روایت زندگی شهید سجاد عفتی از زبان پدر و مادر در گفت و گوی تفصیلی با دفاع پرس؛_/بخش دوم

مادر شهید سجاد عفتی:"به اجبار رفت ولی نه به اجبار ما!"

یکی از اقوام آمده بود خانه و به عنوان دلسوزی می‌گفت که "چرا گذاشتید سجاد به جنگ برود؟ سجاد را به اجبار بردند"؛ گفتم بله؛ سجاد با اجبار رفت؛ ولی نه به اجبار ما، دو هفته روزه نذر کرد تا خدا کمک کند و برود.
کد خبر: ۸۵۴۲۱
تاریخ انتشار: ۱۲ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۸:۰۸ - 01June 2016

مادر شهید سجاد عفتی:

محله کهنز شهریار، بهشت رضوان، مزار شهید سجاد عفتی. این سرراست ترین آدرس برای رسیدن به مزار شهیدی است که 30 آذر94 در سوریه به شهادت رسید. کنار مزار شهید مصطفی صدرزاده رفیقی که از دوران کودکی کنار هم در مسجد و پایگاه بسیج محل قد کشیده بودند پیکر سجاد آرام گرفته است. چند خیابان آن طرفتر از بهشت رضوان منزل کودکی شهید سجاد عفتی است. پدر سجاد خود جانباز میدانهای جنگ است و در دوران دفاع مقدس حضور داشته.

در بخش اول گفتوگوی خبرنگار گروه حماسه و جهاد دفاع پرس با خانواده شهید عفتی، مادر و پدر شهید از دوران کودکی سجاد صحبت کردند؛ که این قسمت از مصاحبه را میتوانید در اینجا بخوانید.

ادامه مصاحبه در ادامه آمده است.

** همه آدم ها از یک مقطعی تصمیم میگیرند چطور زندگی کنند در واقع مسیر زندگی را مشخص میکنند. آقای عفتی، میخواهم بدانم آقا سجاد از چه زمانی به درجه ای رسیدند که میشد فهمید در راه شهادت قدم برداشته و از دنیا دل کندند؟

همانطور که مادر سجاد تعریف کرد در عاشورای سالی که در عراق بمبگذاری شده بود و یک سری از ایرانی ها شهید شده بودند، سجاد هم آن زمان در کربلا بود؛ ما نگران بودیم؛ وسیله ی ارتباطی هم نبود؛ فقط از تلویزیون به اسامی شهدا نگاه میکردیم؛ سجاد نامی را بدون فامیلی دیدم، نمیدانستم سجاد هم شهید شده یا نه؛ ولی به خدا قسم از همان موقع در دل من افتاده بود که سجاد شهید میشود. مادرش در بین صحبت ها گفته بود که سجاد بچه بسیار شجاعی بود و دوبار هم برای جنگ به عراق رفت؛ از این بابت که میتواند از خودش دفاع کند، خیالم راحت بود و برای همین مخالفتی با رفتنش نداشتم؛ ولی میدانستم که شهید میشود. سری آخری هم که میرفت با رضایت کامل ما رفت دو باری هم که به عراق رفت هر بار که برای اجازه خواستن مقابلم میایستاد دهانم برای "نه" گفتن قفل میشد؛ فقط سفارش میکردم که مراقب خودش باشد.

میدانیم سجاد ما را شفاعت میکند

زمان جنگ هم این اتفاقات برای ما میافتاد. مثلا زمانی که به منطقه میرفتم دخترم سه ساله بود؛ طبیعتا گریه و بی تابی میکرد؛ اما وظیفه ما چه بهعنوان یک فرد نظامی چه بهعنوان تکلیف اسلامی و میهنی این بود که برای دفاع به جبهه برویم. ولی برای سجاد تنها وظیفه دینی بود و وظیفه کاری نداشت. سجاد با میل خودش رفت و این راه را انتخاب کرد؛ اگر الان هم دلتنگش هستیم و غصه فرزندش را میخوریم؛ اما مطمئنیم که خدا نگهدار دختر و همسرش هست و شهید ما را شفاعت میکند.

** چه سالی بهعنوان مدافع حرم به عراق رفتند؟

سال 93 دوبار رفتند.

** چطور شد که رفتند عراق؟

آقای صدرزاده از همان اول به سوریه رفت و دو سه باری مجروح شد. سجاد همینجا بود و هربار کارهای بیمارستان و مجروحیت شهید صدرزاده را پیگیری میکرد. بعد که به دنبال سوریه جنگ در عراق شروع شد پیگیری کرد که به عراق برود؛ مدت کوتاهی در سوریه بود؛ ولی دوباره که خواست برود اجازه ندادند.

** با شهید صدرزاده به سوریه رفت؟

نه؛ خودش رفت. 15 روز در اطراف تهران آموزش تک تیراندازی دید تا اینکه به سوریه برود.

** چه مدت در عراق بود؟

در دو مرحله ی 25 روزه رفت.

** چرا عراق نماندند؟

آقا امیرحسین با مصطفی در سوریه بودند. سجاد هم خیلی علاقه داشت برود و پیگیر بود که برود و موفق هم شد.

** دلیل چه بود؟ چرا ترجیح می داد در جبهه سوریه باشد؟

فیلمهایی از سجاد هست که دوستانش میگویند سجاد علاقه عجیبی به حضرت زینب داشت. بچه ی هیئتی بود خادم مسجد تعریف میکرد وقتی سجاد میخواست سینه بزند چیزی زیر پایش پهن میکردیم که خون بدنش روی فرش نریزد. یعنی اینطور با اخلاص سینه میزد. همسرش را برده بود مزار شهدا و جای قبرش را همین جایی که الان دفن است نشان داده و گفته بود اینحا قبر من است و همینطور هم شد. فردای چهلم شهید صدرزاده سجاد شهید شد. شعری هم که روی سنگ مزارش نوشته شده است شعری است که در دفترچه اش نوشته و گفته بود روی سنگ مزارش حک شود.

** رفاقت آقا سجاد و شهید صدرزاده به دوران کودکی برمیگردد کمی از آن دوران و رابطه دو شهید بگویید.

سجاد کلاس پنجم بود به شهریار آمدیم. شهید صدرزاده، سجاد آقای سلمانی که جانباز شدند همه از بچه های این محل بودند. توی درگیری ها، برنامه های مسجد همیشه مسجد بودند. سر نهار بودیم و اگر حاج آقا تماس میگرفت و با بچه ها کار داشت از سر سفره بلند میشدند و میرفتند یک جایی گفتم احساس میکنم بچه ها انقدر که از حاج آقا حرف شنوی داشتند از ما پدر و مادرها نداشتند، شب و نصف شب و همیشه با هم بودند.

سجاد به اجبار رفت، ولی نه به اجبار ما

سوریه که رفت زنگ زد و گفت مادر امام رضا(ع) غریب نیست بیایید ببینید حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) چقدر مظلومه، هیچ کس جز ما مدافعین توی حرم نیست. این ها را تعریف میکرد و اشک می ریخت. عکسش کنار ضریح را فرستاد که با چه مظلومیتی گردنش را کج کرده و به ضریح تکیه داده.

یکی از اقوام آمده بود خانه و به عنوان دلسوزی میگفت چرا گذاشتیم سجاد به جنگ برود؟ سجاد را به اجبار بردند. گفتم بله، سجاد با اجبار رفت ولی نه به اجبار ما، دو هفته روزه نذر کرد تا خدا کمک کند و برود. بعد از دو هفته روزه گرفتن خدا حاجتش را داد و رفت. جوانی بود که خودش میخواست همه جوان هایی که رفتند خودشان میخواستند خیلی از دوستان سجاد الان در سوریه هستند چند نفری هم تازه برگشته اند ما الان در محله چند شهید و دوتا جانباز داریم.

** فعالیت این بچه ها و روحیه ای که داشتند نشات گرفته از چه بود؟

تاثیر اول را خانواده داشت از وقتی بچه ها راه رفتن را یاد گرفتند پدرش این ها را به مسجد برد. بچه ها روی پایم می نشستند که سحری میخوردم. بچه ها را کنار مینشاندم که ببینند و عادت کنند و کم کم جا بیوفتد که چرا نصف شب از خواب بیدار میشویم. الان هم دخترها و هم عروسم این کار را میکنند.

در درجه بعد اطرافیان تاثیر گذار هستند. حاج آقا بهرامی نقش ویژه ای در شکل گیری شخصیت بچه های شهرک داشت. خودش و زندگی اش در خدمت به مردم و مسجد بود هم خودش بچه ها را دوست داشت هم اینکه بچه ها واقعا از ته دل حاج آقا را دوست داشتند.

** حاج آقا دلیل اینکه نتوانستند با شهید صدرزاده به سوریه بروند چه بود؟

خب میدانید شهید صدرزاده به عنوان نیروی افغانستانی به سوریه رفتند.

** آقا سجاد همراهشان نشدند؟

آن زمان آقا سجاد در اداره مشغول بود و اجازه نمیدادند برای همین از اداره بیرون آمد و خودش اقدام کرد. شهید صدرزاده چندبار موفق شد به عنوان نیروی افغانستانی و جزو فاطمیون به سوریه برود؛ ولی سجاد آن زمان در تشکیلات سپاه بود. از سپاه که بیرون آمد دوبار رفت عراق و یک بار سوریه؛ اما وقتی جدی میخواست به سوریه برود اجازه ندادند.

** پس چطور رفتند؟

 ما هم دقیق نمیدانیم گویا از راه لبنان رفته بود و ما هم این موضوع را از عکسهایی که در روضه الشهدا انداخته بود، فهمیدیم.

آقا مصطفی را از شهید شدن پشیمان کردی

** اینطور که دوستان تعریف میکنند و عکسهای روز تشییع هم نشان میدهد شهادت شهید صدرزاده شوک بزرگی برای آقا سجاد سجاد بود. درسته؟

بله، واقعا. بعد از رسیدن خبر شهادت منزل نمیآمدند تا اینکه پیکر را به خاک سپردند. روز شهادت آقا مصطفی خیلی حالش بد شد آمد خانه کمی دارو دادیم تا حالش جا آمد. هر فرصتی که میشد سر مزار ایشان بود یک موقع اذیت میکردم و میگفتم سجاد جان شما شهید مصطفی را از شهید شدن پشیمان کردی. از در و دیوار بهشت رضوان بالا میرفت که برود سر مزار آقا مصطفی. نگهبان ها از دستش کلافه شده بودند.

** درست که میگویند شهید عفتی شهادتش را همان روز تشییع از شهید صدرزاده گرفته؟

 واقعا همینطور است. قبل از شهادت آقا مصطفی هرچقدر تلاش کرد نتوانست برود. خدا شاهد است دو ماه تمام کوله پشتیاش در اتاق خواب ما بود؛ ولی هربار اتفاقی میافتاد که نمیتوانست برود. بعد از شهادت آقا مصطفی جدی پیگر رفتن به سوریه شد و رفت.

** حاج آقا راضی بودید از اینکه برود؟

راضی بودم اگر نگرانی هم داشتم فقط برای دخترش بود. همان چندباری که از من برای رفتن به عراق اجازه گرفت گفت بابا اگر شما سالم بودی نمیرفتی؟ گفت اگر ما نریم و نجنگیم فردا آنها میان داخل کشور و باید اینجا بجنگیم. شهادت یک انتخاب است؛ اتفاق نیست و من میدانستم سجاد انتخابش را کرده.

** پس پیش بینی شهادتش را هم داشتید.

خودم سالها در جنگ و درگیری با منافقین حضور داشتم، خودم نتوانستم افتخار شهادت را کسب کنم؛ اما سجاد از من پیشی گرفت و دیده بودم واقعا از دنیا و زن و زندگی دل کنده بود کاری که ما نتوانستیم بکنیم. سجاد از دختر چهار ساله اش دل کنده بود که توانست به هدف بزرگش دست یابد و به آن درجه ای که خدا میخواست برسد؛ ولی ما وابستگیمان زیاد بود. من در عملیات فتح المبین مجروح شدم. در عملیات محرم مجروحیتم بیشتر بود که مجبور شدم یک ماه بستری شوم. اما چرا شهید نشدم؟ چون به آن درجه از ایمان نرسیده بودم که از همه دنیا دل بکنم.

دوستانی که با سجاد در عراق بودند تعریف میکردند چنان رشادتی در بین رزمنده ها نشان داده بود که خود عراقی ها هم از ایشان حساب میبردند و با اینکه بهعنوان بسیجی رفته بود، ولی شجاعتش در بین رزمنده ها زبانزد بود؛ تا آنجا که وقتی نیروهای جدید می آمدند از قدیمی ها میپرسیدند سجاد کیه؟ به ما معرفی کنید.

نظر شما
پربیننده ها