گفتوگوی دفاع پرس با آزاده «مصطفی پورمرادیان»
پیوستن به منافقین بعد از سال 67 به ویژه بعد از وفات امام شروع شد. چون در این سال قطعنامه صلح پذیرفته شده بود و حدود یک سال میشد که مبادله اسیری صورت نگرفته بود. مشخص نبودن وضعیت اسرا ، بعضیها را به سمت منافقین کشاند، هرچند که تعداد آنها به اندازه انگشتان دست هم نیود.
کد خبر: ۴۰۰۰۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۱/۱۵
وقتی که به او رسیدم، یک کشیده آبدار، حواله صورتم کرد که زمین خوردم. دوباره گفت: بنشین. نشستم و دوباره با سیلی آن ملعون به زمین افتادم. چند بار نشستم و او با کشیده های خود من را نقش زمین کرد، تا اینکه بار آخر دیگر نتوانستم بلند شوم.
کد خبر: ۴۰۱۶۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۱/۱۴
بالاخره عراقی ها ولخرجی کرده و در هر آسایشگاه یک دستگاه تلویزیون نصب کردند و آنها از نصب تلویزیون منظوری را دنبال می کردند که به مرور زمان بتوانند با برنامه های مختلف روی روحیه و روان بچه ها اثر بگذارند اما فتوای به موقع حاج آقا ابوترابی نقشه های آنها را نقش برآب کرد.
کد خبر: ۴۰۰۵۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۱/۱۳
برای جلوگیری از هر گونه بی عدالتی در تقسیم جیره، قرعه کشی بهترین روش بود. وقتی مقسم جیره را به قسمت های مساوی تقسیم می کرد، یک نفر پشت می ایستاد و مقسم دست روی یک قسمت می گذاشت و می پرسید این مال کی و او جواب می داد فلانی. همه چیز قرعه کشی می شدو بدین ترتیب، کمتر اعتراض.
کد خبر: ۳۹۹۰۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۱/۱۱
دو نفر از بچه ها زیر بازوهایم را گرفتند و مرا کشان کشان بیرون بردند. به محوطه که رسیدیم یکی از سربازان بعثی که مرا در این حالت دیده بود به طرف مان آمد و پرسید: «چه شده؟» یکی از بچه ها به او فهماند که فلج شده ام. سرباز بعثی دستور داد مرا به حمام ببرند و قدری پاهایم را ماساژ دهند.
کد خبر: ۳۹۷۳۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۱/۰۹
کار دیگری که در مدت اسارت انجام می دادیم، ورزش بود. با توجه به اینکه تخصص و تحصیلات من در ارتباط با ورزش بود، برنامه های ورزشی متنوعی تنظیم کرده و تیم های ورزشی مختلفی در رشته های والیبال، فوتبال، هندبال، و بسکتبال تشکیل داده بودیم و همه روزه بازی داشتیم.
کد خبر: ۳۸۸۰۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۰/۲۸
حملات زمینی و هوایی به اوج خود رسیده بود. این اولین بار بود که حالت جنگ را به عینه تجربه می کردم. از دکتر «نعیم» سراغ پزشکیار محل را گرفتم. او گفت: «توسط مامورین اطلاعات دستگیر و به بصره اعزام شده است.»
کد خبر: ۳۸۵۸۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۰/۲۴
گفت و گوی دفاع پرس با آزاده جانباز قاسم حائری
داشتم با حسرت به عکس شهدا نگاه می کردم، رسیدم به ردیف پنجم که عکس خودم را دیدم. نوشته بود: «شهید قاسم حائری. محل شهادت: العماره؛ مفقودالجسد»
کد خبر: ۳۸۲۲۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۰/۲۱
برادر صفری هر دو آنها را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: «از اینکه آن روز آن طور با شما صحبت کردم، معذرت می خواهم. وظیفه ام ایجاب می کرد. الان هم آمده ام از شما حلالیت بگیرم؛ چون معلوم نیست کی زنده برگردد.»
کد خبر: ۳۸۰۴۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۰/۱۸
کم کم با دیدن دوستان اسیرم حالم خوب شد. فردای آن روز حاج آقا ابوترابی آمد و با هم مقداری قدم زدیم و صحبت کردیم. ایشان گفت: بعد از اینکه به زندان افتادی سرهنگ مشرف، من و مسئولین را خواست او به ما گفت: «حسین عبدالستار احترام مرا نگه نداشت و جلو مهمان و سربازانم به من بی احترامی کرد و من هم دستور زندان ده روزه را صادر کردم، اگر حسین عبدالستار نرم صحبت می کرد کاری به او نداشتم».
کد خبر: ۳۷۱۹۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۰/۰۸
مثلاً به آسایشگاه شماره ی چهار می گفتند آسایشگاه حزب اللهی ها؛ به خاطر ظاهرشان و این که تلویزیون قبول نکرده بودند. آسایشگاه شماره ی دو مال سلطنت طلب ها بود و توی آسایشگاه شماره ی سه همه جور فرقه ای پیدا می شد، از حزب اللهی بگیر تا گروهکی و سلطنت طلب.
کد خبر: ۳۶۷۲۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۰/۰۳
اسرا یی که در کمپ این جانب بودند به من گفتند که جمهوری اسلامی ایران کشوری خوب و مهمان نوازی است، زیرا ما در این جا هم کار یاد می گیریم هم حس برادری در ما به وجود می آید و هم در قبال کارمان مزدی می گیریم و هیچ کم و کسری هم نداریم.
کد خبر: ۳۵۳۸۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۹/۱۲
روایت سرمربی تیم جودوی نوجوانان کشور از دوران اسارت
خون زیادی از پاهایم رفته بود. عراقی ها مجروح ها را روی هم توی یک تویوتا ریختند، من را هم آخرین نفر انداختند روی بقیه. پاهای زخمی ام بیرون تویوتا بود که به زور در را بستند. از شدت درد دیگر نفهمیدم چه شد. وقتی به هوش آمدم دیدم روی ویلچر توی یک راهرو بیمارستان هستم.
کد خبر: ۳۴۷۰۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۹/۰۸
سبزه هایی که اسرا جلوی آسایشگاه کاشته بودند را یواشکی از زمین می کندیم؛ جوری که از ریشه در نیاید و نخشکد. وای به روزگارمان اگر عراقی ها می فهمیدند سبزه ها را خورده ایم. بعضی وقت ها برای سبزه ها نگهبان می گذاشتند.
کد خبر: ۳۴۵۵۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۹/۰۳
ابوتراب اگر چه در ابتدا با بی توجهی و بی اعتمادی اسرا مواجه شد، اما با چشمانی اشک آلود یکی یکی آنها را بغل کرد و به داخل اتاقی برد و به دیوار تکیه داد و اسیر قطع نخاعی را هم بر روی زمین خواباند.
کد خبر: ۳۴۰۳۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۸/۲۷
تعداد زیادی از برادران هم اوقات بیکاری خود را با ورزش پر می کردند. البته ما دو نوع ورزش داشتیم؛ ورزش علنی و ورزش مخفی. ورزش علنی ما عبارت بود از فوتبال، والیبال، و مسابقه دو.
کد خبر: ۳۳۶۹۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۸/۲۴
از سوی انتشارات روایت فتح
اعظم السادات حسینی گفت: در حال نوشتن کتابی از مجموعه کتب دوره "درهای بسته" انتشارات روایت فتح هستم که قرار است به زودی از سوی این انتشارات روانه بازار نشر شود.
کد خبر: ۳۳۴۷۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۸/۲۱
روایتی از سبک زندگی در دوران جنگ تحمیلی
میخواستم جواب نامه همسرم را که درخواست طلاق کرده بود بدهم. مانده بودم توی اسارت چه کار کنم و چه چیزی بنویسم. قضیه را برای مجتبی تعریف کردم. گفت نامه را بده من بنویسم. نمیدانم مجتبی چه نوشته بود که بعد از آن همسرم دیگر حرفی از طلاق نزد.
کد خبر: ۳۲۹۷۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۸/۱۴
سرهنگ بیچاره گیج و مبهوت شده بود، چون نه می توانست اعدام کند و نه می توانست این اقدام جسورانه و متهورانه را ببخشد. بنابراین با مشت به سینه ی برادر حسین کوبید و گفت: «بنشین» و مثل سگ زخمی از آنجا رفت.
کد خبر: ۳۲۹۵۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۸/۱۴
بخش سوم/ آزاده «محمد ابراهیم باباجانی» در گفتوگو با دفاع پرس:
بعد از ایجاد سوراخ روی در، به نوبت عراقیها را کنترل می کردیم و در این کنترل کردنها فهمیدیم آنها رادیوی جیبی دارند. البته صدایش میآمد، گاهی وقتها هم عربی میخواندند. بعد مثلا روزنامه میخواندند. متوجه شدیم روزنامهها را کجاها میگذارند و ما توانستیم تملام اطلاعات را از این سوراخ در کسب کنیم.
کد خبر: ۳۱۸۳۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۸/۰۵