خبرگزاری دفاع مقدس: ماه ضیافت خدا از راه رسید؛ ماهی که روح اسیر آدمی در آن آزاد می شود و می توان با طی طریق معرفت از فرش به عرش رفت. سحر و افطارش هر کدام خاطره ای به همراه دارد اما شنیدن خاطرات دوران اسارت آزادگان آن هم در شهر و کشور غریب به دست دشمن خالی از لطف نیست. این بار قرعه به نام علی اصغرزاده، آزاده سرافراز افتاد. وی که سال 65 در گردان عمار، گروهان شهید رجا به صورت داوطلبانه از حریم میهن دفاع می کرد، به دست رژیم بعث اسیر شده و به اردوگاه تکریت 11 منتقل شد. این آزاده میهن، خاطرات خود از ایام ماه مبارک رمضان را اینگونه آغاز کرد که:
حلوای ابداعی
اولین ماه ضیافت خدا در اسارت را روزهای بلند بهار سال 66 تجربه کردم. چای را چند ساعت مانده به افطارحدود ساعت 4 بعدازظهر برایمان می آوردند و برای اینکه تا افطار داغ بماند کتری چای را لای پتو می پیچیدیم. وقت افطار منتظر می ماندیم تا چای در لیوان پلاستیکی قرمز که روی آن اسممان را نوشته بودیم)ریخته شود و ما افطار کنیم. برخی اوقات با خمیر نان "سمون" که طول و عرضش به اندازه یک کف دست بود و کیفیت خوبی نداشت، حلوا می پختیم. البته این حلوا را به روش دیگر و با استفاده از شیرخشکی که به ما می دادند هم تهیه می کردیم.
سحرهایمان هم عالمی داشت. یک لیوان چای می گرفتیم و با غذای مانده از شب که غالب آن عدسی یا ماش بود، آماده ورود به ضیافت خدا می شدیم. ناگفته نماند آن غذای مانده برایمان خوشمزه بود، چون ما فقط همان را برای خوردن داشتیم.
قدری که قدر می دانستیم
شب های قدر را بیشتر از هر لحظه دیگر قدر می دانستیم. چون تنها منبع انرژیمان بود. خوب به یاد دارم از شب پانزدهم ماه رمضان به پیشواز شب قدر می رفتیم و تا شب بیست و هفتم لحظاتمان را به دعا و نیایش می گذراندیم. شدت برپایی محفل دعا و نیایش از شب بیست و یکم تا بیست و سوم بود. جای خالی کتاب مفاتیح الجنان را با محفوظات سینه مان پر می کردیم. هر که هر توشه ای از این محفوظات را با دیگری قسمت می کرد. آرام و زیر لب می خواند و ما هم تکرار می کردیم. آنجا بود که فهمیدم همیشه کتاب در دست آدم نیست و کاش توشه ای از این محفوظات به همراه داشتم.
کتابی که بر زمین نمی ماند
عراقی ها با جمع شدن رزمندگان کنار هم مخالف بودند. هنوز هم صدای نجوای رزمندگانی را که دعای جوشن کبیر و مناجات شعبانیه را از بر زمزمه می کردند به یاد دارم. گروه های دونفره تشکیل می دادیم و در گوشه ای از سالن می نشستیم که در نقطه دید عراقی ها نباشد. تعداد اسرای ما در آن آسایشگاه 114 نفر بود و دو قرآن داشتیم. همان که ما را به اسارت گرفته بود (صدام)، به هر آسایشگاه دو قرآن هدیه می کرد. حال تصور کنید دو قرآن و یک اردوگاه!!!
با تنظیم وقتی که انجام داده بودیم این قرآن نوبتی و دست به دست می چرخید و هر کسی می توانست به مدت یک ربع از آن استفاده کند. در واقع قرآن یک لحظه هم روی زمین نبود. گاهی ممکن بود موقع افطار نوبت قرائت قرآن ما شود. با یک لیوان آب افطار می کردیم و به تغذیه روح می پرداختیم.
سوره مومنون 114 بار خوانده می شد
حالا که فکر می کنم می بینم رمضان در اسارت دشمن پربار تر از رمضان در اسارت شیطان بود. هر رزمنده به اندازه وسعش به دیگری آموزش مفاهیم، حفظ و قرائت قرآن می داد. علمی نبود که روی زمین بماند. برای تمامی لحظه ها برنامه داشتیم؛ نمی دانم چرا؟؛ اما همین که قرآن به دست رزمندگان می افتاد اولین سوره ای که تلاوت می کردند سوره مومنون بود.
عملی که قضا نمی شد
ضیافت خدا در اسارت در این گفته ها خلاصه نمی شود. درست است به ما قرآن می دادند، اما از شکنجه غافل نمی شدند. در این ایام هم از نظر روحی و روانی بسیار شکنجه می شدیم به عنوان مثال با زبان روزه مجبور بودیم 4 ساعت با پای برهنه به حالت چنباتمه بنشینیم و تکان نخوریم، سرما و گرما برایشان فرقی نداشت.
یادگاری از اسارت
روانخوانی کلام خدا بزرگترین هدیه دوران اسارت برای من بود. تکمیل زبان عربی، خاطره و داستان نویسی از دیگر برکات این دوران برای من نوعی بود.