شهادت سید راه را برای دیگر رزمندگان جنوب باز کرد

این جوان خوزستانی اگرچه سن و سالش به حضور در جبهه‌های جنگ تحمیلی نمی‌رسید، اما وقتی موسم دفاع از حرم اهل بیت(ع) فرا رسید با خدا معامله‌ای پر سود کرد؛ که او را از فرش به عرش رساند.
کد خبر: ۸۵۴۸۷
تاریخ انتشار: ۱۲ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۸:۲۶ - 01June 2016

شهادت سید راه را برای دیگر رزمندگان جنوب باز کرد

به گزارش گروه سایر رسانههای دفاع پرس، شاید سید مهدی خودش هم نمیدانست که روزی اولین شهید مدافع حرم استانی خواهد شد که نام دلاورمردانش با نام دفاع مقدس گره خورده است.

این جوان خوزستانی اگرچه سن و سالش به حضور در جبهههای جنگ تحمیلی نمیرسید، اما وقتی موسم دفاع از حرم اهل بیت(ع) فرا رسید با خدا معاملهای پر سود کرد که او را از فرش به عرش رساند. برای شناخت هرچه بیشتر اولین شهید مدافع حرم استان خوزستان، به گفتوگو با سیدهاسماء موسوی همسرش پرداختیم و او برایمان از سیره و منش یکی دیگر از شهدای مدافع حرم گفت.

خانم موسوی فامیلی شما و شهید یکی است، با هم نسبت فامیلی داشتید؟
اتفاقاً خیلیها همین را از من میپرسند؛ اما ایشان نسبت فامیلی با من نداشتند. شهید سیدمهدی موسوی همشهری من بودند. من متولد ۱۳۶۲ و عربزبان و ساکن اهواز هستم و سیدمهدی هم متولد ۶۳ در همین شهر اهواز بود.

چگونه با هم آشنا شدید؟
پدر من و سید هر دو بازنشسته فرهنگی هستند که در یک مدرسه غیرانتفاعی مشغول به کار بودند، مدیر مدرسه واسطه شد و پدرم که خانواده آقاسید را کاملاً میشناختند (از نظر طایفهای) ایشان را به من معرفی کردند. البته خود سید هم چند سال قبلش در همان مدرسه مربی قرآن بود. جریان خواستگاری کمی طولانی است. در هر حال من و سیدمهدی به هم معرفی شدیم.

شغلشان چه بود؟ وقتی ازدواج کردید حرفی ازشهادت به میان آمد؟
سید کارمند اداره صنعت، معدن و تجارت بود. در زمان خواستگاری، سید کلام اولش را با توسل به بیبی فاطمه زهرا(س) شروع کرد. در واقع هر دوی ما به یک چیز وصل بودیم و این اولین نقطه اشتراک من و سید و در واقع مهمترین مسئله و پایه زندگیمان حب اهل بیت(ع) بود.

سید به هیچ وجه در مورد جهاد و چیزهای پیرامونش با من صحبتی نکرد. حتی بسیجی بودنش را هم من بعد از عقدمان متوجه شدم. سید فقط در مورد زندگی صحبت میکرد، شوق خاصی داشت. دوست داشت به معنای واقعی زندگی کند و یک زندگی آرام و معنوی داشته باشد که بهحمدالله همینطور هم شد. سید مرد زندگی بود. قبل از عقد در بسیج خیلی فعالیت داشت.

آن هم فعالیت شبانهروزی. اصلاً در منطقه و محله و تمامی سازمانهای مربوطه سرشناس بود. اما بعد از عقدمان فقط به زندگیاش میرسید، طوری شده بود که همه تعجب کرده بودند. همسرم به مدت یک سال و چند ماهی که ما عقد بودیم فقط سرکار میرفت و پیش من و خانوادهاش بود. بعد از ازدواج با مشورت من به عنوان جانشین فرمانده در یکی از حوزهها کارش را شروع کرد.

چه زمانی عقد کردید؟
من جواب مثبت را در ولادت امام علی(ع) به سید دادم و مراسم عقدمان هم 29 تیرماه ۸۸ بود. روز بعثت پیامبر(ص). مراسم ازدواجمان ۵ مهر ۸۹. آن هم با یک جشن مختصر مصادف با ولادت حضرت معصومه(س) صورت گرفت اما دوشنبهها در زندگی من و سید نقش بسزایی داشتند.

چطور؟
من جواب مثبت را به ایشان دوشنبه دادم، عقد هم روز دوشنبه بود. از طرفی شهادت سید روز دوشنبه 10 تیرماه 1392 بود و تشییع و خاکسپاریاش هم روز دوشنبه 17 تیرماه.

شما از وابستگی و تعلق خاطر همسرتان به زندگی مشترکتان گفتید. از طرفی ایشان یک فرد نظامی نبودند که تعهد به لباس و مأموریت او را به سوریه و عراق بکشاند، پس چطور شد که رفت؟
مرتبه اول که رفت من اطلاعی نداشتم، به من گفت برای زیارت به کربلا میروم من هم چون میدانستم که سید عاشق کربلا و زیارت امام حسین(ع) است و تا به حال سعادت زیارت ارباب نصیبش نشده بود، خیلی خوشحال شدم و رضایت دادم که برود. رفتن ایشان همزمان شده بود با انتقال ضریح امام حسین(ع) به کربلا. به من گفت ممکن است که زیارت طول بکشد.

مأموریتی هم در آنجا برایم پیش آمده است. در واقع او میخواست به سوریه برود و من این را بعدها فهمیدم. ابتدا موافق نبودم زیاد در عراق بماند، برای اینکه دوری ایشان برایم یک فاجعه بود. خودش هم میدانست ولی به من دلداری میداد. در نهایت پذیرفتم اما به سختی.

بهمن ماه 1391 راهی شد. بعد از هشت روز که تهران بود، تماس گرفت و گفت دارم میروم جایی که ممکن است نتوانم با شما تماس بگیرم. در ضمن هیچ وقت از من نپرس کجا هستی که نمیتوانم بگویم. اگر هم زنگ زدم فقط بگو حالت چطور است و دیگر چیزی نپرس. من هم طبق خواستهاش عمل کردم. البته سعی میکردم خودم را خوب جلوه بدهم. چون سید تحمل گریههای من را نداشت. من هم دلم نمیآمد ناراحتش کنم. چون تحمل حتی لحظهای ناراحتیاش را نداشتم.

ولی بعد از تقریباً یک ماه دیگر واقعاً بریده بودم، یک روز که زنگ زد بیاختیار گریهام گرفت، دست خودم نبود. دیگر بریده بودم. سید خیلی ناراحت شد و بعد از آن دیگر کارهایش را هماهنگ کرد که زودتر برگردد. ابتدا قرار بود تا بعد از عید بماند یعنی چیزی حدود دو ماه و نیم الی سه ماه ولی بعد از یک ماه و حدود دو هفته، 25 اسفند ماه 1391 بود که برگشت.

بعد از اینکه به خانه برگشت گفت که برای دفاع از حرم رفته بود؟
نه به هیچ وجه اولش چیزی نگفت. وقتی برگشت به من گفت فقط به خاطر تو برگشتم، نمیدانی چه حال و روزی شده بودم. به بچهها گفتم که خانمم دیگر بریده و باید سریع برگردم. کلاً سید عادت نداشت در مورد کارش صحبت کند. هیچ وقت مسئله کاری و امنیتی را باز نمیکرد و کلاً در این مسائل کم حرف بود.

پس از کجا متوجه شدید که به جای عراق به سوریه رفته بود؟
سید کلی سوغاتی از آنجا برایم گرفته بود. طوری که خودم تعجب کرده بودم که چه جوری اینها را گرفته و کی فرصت خرید پیدا کرده است. سید به من گفت شاید باورت نشود من اینها را موقع برگشتن، آن هم در حدود دوساعت کمتر گرفتم چون اصلاً اجازه رفتن به جایی را نداشتیم مگر با یک سری تشریفات خاص. من از سوغاتیهای سید فهمیدم در واقع کجا بوده است.

در اکثر سوغاتیها آدرس سوریه و دمشق و واحدهای تجاری آنجا بود. وقتی سید فهمید که من متوجه شدم کجا بوده اولین سؤالش این بود که بگو کی بهت گفته، من هم گفتم هیچکس، خودم فهمیدم. بعدش گفت پاسپورتم را دیدی؟ شب پاسپورتش را از من پنهان میکرد، ولی من خیلی دقت نکرده بودم. چون ذوق آمدنش را داشتم. در جواب سؤالش گفتم من از کارت ویزیت یکی از لباسهای مجلسی که خریدهای فهمیدم کجا بودی. سید فقط با تعجب من را نگاه میکرد. از لو رفتنش با این سادگی تعجب کرده بود. خیلی سعی کرده بود من متوجه نشوم اما به هر حال متوجه شدم که سوریه بوده است.

وقتی متوجه شدید عکسالعملتان چه بود؟
من آن موقع اصلاً حال و روزی برایم باقی نمانده بود. در واقع دچار شک شده بودم. خیلی در آغوشش گریه کردم. سید به من گفت تو را به خدا بس است، الان که میبینی پیشت هستم. من هم چون نمیخواستم ناراحت شود به زور جلوی گریهام را گرفتم و غمم را در سینه نگه داشتم. زمانی که سید از اعزام اولش برگشت به ایشان گفتم این اولین و آخرین مأموریتی است که رفتی. خواهشاً دیگر این کار را نکن. با خنده گفت کمکم خودت راضی میشوی. من هم با عصبانیت گفتم نه دیگر کشش ندارم. مگر قرار است چند سال زندگی کنم که باید به دلتنگی بگذرد. آن موقع آرامم کرد و سعی کرد بحث را عوض کند.

با این همه حساسیتتان، چطور راضی شدید برای بار دوم به دفاع از حرم برود؟
سید کم کم برایم از آن طرف و اینکه شیعه در خطر است و حرم حضرت زینب (س)مورد تعرض قرار گرفته و وظیفه ما است که باید دفاع کنیم، صحبت میکرد. من هم میگفتم ببینم مگر سوریه خودش نیرو برای دفاع ندارد که شماها باید بروید برای آنها بجنگید؟ مگر کشور خودمان به شما نیاز ندارد؟ شماها واقعاً حیف هستید، نباید کشورمان از وجود شما خالی بشود.

سید در جواب میگفت ببین مگر ما مسلمان نیستیم؟ مگر ما شیعه نیستیم؟ خب اگر به یک شیعه و مسلمانی ظلمی بشود نباید برویم و دفاع کنیم؟ تازه حرم حضرت زینب(س) مورد تعرض واقع شده، آخر چطور ما بنشینیم و بیتفاوت باشیم. به من گفت تو هیچ میدانی در یک منطقه در سوریه مردمی در محاصره هستند و در حال حاضر با علف شکمهای خودشان و فرزندانشان را سیر میکنند؟ پس این چه مسلمانی است که ما آن را ادعا میکنیم. مگر در دعاهایمان نمیگوییم «یا لیتنا کنا معک» حالا زمان آن رسیده که خود را نشان دهیم و وارد میدان عمل شویم.

خود واقعیمان را ثابت کنیم. ما شیعه هستیم و مسلمان باید در هر جا که حق مظلومی مورد تعرض قرار میگیرد حضور داشته باشیم. به سید گفتم همه اینها درست ولی حکم جهادی که هنوز صادر نشده است که. شما باید ببینید که حکم ولایت فقیه چی هست. سید گفت مطمئناً نظر آقا درباره بحث دفاع از حرم و دفاع از اسلام مثبت است.

اینجا دیگر زبانم بند آمد و نتوانستم مخالفتی کنم. از طرفی نمیخواستم در آن دنیا شرمنده بیبی بشوم. حالا دیگر بر عکس شده بود و من برای هماهنگ شدن کارهایش و اعزام مجددش بسیار دعا میکردم. از خدا میخواستم به آنچه دوست دارد برسد.

بار دوم چه زمانی اعزام شد؟
سید برای اعزام دومش بسیار نگران بود. همهاش میگفت دعا کن تا کارها و هماهنگیها انجام شود. سید را سپردم به امام رضا(ع) و حضرت زینب(س). سید را به امانت تحویل عمه سادات دادم. او از طرف محل کارش هم کمی اذیت میشد. سید بسیار ناراحت بود. اما یکی از همرزمانش میگفت سید اینها همه موانع هستند که باید به خوبی و با توکل به خدا از آنها بگذری.  همه این انتظارها چهار ماه طول کشید تا اینکه برای بار دوم اعزام شد. بار دوم ۵ تیر ۹۲ اعزام شد و دهم تیرماه یعنی ۵ روز بعد به شهادت رسید.

بعد از رفتنش با دلتنگیهای همسنگر زندگیتان چه میکردید؟
همهاش دلتنگی بود و دلتنگی و فراق. بنده خدا طبق وعدهای که به من داده بود با من تماس میگرفت. اما تنها پنج روز بعد در منطقه حلب با اصابت گلوله قناسه به پشت گوش چپش بعد از نماز صبح روز دوشنبه 10 تیر ماه 1392 به آرزوی همیشگیاش رسید. در مدت حضورش دائم خوابهای پریشان میدیدم. تا اینکه ابتدا خبر مجروحیتش و بعد خبر شهادتش را به من دادند.

وقتی پیکرش را دیدم به او گفتم سید جان تبریک میگویم. برو به سلامت حلالت میکنم. میدانم در محضر عمه سادات هستی و از ایشان برایم صبر طلب کن. مردم شهیدپرور خوزستان واقعاً لطف داشتند. اصلاً فکر نمیکردم که تشییع شهید با این همه عظمت و شکوه برگزار شود. همه آمده بودند. سید دیگر متعلق به من و خانواده نبود. او به همه مردم شهر و کشورش تعلق داشت. او اولین شهید مدافع حرم خوزستان بود که بعد از شهادتش راه برای حضور بسیاری از رزمندگان خوزستانی باز شد. بسیاری بعد از شهادت سید همقسم و همپیمان شدند تا برای دفاع از حرم آلالله راهی شوند و به حق بر عهد خود پایبند بودند.

بسیاری از چرایی حضور رزمندگان مدافع حرم به کنایه صحبت میکنند، نظر شما چیست؟
نظر من هم مانند نظر همسرم است. امروز فرصتی پیش آمده تا ما خودمان را نشان دهیم. پایبندی به عقایدمان را نشان دهیم. انی سلم لمن سالمکمها را به اثبات برسانیم. ندای هل من ناصر ینصرنی امام زمان(عج) را باید پاسخ بدهیم و قالوا بلی گویان خود را به صفوف مجاهدین و مدافعین حرم برسانیم. من و خانوادهام امروز حاضریم برای حفظ اسلام از همه داشتههایمان بگذریم و به حکم رهبری در صفوف مجاهدان قرار بگیریم.

منبع: روزنامه جوان

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار