دی ماه سال گذشته بود که خبر شهادت مرتضی کریمی در گوش رسانه ها پیچید. بسیاری از اهالی محله شهرک ولیعصر(عج) مرتضی را به خوبی میشناختند. فعالیت های او در بسیج محله و اخلاق و رفتارش در ارتباط با جوان ها از او چهره ای محبوب ساخته بود. تنها چند کلمه از خبر شهادت مرتضی کافی بود تا دوستانش خاطرات خوب و پر از شور و حال مرتضی را در ذهن هایشان مرور کنند. روزهای بعد اما مهمتر از خبر شهادت، خبر پیکری بود که در میدان نبرد دشمن امکان انتقالش به عقبه امکان پذیر نبود.
پیکر جانشین گردان امام حسن(ع) به همراه چند همرزم دیگرش در منطقه ماند. چند تصویر مبهم و دور از محل اصابت موشک کرنت به ماشین شهید کریمی، وصیت نامه شهید و دو دختر به نامهای ملیکا و حنانه تنها بازمانده های این شهید شد. در ادامه گفت و گوی تفصیلی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس با همسر شهید مرتضی کریمی را میخوانید.
** خودتان را معرفی کنید.
فاطمه سادات موسوی فرزند سید محمد اهل اطراف قزوین ، بوئین زهرا هستم. دو تا دختر دارم دختر بزرگم حنانه یازده سال دارد و دختر کوچکم ملیکا شش ساله است و خودم متولد سال 66هستم.
** از دوران نوجوانی تان شروع کنیم کارهایی که انجام می دادید روحیتتان چه طوری بود چه طور دختری بودید؟
سن کمی داشتم که ازدواج کردم. بیشتر خاطراتم از آن دوران مربوط به دوران مدرسه میشود. دختر پر جنب و جوشی بودم و اخلاقم طوری بود که زود با بچه ها دوست میشدم. الانم همینطورم خیلی سریع با همه جوش میخورم. با هرکس برخوردی داشتم زود جذبشان میکردم.
** چند سالتان بود که با شهید کریمی ازدواج کردید؟
اول دبیرستان بودم نزدیک 16 سال سن داشتم
** چطور با شهید آشنا شدید؟
گفته بودند که میخواهند همسری سید بگیرند همین خواسته ایشان بود که ما را باهم آشنا کرد.
** ملاکتان برای ازدواج چه بود؟
چون سن پایینی داشتم به چیزی فکر نکرده بودم که بگویم این را می خواهم. ایشان آن موقع سرکار نمیرفت و داخل سپاه نشده بود و فقط 21 سال داشتند. هر دو در سن پایین ازدواج کردیم و خداراشکر در این 13 سال زندگی ثمره اش که دو دخترمان است را دیدیم.
** شهید کریمی چه ملاکهایی داشتند؟
دوست داشت من ادامه تحصیل بدهم که متاسفانه نشد. میگفت دوست دارم همسرم محجبه باشد. به اخلاقیات اهمیت میداد و اهل رفت و آمد بود. روی بحث نماز و روزه ام تاکید داشت.
** در جلسات خاستگاری هم همین موضوعات را مطرح کردند؟
بله.دوست نداشت خیلی با غریبه و نامحرم همکلام شوم به برخوردهایی که بعضا نیازی نبود هم خیلی اهمیت میداد و تاکید داشت. البته تاکید اصلیش روی بحث حجاب بود. من هم چون در خانواده مذهبی بزرگ شده بودم و از بچگی پدر و مادرم به ما مسائل دینی را یاد داده بودند کاملا این مسائل را درک میکردیم و روی محرم و نامحرم حساس بودیم. به خاطر همین همفکری بود که زود به نتیجه رسیدیم و وقتی هم وارد زندگی ایشان شدم مشکلی نداشتم.
** مراسم عروسی چطور برگزار شد؟
چون ما در شهرستان ساکن بودیم خودشان در تهران یک عروسی گرفتند و ماهم ظهر در شهر خودمان مراسم مختصری گرفتیم و بعدازظهر سوار ماشین شدیم و برای مراسم شب به تهران آمدیم. مراسم ساده ای بود و چون نه ما و خانواده آقا مرتضی اهل ساز و آواز نبودند عروسی در خانه مادرشوهرم برگزار شد.
** همان تهران ساکن شدید؟
بله تهران ساکن شدم.
** دوری از خانواده و دوستان و شهر جدید برای شما سخت نبود؟
بله سخت بود به هر حال باید دوری از خانواده را تحمل میکردم.
** چطور با این سختی کنار آمدید؟
خود آقا مرتضی همیشه بهم میگفت: خانمی بچه بودی که آوردمت تهران. من هم دیگر عادت کردم. درست است اوایل اینکه از وارد یک فضای جدید شده بودم برایم سخت بود. باید عادت میکردم و همان اول به خودم باوراندم که باید اینجا زندگی کنم و زندگیم اینجاست پس زودتر با شرایط کنار بیایم.
** کمی برگردیم به عقب از چه زمانی علاقه ای که لازمه زندگی مشترک است را با وجود سن کمی که داشتید نسبت به آقا مرتضی پیدا کردید؟
من آقا مرتضی را ندیده بودم فقط گفته بودند قرار است خاستگار بیاید چیزهای از ایشان شنیده بودم. با این وجود احساس میکردم شناخت کاملی دارم. بعد از چندماه رفت و آمد و خواستگاری که بیشتر همدیگر را شناختیم علاقه دو طرفه شکل گرفت.
همان روز اولی که ایشان را دیدم مهرش به دلم افتاد. انگار قبلا میشناختمش، با او صحبت کرده بودم و باهم آشنا بودیم. همان روز اول دلبستهاش شدم.
** دلیلش چه بود؟
نمیدانم. حس عجیبی داشتم که قابل بیان کردن نیست.
** این علاقه در زندگی چطور خودش را نشان داد؟
بیشتر شد، ولی به هر حال زندگی روال خودش را دارد. زمانی که بچه ها به دنیا آمدند این دوست داشتن بین من و بچه ها تقسیم شد. بعد از دو سال و نیم زندگی خدا حنانه را به ما داد. ایشان آن زمان به آموزشی های تبریز و همدان زیاد میرفت. خواهرشوهرم با آقا مرتضی تماس گرفت و خبرداد که خدا حنانه را به ما داده است. خیلی خوشحال بود انگار دنیا را داده بودند. بعد هم که حنانه به دنیا آمد تا چند روز محل کار نرفت از خوشحالی کل پادگان را شیرینی داد.
** گفتید در ابتدا شغلی نداشتند کی وارد سپاه شدند؟
حدود هفت هشت ماهی نامزدیمان طول کشید. بعد از دو سال که ازدواج کردیم ایشان وارد سپاه شد.
** خودشان به سپاه علاقه داشتند؟
بله به نظام و سپاه علاقه داشتند روحیاتشان به کار نظامی خیلی می خورد.
** از شرایط کاریشان با خبر بودید؟
نه زیاد فقط در جریان ماموریتهایی که میرفت بودم اینطور نبود که از محل کار توضیح بدهد و بگوید چه کار میکند. اطلاعی از این موضوعات نداشتم.
** گفتید ماموریت زیاد میرفتند با این موضوع مشکلی نداشتید؟
روزهای اولی که حنانه به دنیا آمده بود و ایشان در ماموریت بود سخت میگذشت ولی به مرور زمان این مسئله عادی شد.
** این تنهایی را چطور پر میکردید؟
با دخترم مشغول بودم. هر چند مدت یکبار ایشان میآمد و به ما سر میزد یا ما به شهرهایی که در ماموریت بود میرفتیم. خداراشکر از آن آدم هایی نبودم که بخواهم غر بزنم که چرا کارت اینطور است. برایم بعد از مدتی عادی شد.
** کمی از دوران اوایل ازدواجتان تعریف کنید. اولین مسافرتتان کی بود؟
اولین بار بعد از ازدواج حنانه 6 ماهه بود که همراه مادرشوهرم به مشهد رفتیم. تقریبا هر سال سفر مشهد را میرفتیم.
** از خاطره اولین سفرتان بگویید.
اولین سفرمان یک سفر کاروانی بود و با خانواده همسرم رفتیم. اما دفعه های بعدی خودمان تنها بودیم. اکثر مواقع اگر میدید ما خسته ایم خودش شب تا صبح را در حرم میماند برمیگشت هتل صبحانه میخورد کمی استراحت میکرد و بعد دوباره به حرم میرفت. در خانه که بودیم به خاطر ماموریت ها او را نمیدیدیم و قتی هم که به مشهد میرفتیم همش در حال زیارت بود. البته مواقعی که من خسته میشدیم خودش بچه ها را زیارت میبرد.
آخرین باری که رفتیم ملیکا کوچک بود. به من گفت شما سختتان است که بیرون باشی برای همین خودش هم کمک میکرد میگفت با وجود بچه ها برای شما زیارت کردن سخت است.
** خوش مسافرت بودند؟
خیلی، واقعا روحیات خاصی داشت که قابل تعریف کردن نیست. هرکس با آقا مرتضی مینشست و بلند میشد خلق و خوی ایشان را میگرفت. زود با طرف مقابل جور میشد. اخلاقیاتش طوری بود که خیلی زود با همه صمیمی میشد و همه هم او را دوست داشتند. واقعا حالا که نیست جایش خالی است.
** گفتید آقا مرتضی مدام در ماموریت و سفر بودند. شده بود بابت کارشان گله کنید؟
نه من مخالفت خاصی نداشتن چون می گفتم شغلش این است و خودش هم دوست دارم، من هم شغلش را دوست داشتم. آقا مرتضی را هم دوست داشتم برای همین قبول سختی های شغلش آسان بود.
** تحصیلات آقا مرتضی چه بود؟
دیپلم بودند و با همین مدرک وارد سپاه شدند.
**حنانه چه سالی به دنیا آمد؟
دهم اردیبهشت سال 1382 به دنیا آمد.
آقا مرتضی تهران بودند؟
بله. برای تولد و حنانه و ملیکا در تهران و در محل کارشان بودند که تماس گرفتیم و خودشان را به بیمارستان رساندند.
** از ارتباط ایشان با بچهها بگویید. گفتید دخترانش را خیلی دوست داشت.
گفتم زمانی که حنانه به دنیا آمد چند روزی سرکار نرفت و وقتی هم رفت به همه شیرینی داد. خانه که بود گفتم دیگر من تنها نیستم خدا حنانه را به ما داده است. بعد از چند روز قبول کرد و رفت. بچه ها را خیلی دوست داشت و باید بگوید عاشقشان بود. یک وقت من ناراحت میشدم و گله میکردم میگفت نه بچه ها اذیت نمیکنند. میگفت دخترهای بابا گل هستند ماه هستند. نسبت به بچه ها از الفاظ خیلی زیبایی استفاده میکرد. خدا ملیکا را هم که داد چند روزی سرکار نرفت درست مثل حنانه بعد چند روز شیرینی خرید و کل محل کارش را شیرینی داد. ملیکا چون بچه سالتر بود و شیرین زبانی میکرد بیشتر دوستش داشت. وقتی میآمد خانه میگفت کی میاد لباسمو بیاره؟ ملیکا بدو بدو میرفت لباس پدرش را میآورد. ملیکا و حنانه سر این موضوع دعوا میکردند. آقا مرتضی میگفت حنانه جان شما بزرگتری. به خاطر همین حرف پدر حنانه همیشه کوتاه میآمد.
** اسامی بچه ها را خودشان انتخاب کردند؟
بله خودشان انتخاب کردند.
** به بچه ها وابستگی هم داشتند؟
وابستگی به آن شدت نه. چون ایشان از کودکی بچه ها به سپاه رفت و زیاد در خانه نبود ما خیلی کم حضورشان را میدیدیم. اگر مراسم و مهمانی ای بود از هر پنج تا یکی را حضور داشت. به خاطر همین خداراشکر یک خوبی ای که داشت اینکه زیاد بچه ها ایشان را نمی دیدند و وابسته نبودند به همین خاطر شهادت پدر را راحت تر قبول کردند.
ادامه دارد...