گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: دوران نوجوانی با بازیگوشی عجین است و در دوران دفاع مقدس هم رزمندگان زندهدل از این موضوع مستثنی نبودند. مهدی صبوریزاده از آن دسته افرادی است که در سن 16 سالگی وارد جنگ تحمیلی شد و بازیگوشیهایش باعث اخراج او از گردان شد. اما آشنایی او با مسائل فرهنگی باعث شد تا با اصرار فراوان خود، وارد تبلیغات تیپ سیدالشهدا و پس از آن وارد توپخانه سپاه شود. این انتقالات باب جدیدی را در زندگی او باز کرد. او سابقه 57 ماه حضور بسیجی در جبههها را دارد و پس از پایان جنگ تحمیلی نیز فعالیتهای خود را در سپاه پاسداران ادامه داد.
ماجراهای جالبی از لحظه اعزام تا عملیاتها برای "مهدی صبوری زاده" رقم خورده است؛ که در گفتوگوی او با خبرنگار دفاع پرس به آنها اشاره شده است. در ادامه ماحصل این گفتوگو را میخوانید.
***
در یک خانواده شش نفره بزرگ شدم. 4 برادر هستیم و من فرزند سوم خانواده هستم. 13 ساله بودم که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید. اما با شروع جنگ تحمیلی هر شش نفر اعضای خانواده برای حفظ آرمانهای انقلاب به جبهه اعزام شدیم. برادر بزرگم عضو گردان 3 سپاه و از نیروهای شهید چمران بود. برادر دیگرم ابراهیم است که در عملیات والفجر هشت به شهادت رسید.
سال 61 در سن 16 سالگی با شروع جنگ تحمیلی فعالیتم را از بسیج آغاز کردم. آن زمان من و هم سنوسالهایم میگفتیم باید مثل جوانهای دیگر ما هم دِینمان را به این انقلاب ادا کنیم. احساس تکلیف و وظیفه عامل حضورم در جبهه شد. دوم راهنمایی بودم که درس را رها کردم.
من و سعید جانبزرگی از بچگی با هم بزرگ شدیم. فعالیتهای فرهنگی را در انجمن اسلامی مسجد حضرت ابوالفضل (منطقه 18) با او شروع کردم. آن زمان با چند کلیشه، به تهیه پوسترهایی که عکس یک رزمنده بود، می پرداختیم.
آن مقطع زمانی به دلیل کم بودن امکانات، نام شهدا را بر روی کاغذهای کامپیوتری مینوشتند و عکس شهدا را بر روی پارچه میکشیدند که هزینه بالایی داشت. من و دوستانم کاغذهای یک رو سفید را در عرض 50 سانتی متر برمیداشتیم و با کلیشه نام شهدا را مینوشتیم.آن زمان کاغذها در ابعاد بزرگ نبود. بعدها به ذهنمان رسید که پوستر را در عرض 50 در 70 طراحی کنیم. از کاغذهای کادو که گلاسه بود استفاده کردیم. چند کلیشه را با رنگهای مختلف کنار هم میگذاشتیم و یک شابلن درست میکردیم. لازم بود که این طرح را به گرافیک تبدیل کنیم. طرح عکس سخت بود ولی انجام میدادیم. عکس رزمندگان و شهدا را در محل به همین روش نصب میکردیم.
به همراه دوست دیرینم سعید جان بزرگی، برای اولین بار برای اعزام به جبهه ثبت نام کردم. آن زمان پادگانها در تهران با ازدحام جمعیت مواجه شده بود. پادگان امام حسین (ع) و امام علی (ع) تکمیل ظرفیت داشت. به همین جهت ما را برای گذراندن دوره آموزشی به پادگان الغدیر یزد فرستادند. اما آنجا هم پذیرش نداشتند و روز بعد به پادگان اصفهان منتقل کردند.در دوران آموزشی یک بار حضرت آقا از پادگان بازدید کردند. در آن دوران در کنار آموزش، فعالیتهای فرهنگی گردان را هم انجام میدادیم.
حضور ما در پادگان اصفهان مصادف با عملیات محرم شد. در آن عملیات برخی از نیروهای لشکر 14 امام حسین به شهادت رسیدند. از ما خواستند تا ساکهای این نیروها را به عقب برگردانیم.
** انفرادی اعزام شدم
پس از گذراندن دوران آموزشی قرار شد که نیروها به دو گروه تقسیم شوند. نیمی از آنها به مناطق عملیاتی اعزام شوند و گروهی در با تیپ محمدرسول الله (ص) به همراه حاج احمد متوسلیان به لبنان و سوریه بروند.
لانه جاسوسی محل اعزام نیرو بود. مدتی برای اعزام معطل شدیم. هفته به هفته اعزام را به تاخیر میاندازند. یک بار تا دم اتوبوس هم رفتیم که به فرودگاه برویم اما در لحظه آخر منتفی شد.
اعزام ها به صورت انفرادی و جمعی بود. اعزام جمعی به این صورت بود که گروهی راهی مناطق عملیاتی میشدند. اعزام انفرادی هم برای کسانی بود که آموزش دیده بودند و برای چندمین بار اعزام میشدند. برگه میگرفتند و چند روز بعد خود را در منطقه معرفی میکردند. این تاخیرها ما را خسته کرد. با سعید تصمیم گرفتیم به صورت انفرادی اعزام شویم. اطلاع پیدا کردیم که یک اعزام نیرو به منطقه هست. به تیپ سیدالشهدا در گردان علی اصغر مامور شدیم. فرمانده گردان علی اصغر شهید علی اصغر شمس فرمانده گردان 2 سپاه شد. با سعید سوار قطار شدیم و خودمان را به اندیشمک و پادگان دو کوهه رساندیم. پادگان مملو از نیرو بود. در ساختمان جا نبود و در چادرها مستقر شدیم. پدر فرمانده گردان هم در چادر ما بود. در آنجا آموزشهای تخصصی و عمومی دیدیم و خودمان را برای شرکت در عملیات والفجر مقدماتی آماده میکردیم. اما گردان ما در این عملیات شرکت نکرد.
** فرمانده گفت "پیکر عراقیها را دفن کنیم"
پس از مدتی از دو کوهه به منطقه چنانه رفتیم. آنجا به منطقه عملیاتی (فتح المبین) نزدیک بود. سن نوجوانی با شیطنتهای همراه هست. من و سعید هم از این موضوع مستثنی نبودیم. چه در دوران آموزشی و چه حالا که دیگر تقریبا وارد جنگ شده بودیم.
به خاطر دارم پس از پایان دوره آموزشی یک اردوی پایان دوره که در شرایط سخت بود، باید شرکت میکردیم. بعد از آن اردو تقسیم میشدیم. آن اردو در بیابانهای اصفهان برگزار شد. من و سعید از گروه جدا شدیم و حدود بیست کیلومتر بدون آذوقه پیادهروی کردیم. منطقه خطرناک و ناآشنا بود. هر چه میرفتیم به جایی نمیرسیدیم. خسته شده بودم. از سعید خواستم که به پادگان برگردیم. با زحمت زیاد خودمان را به پادگان رساندیم. نگران حال ما شده بودند. ما هم توضیح دادیم که گروه را گم کردیم و به خاطر نداشتن امکانات مجبور به بازگشت شدیم. این شیطنت ما شاید حوادث بدی را میتوانست رقم بزند.
این بازیگوشیها به منطقه عملیاتی هم کشیده شد. شرکت در صبحگاه و دورههای آموزشی برایمان کسالت آور بود. دوست داشتیم در این فصل (بهار) که هوای جنوب خوب بود به مناطق عملیاتی فتح المبین برویم.
یک روز با سعید راهی منطقه شدیم. دیدن سنگرهای عراقی برایمان جالب بود. سقف سنگر ریزش کرده و داخل سنگر مجلات و تجهیزات عراقی بود. قسمتی از خاک سنگر برجسته بود. از روی حس کنجاوی کمی خاک را جابجا کردیم که قسمتی از موی سر یک انسان مشخص شد. جنازه بود. نمیدانستیم پیکر یک شهید است یا یک عراقی. خاک روی پیکر را برداشتیم. پیکر کمی پوسیده بود. سر که بدن بالاتر بود، ناگهان جدا شد. ترسیدیم ولی کارمان را ادامه دادیم. درجه نظامی و پوتین نشان میداد که یک عراقی است. در کنار آن هم پیکر دیگری پیدا کردیم.
آن پیکرها را رها کردیم و به محل اسکان برگشتیم. در چادر ما 6 نفر مستقر بود. ماجرا را برایشان تعریف کردیم. آنها هم به سنگر عراقی رفتند. وقتی فرمانده از این موضوع با خبر شد همه را جمع کرد و توضیح داد که کار ما اشتباه بوده است. او گفت که ما مسلمان هستیم و باید حرمت یک مرده را نگه داریم حتی اگر دشمن ما باشد. دو نفر را فرستاد تا پیکر آن دو عراقی را دفن کنند.
** بازیگوشیهایی که باعث اخراج از گردان شد
گاهی در برنامههای صبحگاه، شبانه و کلاسها شرکت نمیکردیم و برای گشت و گذار به بیرون اردوگاه میرفتیم. فرمانده گردان "دری نجف آبادی" بود که به خاطر بازیگوشی ما را تنبیه کرد. او به تدارکات و آشپزخانه دستور داده بود که هیچ امکاناتی در اختیار ما قرار ندهند تا اصلاح شویم. آن زمان پیمانه غذاها لیوان قرمز رنگی بود. برای چادر ما به جای 6 لیوان، 4 لیوان پیمانه کردند. همرزمان غذایشان را با ما تقسیم میکردند اما ما راضی نشدیم. بازیگوشیهای ما باعث شد تا تحریمها را هم دور بزنیم.
اردوگاه ما تا جاده 4 کیلومتر فاصله داشت. با سعید به کنار جاده میرفتیم. سوار خودروهایی که رزمندگان را جابجا میکردند میشدیم و هر کجا که ایستگاه صلواتی بود، میرفتیم. برای غذای شب هم خرما و بیسکویت میآوردیم. بینظمی ها هم در این دوره بیشتر هم شد. زمانی که فرمانده متوجه شد این تحریمها فایده ندارد، ما را از گردان اخراج کرد.
فرمانده، نامهی تسویه ما را برای ارزیاب فرستاد. گزینش آن زمان سخت بود وقتی میان رزمندگان نام ارزیاب یا نامه تسویه میآمد بچه ها به شدت میترسیدند. در نامه ما یک ضمیمه از فعالیتهایی که داشتیم هم اضافه شده بود. نامه را به دستمان دادند و گفتند خودتان را به کارگزینی معرفی کنید.
سعید کمی به نامه مشکوک بود. پلمپ نامه را باز کردیم. آن زمان رمزی میان فرماندهها و ارزیاب بود که در صورت تسویه کامل، به جای "تسویه" مینوشتند "طسویه". تمام ترس ما از این موضوع بود که کاملا ما را رد کنند و دیگر نتوانیم به جبهه برگردیم. نامه را باز و ضمیمه را پاره کردیم. در کارگزینی ارزیاب نامه را باز کرد و گفت پیوست نامه کجاست؟! من هم نامه تسویه خودم را نشان دادم و گفتم "این نامه ضمیمه است." او هم قبول نمیکرد. با کلی اصرار و التماس راضیش کردیم که به جای تهران ما را به گردان دیگری بفرستند.
ارزیاب قبول کرد و ما را به واحد تبلیغات تیپ سیدالشهدا فرستاد. در آن جا هم ماجراهایی با سعید داشتیم. این جابهجایی باب جدیدی را به روی من باز کرد. من بعد از واحد تبلیغات به توپخانه سپاه رفتم و تا پایان جنگ تحمیلی در اکثر عملیاتها حضور داشتم. پس از اتمام جنگ تحمیلی نیز تا به امروز در سپاه فعالیت دارم.
ادامه دارد .../ 131