به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، غلامحسن جامی از جانبازان 40 درصد دوران دفاع مقدس است که هفت سال از زندگی خود را در اسارتگاههای دشمن سپری کرده است. این آزاده روایت میکند: « در عملیات خیبر در داخل خاک عراق پیشروی داشتیم. ۴۵ کیلومتر مسافت را با قایقها از آب گذر کردیم و حدود ساعت ۸ شب عملیات آغاز شد که قصد نیرویهای خودی، گرفتن قرارگاه شهری به نام هورالهویزه بود.
به دلیل مقاومت دشمن تیربارچیهای روی قایقها آتش سنگینی را بر روی مواضع عراقی ریختند و ما با کم شدن مهمات مجبور به عقبنشینی دو یا سه کیلومتری شدیم. صبح روز بعد با رسیدن مهمات توانستیم بعد از ساعتها درگیری مواضع دشمن را تصرف کنیم. بعد از هفت روز تصرف مواضع دشمن، عراقیها با آتش سنگین هوایی و زمینی و کاربرد بمبهای شیمیایی بر روی نیروهای ما فشار سنگینی آوردند. این در حالی بود که مهمات ما به حداقل رسیده بود. نیروهای عراقی با هدف قرار دادن قایقها قدرت عقب نشینی را از ما گرفتند و ما برای جلوگیری از شهادت بچهها مجبور به اسیر شدن بودیم. بعد از چند ساعت چانهزنی فرمانده گروهان با بچهها، نیروهای ما علیرغم میل باطنی رضایت خود را برای تسلیم شدن اعلام کردند.
برای اولین بار که میخواستیم خود را تسلیم کنیم، تیربارچی ما هنور یک نوار فشنگ داشت. همان طور که ما به سمت نیرویهای عراقی در حرکت بودیم عراقیها به صورت ناشیانه به ما هجوم آوردند تا غنیمت بگیرند. تیرپارچی ما حدود ۳۰ نفر از عراقیها را به گلوله بست. در این شرایط ما دوباره مجبور به عقبنشینی به سمت پناهگاههای خود شدیم ولی فردای آن روز مجبور بودیم خود را تسلیم کنیم. بعد از تسلیم شدن در ابتدا بعد از حدود ۶ کیلومتر پیادهروی، ما را به منطقهای بردند که همه اسرای عملیات خیبر جمع بودند. در آن جا بود که خبرنگاران و عکاسان زیادی برای پوشش تبلیغاتی حضور داشتند و زنان بی حجاب به رقص و پایکوبی و سرودن شعارهایی با مضامین پیروزی خود پرداختند. در تمام این لحظهها سر بچههای ما پایین بود.
ما در همان حال ملتهب و استرس آور یاد خدا را فراموش نکرده بودیم. نزدیکهای غروب بود و هنوز نماز ظهر و عصر را نخوانده بودیم. همراه بچهها در همان حال که دستانشان بسته بود بدون وضو و با دست بسته به صورت اشارهای نماز خواندیم. نکته جالب لحظهای بود که برای ما قمقمههای خالی آب میآوردند و برای تبلیغات جلوی صورت و دهان ما میگرفتند تا خبرنگاران این صحنهها را فیلمبرداری کنند.
بنده در آن زمان ۲۳ سال داشتم و صاحب همسر و دو بچه کوچک بودم و قبل اسارت در جهادسازندگی مشغول به کار بودم. بعد از ۵ یا ۶ روز که ما را برای جنبههای تبلیغاتی به شهرهای مختلف عراق دور دادند به اردوگاهی در شهر موصول انتقال دادند.
در زمان اسارت ما کارهای تبلیغاتی و دینی زیادی برای نگه داشتن روحیه بچهها انجام میدادیم و بچهها شکنجههای فراوانی را در دوران اسارت متحمل شدند. ما از ساعت سه یا چهار بعد از ظهر در آسایشگاهها قرار میگرفتیم و تا فردا ساعت ۹ صبح ما را بیرون نمیآوردند. آسایشگاهها سرویس بهداشتی نداشتند و خیلی از بچهها با درد مثانه و کلیه مواجه میشدند.
در نزدیکی ایام دهه فجر بودیم و میخواستیم مراسمهایی را برای این دهه اجرا کنیم. اما یکی از افرد خود باخته که تنها این فرد بود که برای عراقیها جاسوسی میکرد حضورش در بین بچهها مانع از این اقدام شد.
خبر ارتحال ملکوتی حضرت امام خمینی(ره) بود که باعث ناراحتی بیش از حد اسرا شد، طوری که گویی پشتیبان و پدر مهربانی را از دست داده بودیم، این خبر خیلی برای ما سخت و حزنانگیز بود.
و بالاخره ۲۶ مرداد سال ۶۹ آزاد شدیم.طبیعی است که هر کسی به وطن خود بعد از سالها بازگردد خوشحال باشد اما زمانی که ما در ایران بودیم امام خمینی (ره) زنده بودند اما موقع برگشتمان به وطن امام در قید حیات نبودند و به خاطر این مسئله بود که ما متأثر شدیم.
منبع: ایسنا