار می کنند با اینکه یقین کامل دارند. در آن حرف هایی که از بزرگان شان نقل شده و در تاریخ مانده می گوید که اینها می فهمیدند. نمی توانسنتد و نمی خواستند که زیر بار بروند. حاضر شدند جزیه بپردازند. خب پیامبر هم اجازه داشت. در اسلام اجازه داشت که او به دین خودش بماند و جزیه بپردازد. رفتند. نشان داد. آیه خیلی است. [آیه 61 سوره آل عمران که می فرماید:] فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَکُمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَکُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَکُمْ. عرض می کنم آیه یک چیز حیرت آوری است. تَعَالَوْا یعنی بیایید. شما بیایید ما با هم جمع می شویم. خب. ما فرزندانمان را می خوانیم. قرآن گفته امام حسن و امام حسین فرزندان پیامبراند. خدا گفته. نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَکُمْ. بعد؟ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَکُمْ. حالا اینجا یک حرفی است که امروز دیگر وقتش نیست. وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَکُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَکُمْ. خودمان را می خوانیم. خودمان را. من خودم را صدا می کنم بیاید. خودم را صدا می کنم یعنی چه؟ نَدْعُ یعنی من می خوانم. می خوانم. زنان مان را می خوانیم. زنان مان را، فرزندان مان را. زنان مان را، و خودمان را. گفته خودمان. قرآن گفته خودمان. خودمان یعنی چه؟ امیرالمومنین را صدا کرده. یا علی، فاطمه، حسن و حسین. حسین و حسین فرزندان پیامبرند. حضرت صدیقه نساءنا است. ببینید ما در زبان فارسی لفظ داریم. اگر بگوییم فلانی زن فلانی است یعنی همسرش است. بله؟ این آنجا نیست. یعنی زنان منصوب. زنان مرتبط. زنان مرتبط با خودمان را می خوانیم. فرزندان مان را می خوانیم. و خودمان را می خوانیم. عرض می کنم خیلی حرف است. پیامبر، قرآن، امیرالمومنین را خود پیامبر اسم گذاشته. خودمان را می خوانیم. و آن حادثه اتفاق افتاد و آنها تن به مباهله ندادند و اسلام در برابر پیروز شد و آنها زیر بار جزیه رفتند.
منبع:تسنیم